گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
حیات القلوب
جلد سوم
باب هیجدهم در بیان معجزاتی است که در حیوانات ظاهر شد




اول- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: زنی بود از مشرکان که به زبان خود رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را
بسیار اذیت می رسانید، روزي از پیش آن حضرت گذشت و طفل دوماهه اي در دوش خود داشت، چون به نزدیک آن
مادرش بسیار ،« السلام علیک یا رسول اللّه محمد بن عبد اللّه » : حضرت رسید آن طفل به قدرت الهی به سخن آمد و گفت
متعجب شد.
حضرت فرمود: اي پسر! از کجا دانستی که منم رسول خدا و محمد بن عبد اللّه؟
گفت: مرا اعلام کرد پروردگار من و پروردگار عالمیان و روح الامین.
حضرت پرسید که: روح الامین کیست؟
طفل عرض کرد: جبرئیل است که اکنون بر بالاي سر تو ایستاده است و به تو نظر می کند.
حضرت فرمود: چه نام داري اي پسر؟
عرض کرد: مرا عبد العزّي نام کرده اند و من ایمان و اعتقاد ندارم به عزّي، تو هر نام که می خواهی مرا بگذار یا رسول اللّه.
فرمود: تو را عبد اللّه نام کردم.
عرض کرد: یا رسول اللّه! دعا کن که خدا مرا از خدمتکاران تو نماید در بهشت.
پس حضرت او را دعا کرد و او گفت: سعادتمند شد هرکه به تو ایمان آورد و بدبخت شد هرکه به تو کافر شد، این را گفت
.«1» و نعره اي زد و به رحمت الهی واصل شد
دوم- کلینی و ابن بابویه و راوندي و غیر ایشان به سندهاي معتبر از حضرت امام جعفر
ص: 550
صادق علیه السّلام
می گویند و در آن وادي جز مارهاي سیاه و بوم جانوري « برهوت » روایت کرده اند که: در عقب یمن وادیی هست که آن را
می نامند و هر پسین ارواح کافران و مشرکان را بسوي آن چاه می « بلهوت » نمی باشد، و در آن وادي چاهی هست که آن را
می گویند، چون « ذریح » برند و از صدید جهنم در آنجا می آشامند، در پشت آن وادي گروهی چند هستند که ایشان را
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به رسالت مبعوث شد گوساله اي در میان ایشان دم خود را به زمین زد و به آواز بلند
لا» فریاد زد: اي آل ذریح! می گویم به صداي فصیح که مردي آمده است در تهامه و مردم را دعوت می کند بسوي شهادت
.« إله إلّا اللّه
و به روایت دیگر گفت: اي آل ذریح! شما را می خوانم بسوي عمل نیکو، فریاد کننده اي آواز می کند به زبان فصیح که:
خدایی نیست بجز خداوندي که پروردگار عالمیان است و محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسول خدا بهترین پیغمبران است
و علی علیه السّلام وصیّ او بهترین اوصیا است.
آن قوم گفتند: براي امر عظیمی خدا این گوساله را به سخن آورد؛ پس بار دیگر چنین در میان ایشان ندا کرد، ایشان کشتی
ساختند و هفت نفر را در آن سوار کردند و از توشه آنچه خدا در دلشان افکند همراه ایشان کرده و بادبان کشتی را بلند و به
دریا رها کردند، پس به امر خدا بی تدبیر ناخدا باد ایشان را به جدّه رسانید، چون به خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
آمدند پیش از آنکه سخن بگویند حضرت
فرمود: اي آل ذریح! گوساله در میان شما ندا کرد؟
عرض کردند: بلی یا رسول اللّه، بر ما عرض کن دین و کتاب خود را.
پس حضرت دین اسلام و قرآن و واجبات و سنّتها و شرایع دین را تعلیم ایشان کرد و مردي از بنی هاشم را بر ایشان والی کرد
.«1» و با ایشان فرستاد و تا حال ایشان بر دین حق هستند و اختلافی در میان ایشان نیست
ص: 551
سوم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: طفلی دیر به سخن آمده بود و گمان می کردند لال است، او را به خدمت
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردند، حضرت از او پرسید: من کیستم؟ گفت: تویی رسول خدا؛ و بعد از آن به
.«1» سخن آمد
چهارم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که عمرو بن منتشر به خدمت آن حضرت عرض کرد: ماري در وادي ما بهم
رسیده است و قادر بر دفع آن نیستیم اگر آن را از ما دفع می کنی و درخت خرمایی که در وادي ما خشک شده و ریخته است
آن را برمی گردانی و به بار می رسانی ما ایمان به تو می آوریم.
چون حضرت به وادي ایشان رفت آن مار بیرون آمد و فریاد می کرد مانند شتر مست و گاو و خود را بر زمین می کشید،
چون نظرش بر آن حضرت افتاد بر دم خود ایستاد و سلام کرد بر آن حضرت، حضرت او را امر کرد از وادي ایشان بیرون
رود.
پس حضرت به نزد آن درخت آمد و دست مبارك خود را بر آن کشید و در همان ساعت بلند شد و میوه داد
.«2» و چشمه آبی از زیرش جاري شد
پنجم- روایت کرده است که: در حجه الوداع طفلی را در جامه اي پیچیده به نزد آن حضرت آوردند که براي او دعا کند،
چون او را به دست مبارك گرفت از او سؤال نمود: من کیستم؟ گفت: تویی محمد رسول خدا؛ فرمود: راست گفتی اي
.«3» مبارك، پس او را پیوسته مبارك یمامه می گفتند
ششم- معجزات متواتره که در وقت رفتن به غار و فرار نمودن از اشرار از آن حضرت به ظهور آمد و از جمله آنها آن بود که:
حق تعالی عنکبوت را فرستاد بر در غار خانه اي تنید و یک جفت کبوتر حرم آمدند و بر در غار آشیان کردند، چون قریش
نشان پاي آن حضرت را گرفته تا نزدیک غار آمدند و تنیدن عنکبوت و آشیان کبوتر را دیدند گفتند: اگر کسی دیشب به
این غار رفته بود خانه عنکبوت خراب می شد و کبوتر در اینجا قرار
ص: 552
.«1» نمی گرفت و به این سبب برگشتند
پس حضرت به این سبب نهی فرمود از کشتن عنکبوت و صید کردن کبوتر حرم و کفّاره براي کشتن کبوتر حرم به امر الهی
مقرر فرمود.
و تفصیل این قصه بعد از این خواهد آمد ان شاء اللّه تعالی.
هفتم- شیخ طوسی و ابن بابویه و راوندي و ابن شهر آشوب و غیر ایشان روایت کرده اند از حضرت صادق علیه السّلام و ابن
عباس که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اراده قضاي حاجت می نمود از مردم بسیار دور می شد، روزي در
بیابانی براي قضاي حاجت دور شد و موزه خود را کند و قضاي حاجت نموده
می گویند از هوا فرود آمد و موزه حضرت را « سبز قبا » وضو ساخت، و چون خواست موزه را بپوشد مرغ سبزي که آن را
برداشت و به هوا بلند شد پس موزه را انداخت و مار سیاهی از میان آن بیرون آمد.
به روایت دیگر: مار را از موزه آن حضرت گرفت و بلند شد و به این سبب حضرت نهی فرمود از کشتن آن.
اللّهمّ انّی » : و به روایت ابن عباس حضرت فرمود: این کرامتی بود که خدا مرا به آن مخصوص گردانید، پس این دعا را خواند
اعوذ بک من شرّ من یمشی علی بطنه و من شرّ من یمشی علی رجلین و من شرّ من یمشی علی اربع و من شرّ کلّ ذي شرّ و من
.«2» « شرّ کلّ دابّه انت آخذ بناصیتها انّ ربّی علی صراط مستقیم
هشتم- شیخ طوسی و قطب راوندي و غیر ایشان از ابو سعید خدري و جابر انصاري روایت کرده اند که: روزي مردي از قبیله
اسلم در صحرا گوسفندان خود را می چرانید ناگاه گرگی جست و یکی از گوسفندان او را در ربود، پس بانگ و سنگ زد
بر گرگ و گوسفند را از او گرفت، پس گرگ در مقابلش نشست و گفت: از خدا نمی ترسی که میان من و روزي
ص: 553
من حایل می شوي؟
آن مرد گفت: هرگز چنین چیزي ندیده بودم.
گرگ گفت: از چه تعجب می کنی؟
گفت: از سخن گفتن تو.
گرگ گفت: عجب تر از این آن است که پیغمبر در میان دو سنگستان مدینه خبر می دهد ایشان را از خبرهاي گذشته و آینده
و تو در اینجا پی گوسفندان خود می گردي.
مرد چون سخن گرگ را شنید گوسفندان
خود را جمع کرد و به خانه آورد و متوجه مدینه شد و احوال رسول خدا را پرسید، گفتند: در خانه ابو ایوب انصاري است،
پس به خدمت آن حضرت آمد و خبر گرگ را نقل کرد، حضرت گفت: راست گفتی وقت نماز پیشین بیا و در حضور مردم
نقل کن؛ چون حضرت نماز ظهر را ادا نمود و مردم جمع شدند آن مرد آمد و خبر گرگ را نقل کرد، حضرت سه مرتبه
فرمود: راست گفتی این از امور عجیبه اي است که در نزدیک قیامت واقع می شود، بحقّ آن خداوندي که جان محمد در
دست قدرت اوست زمانی خواهد آمد که اگر کسی از خانه غایب شود چون به خانه برگردد تازیانه و عصا و کفش او را خبر
.«1» دهند که اهل او بعد از بیرون رفتن او چه کردند
.«2» و راوندي گفته است: فرزندان آن مرد معروفند و فخر می کنند که ما فرزند آنیم که گرگ با او سخن گفت
و در روایت جابر منقول است که: آن حضرت در مکه بود و آن مرد چون از گرگ آن سخن را شنید گفت: کی گوسفندان
مرا نگاه می دارد تا من بروم به خدمت آن حضرت؟
.«3» گرگ گفت: من گوسفندان تو را می چرانم تا تو برگردي
نهم- ابن بابویه و ابن شهر آشوب و غیرهما از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده اند که: یهودان آمدند به نزد
می گفتند و گفتند: اي عبده! « عبده » زنی از ایشان که او را
ص: 554
می دانی که محمد رکن بنی اسرائیل را شکست و دین یهود را خراب کرد، و بزرگان بنی اسرائیل این زهر را به
قیمت اعلا خریده اند و مزد بسیاري به تو می دهند که این زهر را به او بخورانی.
پس عبده قبول کرد و گوسفندي را به آن زهر بریان کرد و بزرگان یهود را در خانه خود جمع کرد و به نزد آن حضرت آمد
و گفت: اي محمد! می دانی که من همسایه ام با تو و رعایت حقّ همسایه لازم است و امروز رؤساي یهود در خانه من جمع
شده اند می خواهم که تو با اصحاب خود خانه مرا مزیّن گردانید.
پس حضرت برخاست با امیر المؤمنین علیه السّلام و ابو دجانه و ابو ایوب و سهل بن حنیف و گروهی از مهاجران متوجه خانه
آن زن شدند، چون داخل شدند و گوسفند را بیرون آورد یهودان برخاستند و بر پاهاي خود ایستادند و بر عصاهاي خود تکیه
کردند و بینیهاي خود را گرفتند، حضرت فرمود: بنشینید، گفتند: قاعده ما آن است که چون پیغمبري به خانه ما می آید نزد او
نمی نشینیم و دهانهاي خود را می گیریم که از نفسهاي ما متأذّي نشود؛ و آن ملاعین دروغ می گفتند بلکه از بیم ضرر سورت
دود آن زهر چنین کردند، و چون آن گوسفند را نزدیک آن حضرت گذاشتند کتف آن به سخن آمد و گفت: یا محمد! «1»
از من مخور که مرا به زهر بریان کرده اند.
حضرت، عبده را طلبید و فرمود: چه چیز تو را باعث شد که قصد کشتن من کردي؟
گفت: با خودم گفتم اگر پیغمبر است زهر او را ضرر نمی رساند و اگر دروغگو و یا جادوگر است قوم خود را از او راحت
می بخشم.
پس جبرئیل نازل شد و گفت: خداوند تو را سلام می رساند و می گوید که
بسم اللّه الّذي یسمّیه به کلّ مؤمن و به عزّ کلّ مؤمن و بنوره الّذي أضاءت به السّماوات و الأرض و بقدرته » : این دعا را بخوان
الّتی خضع لها کلّ جبّار عنید و انتکس کلّ شیطان مرید من شرّ السّمّ و السّحر و اللّمم باسم العلیّ الملک الفرد الّذي لا اله إلّا
هو و ننزّل من القرآن ما هو شفاء
ص: 555
پس این دعا را خواندند و اصحاب خود را امر فرمودند که این دعا را بخوانند ،« و رحمه للمؤمنین و لا یزید الظّالمین الّا خسارا
.«1» و فرمود: بخورید، و بعد از آن فرمود که: حجامت کنید
و در روایت دیگر وارد شده است: آن زن زینب دختر حارث و زن سلام بن مسلم بود و بشر بن براء بن معرور پیش از آنکه
حضرت از آن طعام میل کند لقمه اي خورد و در آن ساعت مرد و مادر او در مرض آخر آن حضرت به خدمت آن حضرت
آمد، حضرت فرمود: اي مادر بشر! آن طعامی که من در خیبر خوردم که پسر تو به آن طعام هلاك شد پیوسته عود می کرد تا
آنکه در این وقت رگ دل مرا پاره کرد؛ و اکثر گفته اند که چهار سال بعد از آن طعام به مساکن کرام رحلت فرمود؛ و
.«2» بعضی گفتند بعد از سه سال
و در بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: زنی از یهود حضرت رسول صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم را زهر خورانید در ذراع گوسفند زیرا که آن حضرت ذراع و کتف گوسفند را دوست می داشت و ران آن را
کراهت داشت زیرا که به محلّ بول نزدیک است، و چون گوسفند بریان را براي آن حضرت آورد از ذراع آن بسیاري میل
کرد پس ذراع به سخن آمد و گفت: یا رسول اللّه! مرا به زهر آلوده اند؛ پس ترك خوردن کرد و آن زهر پیوسته بدن آن
حضرت را در هم می شکست تا به عالم بقا رحلت فرمود و هیچ پیغمبر و وصیّ پیغمبر نیست مگر آنکه بشهادت از دنیا می
.«3» روند
دهم- شیخ طوسی از زید بن ثابت روایت کرده است که: ما گروهی از صحابه در بعضی غزوات با رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم بیرون رفتیم، در اثناي راه اعرابی آمد و مهار ناقه خود را در دست داشت و در خدمت حضرت ایستاد و گفت:
السلام علیک یا رسول اللّه و رحمه اللّه و برکاته.
حضرت فرمود که: و علیک السلام.
ص: 556
اعرابی گفت: چگونه صبح کرده اي پدر و مادرم فداي تو باد یا رسول اللّه.
حضرت فرمود که: خدا را حمد می کنم بر نعمتهاي او، تو چگونه صبح کرده اي؟
ناگاه در عقب ناقه مردي گفت: یا رسول اللّه! این اعرابی شتر مرا دزدیده است و این شتر از من است.
پس ناقه با حضرت ساعتی سخن گفت و حضرت سخن او را گوش داد، پس رو کرد به آن مرد و گفت: دست از اعرابی
بردار، این شتر گواهی داد که تو دروغ می گویی، و آن مرد برگشت پس به اعرابی گفت که: چه گفتی وقتی که اراده کردي
که به نزد من بیائی؟ گفتم:
اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد حتّی لا تبقی صلاه، اللّهمّ بارك علی محمّد »
و آل محمّد حتّی لا تبقی برکه، اللّهمّ سلّم علی محمّد و آل محمّد حتّی لا یبقی سلام، اللّهمّ ارحم علی محمّد و آل محمّد
حضرت فرمود: دانستم کار بزرگی کرده اي که خدا شتر را به قدر تو گویا گردانید و ملائکه افق آسمان ،« حتّی لا تبقی رحمه
.«1» را فرو گرفته اند
یازدهم- شیخ طوسی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که:
روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به آهویی گذشت که بر طناب خیمه آن را بسته بودند، چون نظرش بر آن
حضرت افتاد به قدرت ذي المنن به سخن آمد و گفت: یا رسول اللّه! من مادر دو فرزندم که تشنه مانده اند و پستان من پر از
شیر است، مرا رها کن تا بروم و آنها را شیر بدهم و برگردم و باز مرا بر طناب خیمه ببندي.
حضرت فرمود: چگونه تو را رها کنم و حال آنکه جمعی تو را شکار کرده اند و بسته اند؟
گفت: بلی یا رسول اللّه، من بازمی آیم که به دست مبارك خود مرا ببندي.
پس آن حضرت پیمان خدا از آن گرفت که البته برگردد و آن را رها کرد، پس بعد از اندك زمانی برگشت و حضرت آن را
بر طناب خیمه بست و پرسید: این صید از کیست؟
گفتند: یا رسول اللّه! از بنی فلان است.
ص: 557
حضرت به نزد ایشان رفت و آن مردي که آن را شکار کرده بود منافق بود، به این سبب از نفاق خود برگشت و اسلامش نیکو
شد، و حضرت با او سخن گفت که آهو را از او بخرد، او گفت: من خود آن
را رها می کنم پدر و مادرم فداي تو باد یا رسول اللّه.
.«1» پس حضرت فرمود که: اگر حیوانات می دانستند از مرگ آنچه شما می دانید هرآینه یک حیوان فربه نمی خوردید
و راوندي و ابن بابویه از امّ سلمه علیها السّلام روایت کرده اند که: روزي آن حضرت در صحرایی راه می رفت ناگاه شنید که
منادي ندا می کند که: یا رسول اللّه!
حضرت نظر کرد کسی را ندید، پس بار دیگر ندا شنید و کسی را ندید، در مرتبه سوم که نظر کرد آهویی را دید که بسته
اند، آهو گفت: این اعرابی مرا شکار کرده است و من دو طفل در این کوه دارم مرا رها کن که بروم و آنها را شیر بدهم و
برگردم.
فرمود: خواهی کرد؟
گفت: اگر نکنم خدا مرا عذاب کند مانند عذاب عشّاران.
پس حضرت آن را رها کرد تا رفت و فرزندان خود را شیر داد و بزودي برگشت و حضرت آن را بست.
چون اعرابی آن حال را مشاهده کرد گفت: یا رسول اللّه! آن را رها کن.
.«2» « اشهد ان لا إله إلّا اللّه و انّک رسول اللّه » : چون آن را رها کرد دوید و می گفت
و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: آن آهو را یهودي شکار کرده بود و چون آهو به نزد فرزندان خود رفت قصه رفتن
خود را به ایشان نقل کرد، گفتند: حضرت رسول ضامن تو گردیده و منتظر است، ما شیر نمی خوریم تا به خدمت آن حضرت
برویم.
پس به خدمت آن حضرت شتافتند و بر آن حضرت ثنا گفتند و آن دو آهو بچه روهاي خود را بر پاي حضرت می مالیدند،
پس یهودي گریست و مسلمان شد و گفت: آهو
را رها
ص: 558
کردم؛ و در آن موضع مسجدي بنا کردند و حضرت زنجیري در گردن آن آهوها براي نشانه بست و فرمود که: حرام کردم
.«1» گوشت شما را بر صیّادان
لا إله إلّا اللّه محمّد » و به روایت دیگر نقل کرده اند که زید بن ثابت گفت: و اللّه من آهوها را در بیابان دیدم تسبیح و ذکر
.«2» می گفتند، و گویند که نام صاحب آهو اهیب بن سماع بود « رسول اللّه
دوازدهم- صفار و شیخ مفید و راوندي و ابن بابویه به سندهاي موثق و معتبر بسیار از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده
اند که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شتري آمد و نزدیک آن حضرت خوابید و سر را بر
زمین گذاشت و فریاد می کرد، عمر گفت: یا رسول اللّه! این شتر تو را سجده کرد و ما سزاوارتریم به آنکه تو را سجده کنیم.
حضرت فرمود: بلکه خدا را سجده کنید، این شتر آمده است و شکایت می کند از صاحبانش و می گوید که: من از ملک
ایشان بهم رسیده ام و تا حال مرا کار فرموده اند و اکنون که پیر و کور و نحیف و ناتوان شده ام می خواهند مرا بکشند؛ و اگر
.«3» امر می کردم که کسی براي کسی سجده کند هرآینه امر می کردم که زن براي شوهر خود سجده کند
پس حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبید و فرمود که: این شتر چنین از تو شکایت می کند.
گفت: راست می گوید ما ولیمه اي داشتیم و خواستیم که آن را بکشیم.
حضرت فرمود: آن را مکشید.
.«4» صاحبش گفت: چنین باشد
و به سند معتبر از جابر انصاري روایت کرده اند
که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از جنگ ذات الرقاع برگشت و نزدیک مدینه رسید ناگاه دیدند که شتري
رها شده و دوید تا
ص: 559
به نزدیک آن حضرت آمد و سینه خود را بر زمین گذاشت و فریاد می کرد و آب از دیده اش می ریخت، حضرت فرمود: می
دانید این شتر چه می گوید؟
صحابه گفتند: خدا و رسول بهتر می دانند.
فرمود: می گوید صاحبش آن را کار فرموده و اکنون که پشتش مجروح و لاغر و پیر شده است می خواهد آن را نحر کند و
گوشتش را بفروشد.
پس جابر را فرمود: برو و صاحبش را حاضر کن.
جابر گفت: من نمی شناسم صاحبش را.
فرمود: شتر خود تو را دلالت می کند. پس شتر با جابر روانه شد و رفتند، جابر گفت:
مرا از بازارها و کوچه ها برد تا به مجلسی رسیدم که جمعی نشسته بودند و آنجا ایستاد، ایشان که مرا دیدند احوال حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و مسلمانان را از من پرسیدند، گفتم: حال ایشان نیک است و لیکن بگویید که صاحب این
شتر کیست؟
یکی از ایشان گفت: منم.
گفتم: بیا که جناب رسول خدا تو را می طلبد، گفت: براي چه امري می طلبد؟ گفتم:
این شتر آمده شکایتها از تو در خدمت آن جناب کرد؛ پس او همراه من آمد و چون به خدمت آن جناب رسیدیم به صاحب
شتر فرمود: شتر تو چنین شکایت از تو می کند.
صاحب شتر گفت: راست می گوید یا رسول اللّه.
حضرت فرمود: بفروش آن را به من.
گفت: به تو بخشیدم آن را یا رسول اللّه.
فرمود: نه، باید که بفروشی.
پس حضرت آن را خرید و آزاد کرد و در
و به روش سائلان به خانه هاي انصار می رفت و آن را حرمت می داشتند و علف و طعام می «1» نواحی مدینه می گردید
دادند و دختران در خانه ها براي آن طعام نگاه می داشتند که چون بیاید به آن بدهند و می گفتند: آزاد کرده
ص: 560
.«1» رسول خداست، و آن قدر فربه شد که در پوست نمی گنجید
سیزدهم- در بصائر الدرجات و غیر آن به سند معتبر از جابر انصاري مروي است که:
روزي در خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بودیم ناگاه شتري آمد و نزدیک آن حضرت خوابید و فریاد
می کرد و آب از دیده هایش می ریخت، حضرت پرسید که: این شتر از کیست؟
گفتند: از فلان مرد انصاري است.
فرمود که: بطلبید او را.
چون حاضر کردند فرمود: این شتر از تو شکایت می کند.
گفت: چه می گوید یا رسول اللّه؟
فرمود: می گوید که: تو آن را بسیار خدمت می فرمایی و از علف سیرش نمی کنی.
گفت: یا رسول اللّه! راست می گوید ما آبکشی به غیر از این نداریم و من مرد صاحب عیالم و پریشان.
حضرت فرمود که: او را سیر کن و هر خدمت که می خواهی بفرما.
گفت: یا رسول اللّه! خدمتش را سبک می کنم و سیرش می کنم.
.«2» پس شتر برخاست و همراه صاحبش رفت
چهاردهم- صفار و راوندي و ابن بابویه و مفید به سندهاي معتبر روایت کرده اند از امام جعفر صادق علیه السّلام که: گرگان
به نزد جناب رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند و از گرسنگی شکایت کردند و روزي خود را از آن حضرت
طلبیدند؛ حضرت گله داران را طلبید و فرمود: از براي گرگ حصّه اي از گوسفندان خود قرار کنید تا ضرر
به گوسفندان شما نرسانند، ایشان بخل ورزیدند و چیزي قرار نکردند؛ و بار دیگر آمدند و ایشان بخل ورزیدند، تا سه مرتبه.
ص: 561
پس حضرت فرمود گرگان را که: بربایید؛ و صاحبان گوسفند را فرمود که: مال خود را ضبط کنید. و اگر راضی می شدند که
.«1» حصّه اي از براي آنها قرار کنند تا روز قیامت زیاده از آنچه آن حضرت قرار کرده بود در گوسفندان تصرف نمی کردند
پانزدهم- صفار و غیر او روایت کرده اند از حضرت صادق علیه السّلام که: در شبی که منافقان بر عقبه ایستادند که ناقه
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را رم دهند ناقه به امر خدا با سیّد انبیا سخن گفت و عرض کرد که: بخدا سوگند
.«2» می خورم که اگر مرا پاره پاره کنند بغیر جاي پاي خود پا به جاي دیگر نخواهم گذاشت
شانزدهم- راوندي و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که: روزي آن حضرت داخل باغ مردي از انصار شد و گوسفندي چند
در آن باغ بودند، چون آن گوسفندان نظر بسوي آن حضرت کردند به سجده افتادند، ابو بکر گفت: ما نیز تو را سجده کنیم؟
.«3» فرمود: از براي غیر خدا سجده کردن روا نیست
هفدهم- ابن بابویه و راوندي روایت کرده اند که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود با بعضی از
صحابه، ناگاه اعرابی آمد که بر ناقه سرخی سوار بود و بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سلام کرد پس یکی از
حاضران گفت: این ناقه که اعرابی بر آن سوار است از او نیست و دزدیده است، ناگاه
ناقه به سخن آمد و گفت: یا رسول اللّه! بحقّ آن خداوندي که تو را با کرامت فرستاده است سوگند می خورم که اعرابی مرا
ندزدیده است و کسی بغیر این اعرابی مرا مالک نشده است.
حضرت فرمود: اي اعرابی! تو چه گفتی که خدا ناقه را به عذر تو گویا گردانید؟
اللّهمّ انّک لست باله استحدثناك و لا معک اله اعانک علی خلقنا و لا معک ربّ فیشرکک فی » اعرابی گفت: این دعا خواندم
پس ،« ربوبیّتک و انت ربّنا کما تقول و فوق ما یقول القائلون أسألک ان تصلّی علی محمّد و آل محمّد و ان تبرّئنی ببراءتی
حضرت فرمود: بحقّ
ص: 562
خداوندي که مرا با کرامت فرستاده است اي اعرابی دیدم ملائکه را که سخن تو را می نوشتند، و هرکه را چنین بلایی عارض
.«1» شود باید که مثل آنچه تو گفتی بگوید و بسیار صلوات بر من و بر آل من بفرستد
هیجدهم- ابن بابویه و راوندي و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فتح
خیبر نمود درازگوش سیاهی یا کبودي را به غنیمت برداشت و آن درازگوش با حضرت به سخن آمد و گفت: خدا از نسل
جدّ من شصت درازگوش بیرون آورده که سوار نشده اند آنها را مگر پیغمبران و از نسل جدّ من بغیر از من نمانده و از
پیغمبران بغیر تو کسی نمانده و پیوسته انتظار تو می کشیدم و پیش از تو از پادشاه یهود بودم و اطاعت او نمی کردم و دانسته
آن را بر زمین می زدم و او بر پشت و شکم من می زد، و پدرم مرا خبر داد
از پدرانش که جدّ من با نوح علیه السّلام در کشتی بود، حضرت نوح علیه السّلام دست بر پشت آن کشید و گفت: از صلب
این حمار حماري بیرون آید که سیّد و خاتم پیغمبران بر آن سوار شود، و حضرت زکریا علیه السّلام نیز ما را این بشارت داده
است و الحمد للّه که خدا مرا آن حمار گردانید.
و فرمود: -«2» پس حضرت به آن فرمود: تو را یعفور نام کردم- و بعضی عفیر گفته اند
اي یعفور! ماده می خواهی؟ گفت: نه. و هر وقت می گفتند آن را که: حضرت تو را می طلبد اجابت می کرد، و چون
حضرت آن را به طلب کسی می فرستاد به در خانه او می آمد و سر را بر در می زد تا صاحب خانه بیرون می آمد، پس اشاره
می کرد که: بیا تو را می طلبد؛ و بعد از وفات آن حضرت از جزع خود را رها کرد و دوید و خود را در چاهی افکند و آن
چاه قبر آن شد
نوزدهم- راوندي و ابن شهر آشوب و غیر ایشان از ابن عباس روایت کرده اند که:
ص: 563
گروهی از عبد القیس به خدمت آن حضرت آمدند و گوسفندي چند آوردند و از آن حضرت سؤال کردند علامتی در آن
گوسفندان قرار دهد که به آن علامت بشناسند آنها را، حضرت انگشت مبارك خود را در پائین گوش آنها فشرد پس گوش
.«1» آنها سفید شد و آن علامت در نسل آن گوسفندان تا امروز مانده است
بیستم- راوندي و ابن شهر آشوب و غیر ایشان روایت کرده اند که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته
بود ناگاه اعرابی آمد
و سوسماري شکار کرده بود و در آستین خود داشت، پرسید: کیست این؟ گفتند: پیغمبر خداست؛ گفت: به لات و عزّي قسم
می خورم که هیچ کس را از تو دشمن تر نمی دارم و اگر نه آن بود که قوم من مرا عجول می گفتند هرآینه تو را بزودي می
کشتم.
حضرت فرمود که: ایمان بیاور.
اعرابی سوسمار را از آستین خود انداخت و گفت: ایمان نمی آورم تا این سوسمار ایمان بیاورد.
حضرت به آن سوسمار خطاب نمود که: اي ضب!
سوسمار به زبان عربی فصیح جواب داد: لبیک و سعدیک اي زینت اهل قیامت و کشاننده رو و دست و پا سفیدان بسوي
بهشت.
حضرت فرمود: که را می پرستی؟
گفت: آن خدائی را که عرشش در آسمان است و پادشاهیش در زمین است و عجایب او در دریا است و بدایع او در صحرا
است و می داند آنچه در رحمها است و عقاب خود را در آتش قرار داده.
فرمود که: من کیستم؟
گفت: تو رسول پروردگار عالمیانی و خاتم پیغمبرانی، رستگار است هرکه تو را
ص: 564
تصدیق کند و ناامید است هرکه تو را تکذیب کند.
اعرابی گفت: دیگر حجتی از این واضح تر نمی باشد و وقتی که به نزد تو آمدم هیچ کس را مانند تو دشمن نمی داشتم و
اکنون تو را از جان خود و پدر و مادر خود دوست تر می دارم. پس شهادت گفت و ایمان به آن حضرت آورد و بسوي بنی
و گویند که نام آن اعرابی ؛«1» سلیم که قبیله او بودند برگشت و زیاده از هزار نفر از آن قبیله به آن معجزه ایمان آوردند
.«2» بود و حضرت او را بر قبیله خود امیر گردانید « سعد بن معاذ »
بیست و یکم-
راوندي روایت کرده است از عبد اللّه بن اوفی که گفت: روزي در خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته
بودیم ناگاه مردي آمد و گفت: شتر آل فلان سر برگرفته و کسی بر آن دست نمی تواند یافت و هرکه پیش آن می رود او را
هلاك می کند.
حضرت روانه آن صوب شد و ما در خدمت او رفتیم، چون شتر را نظر بر آن حضرت افتاد نزد آن حضرت به سجده افتاد و
حضرت دست مبارك بر سر آن کشید و ریسمان طلبید و در گردنش بست و به دست صاحبانش داد و ایشان را سفارش کرد
.«3» که رعایت آن بکنند
و به سند دیگر این قصه را از جابر روایت کرده است و در آن روایت مذکور است که آن شتر از بنی نجار بود، و چون
حضرت به نزد آن رفت شکایت کرد از صاحبش که: مرا علف نمی دهد و بارم را گران می کند، و حضرت سفارش آن را به
.«4» صاحبش کرد و شتر را امر کرد که اطاعت صاحبش بکند و شتر براي صاحبش ذلیل شد
بیست و دوم- روایت کرده است که: آن حضرت در راهی می گذشت شتري نزد آن حضرت تذلّل کرد و رو بر زمین مالید،
آن جناب فرمود: شکایت می کند که اهلش با آن بد
ص: 565
سلوك می کنند، پس صاحبش را طلبید و فرمود که: این را بفروش، چون آن جناب روانه شد شتر همراه آن جناب راه افتاد و
چندان که سعی کردند بر نگشت و فریاد می کرد، آن جناب فرمود: استدعا می کند که من آن را بخرم، پس حضرت آن را
.«1» خرید و به امیر المؤمنین علیه السّلام داد و نزد آن حضرت بود تا جنگ صفین را بر آن شتر کرد
بیست و سوم- راوندي و غیر او روایت کرده اند که: سعد بن عباده شبی حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و امیر
المؤمنین علیه السّلام را ضیافت کرد و ایشان روزه بودند، چون طعام خوردند پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: پیغمبر و
وصیّ او نزد تو افطار کردند و نیکوکاران از طعام تو خوردند و روزه داران نزد تو افطار کردند و ملائکه بر تو صلوات
فرستادند، چون حضرت برخاست سعد التماس کرد بر درازگوش او سوار شود و درازگوشش بسیار کم راه و بد راه بود، چون
.«2» حضرت بر آن سوار شد چنان رهوار شد که هیچ چهار پایی به آن نمی رسید
بیست و چهارم- راوندي و غیر او از محدثان خاصه و عامه روایت کرده اند که: سفینه آزادکرده پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم گفت: حضرت مرا به بعضی از غزوات فرستاد و به کشتی سوار شدیم و کشتی ما شکست و رفیقان و متاعها همه غرق
شدند و من بر تخته اي بند شدم و موج مرا به کوهی رسانید در میان دریا، چون بر کوه بالا رفتم موجی آمد و مرا برداشت و
به میان دریا برد و باز مرا به آن کوه رسانید و مکرر چنین شد تا در آخر مرا به ساحل رسانید و شکر خدا بجا آوردم، و در
کنار دریا حیران می گردیدم ناگاه دیدم شیري از بیشه بیرون آمد و قصد هلاك من کرد، من دست از جان
شستم و دست بسوي آسمان برداشتم و گفتم: خداوندا! من بنده تو و آزاد کرده پیغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادي
آیا شیر را بر من مسلط می گردانی؟ پس در دلم افتاد که گفتم: اي سبع! من سفینه ام مولاي رسول خدا، حرمت آن حضرت
را در حقّ مولاي او نگهدار؛ و اللّه چون این را گفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه اي به نزد من آمد و خود را
گاهی بر پاي راست من و گاهی
ص: 566
بر پاي چپ من می مالید و بر روي من نظر می کرد، پس خوابید و اشاره کرد بسوي من که:
سوار شو، چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جزیره اي رسانید که در آنجا درختان و میوه هاي بسیار و آبهاي شیرین بود،
پس اشاره کرد: فرود آي، و در برابر من ایستاد تا از آن آبها خوردم و از آن میوه ها برداشتم و برگی چند را گرفتم و عورت
و بدن خود را به آنها پوشانیدم و از آن برگها خورجینی ساختم و پر از میوه کردم و جامه اي که با خود داشتم در آب فرو
بردم و برداشتم تا اگر مرا به آب احتیاج شود آن را بفشرم و بیاشامم، چون فارغ شدم خوابید و اشاره کرد: سوار شو، چون
سوار شدم مرا از راه دیگر به کنار دریا رسانید، ناگاه دیدم که کشتی اي در میان دریا می رود، پس جامه خود را حرکت دادم
تا ایشان مرا دیدند، و چون به نزدیک آمدند و مرا بر شیر سوار دیدند بسیار تعجب نموده و تسبیح و تهلیل خدا کرده و گفتند:
تو
کیستی؟ از جنّی یا از انس؟
گفتم: منم سفینه مولاي پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و این شیر براي رعایت حقّ آن نذیر بشیر اسیر من شده و مرا رعایت
می کند.
چون نام آن حضرت را شنیدند بادبان کشتی را فرود آوردند و لنگر انداختند و دو مرد را در کشتی کوچکی نشانیده با جامه
ها براي من فرستادند که بپوشم و از شیر فرود آمدم و شیر در کناري ایستاد و نظر می کرد که من چه می کنم، پس جامه ها به
نزد من انداختند و من پوشیدم و یکی از ایشان گفت: بیا بر دوش من سوار شو تا تو را به کشتی برسانم، نباید که شیر رعایت
حقّ رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زیاده از امّت او بکند.
پس من به نزد شیر رفتم و گفتم: خدا تو را از رسول خدا جزاي خیر بدهد.
چون این بگفتم و اللّه دیدم که آب از چشم او فرو ریخت و از جاي خود حرکت نکرد تا من داخل کشتی شدم و پیوسته به
.«1» من نظر می کرد تا از او غایب شدم
به روایت دیگر منقول است که: حضرت نامه اي به سفینه داد که ببرد به یمن و به معاذ
ص: 567
بدهد، در اثناي راه شیري را دید که در میان راه نشسته است و ترسید که از پیش شیر بگذرد پس گفت: من رسولم از جانب
رسول خدا بسوي معاذ و این نامه آن حضرت است؛ پس شیر یک تیر پرتاب پیش او دوید و بعد صدایی کرد و از راه دور شد
تا او گذشت، و در موقع مراجعت نیز چنین
کرد. چون قصه شیر را به حضرت نقل کرد حضرت فرمود:
صدایی که اول کرد در وقت رفتن گفت: چگونه است رسول خدا؟، و در مراجعت گفت:
.«1» رسول خدا را از من سلام برسان
بیست و پنجم- راوندي روایت کرده است که عمار بن یاسر گفت: در بعضی سفرها با آن حضرت بیرون رفتم، در اثناي راه
شترم خوابید و از قافله ماندم، پس حضرت از عقب قافله رسید و از شتر خود فرود آمد و از مطهره آبی در دهان خود کرد و بر
آن شتر پاشید و صدا زد بر او، پس به اعجاز آن حضرت مانند آهو برجست و من سوار شدم و در خدمت آن حضرت روان
شدم و چنان تند می رفت که ناقه عضباي آن حضرت بیشتر از آن نمی رفت، حضرت فرمود: شتر را به من نمی فروشی؟
عرض کردم: از شماست یا رسول اللّه، فرمود: البته می باید به قیمت بفروشی، پس به صد درهم از من خرید، و چون داخل
مدینه شدیم شتر را به خدمتش بردم فرمود: اي انس! صد درهم قیمت شتر به عمار بده و شتر را به او پس ده که هدیه ماست
.«2» بسوي او
بیست و ششم- راوندي به سند معتبر از جابر انصاري روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نفرین کرد
بر عتبه پسر ابو لهب و فرمود: خدا درنده اي از درندگان را بر تو مسلط گرداند؛ پس روزي پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
با بعضی از صحابه از مکه بیرون رفت بسوي زمین علفزاري و عتبه پیش از حضرت بیرون رفته بود و در میان
علفها پنهان شده بود که شب آن حضرت را هلاك کند، و ما خبر نداشتیم؛ چون شب شد شیري عتبه را گرفته به کنار منزلگاه
آن حضرت آمد و فریاد کرد که همه متوجه او شدند و به زبان فصیح گفت: این
ص: 568
عتبه پسر ابو لهب است از مکه پنهان بیرون آمده بود که محمد را بقتل رساند. پس عتبه را پاره پاره کرد و انداخت و از
.«1» گوشت او هیچ نخورد
بیست و هفتم- راوندي از سلمان روایت کرده است که: روزي در خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بودیم
ناگاه اعرابی آمد و گفت: یا محمد! مرا خبر ده به آنچه در شکم ناقه من است تا بدانم که تو بر حقّی و ایمان بیاورم به خداي
تو و تو را متابعت کنم؛ پس حضرت متوجه امیر المؤمنین علیه السّلام شد و فرمود: یا علی! تو او را خبر ده به آنچه در شکم
ناقه است؛ علی علیه السّلام مهار ناقه را گرفت و دست بر سینه اش مالید و بسوي آسمان نظر کرد و گفت: خداوندا! از تو
سؤال می کنم بحقّ محمد و اهل بیت محمد و به اسماء حسنی و کلمات تامات تو که این ناقه را به سخن آوري تا خبر دهد ما
را به آنچه در شکم آن است.
پس ناقه به قدرت حق تعالی متوجه سید اوصیاء شد و گفت: یا امیر المؤمنین! این اعرابی روزي بر من سوار شد و به دیدن پسر
رسید از من فرود آمد و مرا خوابانید و با « وادي الحسک » عمّ خود رفت و چون به
من جماع کرد.
اعرابی گفت: اي گروه مردم! بگویید کدامیک از اینها پیغمبرند؟
گفتند: او پیغمبر است، و این که ناقه با او سخن گفت برادر و وصیّ اوست.
پس اعرابی شهادت گفت و مسلمان شد و از پیغمبر استدعا کرد دعا کند که حمل ناقه بر طرف شود و آن ننگ از او زایل
.«2» شود، و حضرت دعا کرد و چنان شد و اسلام اعرابی نیکو شد
بیست و هشتم- راوندي و ابن شهر آشوب از ابو ذر روایت کرده اند که گفت: روزي به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم رفتم فرمود: گوسفندان تو چون شدند؟
عرض کردم: قصه آنها عجیب است، روزي نماز می کردم ناگاه گرگی بر گله من حمله
ص: 569
آورد و بره اي از آنها گرفت و من نماز را قطع نکردم، ناگاه دیدم شیري آمد و بره را از او گرفت و به گله برگردانید و مرا ندا
کرد: اي ابو ذر! دل با نماز خود بدار که خدا مرا به گوسفندان تو موکّل نموده، چون از نماز فارغ شدم شیر گفت: برو بسوي
محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و او را خبر کن که خدا گرامی داشت مصاحب تو و حفظ کننده شریعت تو را و شیري را به
.«1» گوسفندان او موکّل نمود؛ پس از استماع این خبر تعجب کردند آنها که بر دور آن حضرت بودند
بیست و نهم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز عرفه خطبه اي خواند و
مردم را بر تصدّق تحریص نمود، مردي عرض کرد: یا رسول اللّه! این
شتر من از فقراست، حضرت چون به آن ناقه نظر کرد فرمود: این را براي من از فقرا بخرید، چون خریدند شب به حجره آن
حضرت آمد و سلام کرد، حضرت فرمود: خدا تو را مبارك نمود، ناقه عرض کرد: من از صاحبان خود فرار کرده و در صحرا
می گردیدم و علفها و حیوانات صحرا همه مرا به یکدیگر نشان می دادند که این از محمد است.
حضرت فرمود: مولاي تو چه نام داشت؟
گفت: عضبا؛ پس حضرت آن ناقه را عضبا نام کرد. چون هنگام وفات آن حضرت شد عضبا به نزد آن حضرت آمد و گفت:
مرا باکی می گذاري و سفارش مرا به کی می کنی بعد از خود؟
فرمود: خدا برکت دهد تو را، تو از دختر منی فاطمه که بر تو سوار خواهد شد در دنیا و آخرت.
چون حضرت از دنیا رفت شبی به خدمت حضرت فاطمه علیها السّلام آمد و گفت: سلام خدا بر تو باد اي دختر رسول خدا،
نزدیک شده است رفتن من از دنیا و هیچ علف و آب بعد از آن حضرت براي من گوارا نیست؛ پس سه روز بعد از وفات آن
حضرت به نعم و نعیم
ص: 570
.«1» آخرت رسید و تعب دنیا را ترك کرده راحت عقبی را براي خود پسندید
سی ام- ابن شهر آشوب از جابر انصاري و عباده بن صامت روایت کرده است که: در باغ بنی نجار شتري مست شده بود و
هرکه داخل آن باغ می شد او را مجروح می کرد، پس پیغمبر داخل آن باغ شد و شتر را طلبید، شتر پیش آمد و دهان خود را
نزد آن حضرت به زمین نهاد
و تذلّل نمود، حضرت آن را مهار کرد و به صاحبش داد.
صحابه عرض کردند: یا رسول اللّه! حیوانات پیغمبري تو را می دانند؟
فرمود: هیچ کس نیست که پیغمبري مرا نداند بغیر از ابو جهل و سایر کافران قریش.
صحابه عرض کردند: ما را سجده تو کردن سزاوارتر است از حیوانات.
.«2» حضرت فرمود: من می میرم، کسی را سجده کنید که زنده است و هرگز نمی میرد
سی و یکم- در تفسیر امام حسن عسکري علیه السّلام مذکور است که: ده نفر از یهود براي لجاجت و مخاصمه به خدمت
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند و خواستند سؤالی چند بکنند، ناگاه اعرابی آمد و عصائی به دوش خود
گرفته بود و بر سر عصا همیانی سربسته آویخته بود و گفت: یا محمّد! مرا جواب بگو از آنچه از تو سؤال می کنم.
حضرت فرمود: این یهودان قبل از تو آمده اند، رخصت می دهی سؤال ایشان را اول جواب بگویم؟
اعرابی گفت: من غریبم و آنها از اهل این شهرند و باز آنها از اهل کتابند و با تو در ملت شرکتی دارند، و اگر میان تو و ایشان
چیزي بگذرد خاطر من جمع نمی شود و احتمال می دهم که با یکدیگر توطئه کرده باشید، و من قانع نمی شوم مگر به معجزه
هویدایی.
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: علی بن ابی طالب را بطلبید، چون آن حضرت حاضر شد اعرابی عرض کرد:
یا محمد! این را براي چه طلبیدي؟ من با تو کار دارم.
حضرت فرمود: تو از من بیان طلبیدي و این علی بن ابی طالب است صاحب بیان
ص: 571
شافی و علم کافی و منم
شهرستان علم و او در درگاه آن شهر است هرکه حکمت و علم خواهد باید از در درآید، پس به آواز بلند فرمود: اي بندگان
خدا! هرکه خواهد نظر کند بسوي آدم با جلالت او، و بسوي شیث و حکمت او، و بسوي ادریس با نباهت او، و بسوي نوح و
شکر کردن او پروردگار خود را و عبادت او، و بسوي ابراهیم و وفاي او و خلّت او، و بسوي موسی و دشمنی او با دشمنان خدا
و جهاد کردن او با ایشان، و بسوي عیسی و دوستی و معاشرت او با هر مؤمنی، پس نظر کند بسوي علی بن ابی طالب.
به سبب این سخن ایمان مؤمنان زیاده شد و کینه و نفاق منافقان بیشتر شد، پس اعرابی گفت: اي محمد! پسر عمّ خود را چنین
مدح می کنی زیرا که شرف و عزت او موجب شرف و عزت توست و من اینها را قبول نمی کنم مگر با شهادت کسی که
شهادت او احتمال بطلان و فساد ندارد.
فرمود: او کیست؟
عرض کرد: این سوسمار که در همیان است و به پشت خود آویخته ام.
حضرت فرمود: اي اعرابی! آن را بیرون آور تا گواهی بدهد براي من به نبوّت و براي برادرم به فضیلت.
اعرابی عرض کرد: من تعب بسیار در شکار کردن این کشیدم و می ترسم که بگریزد.
فرمود: نخواهد گریخت و اگر بگریزد همین بس است تو را جهت تکذیب من، و لیکن نمی گریزد و به حق گواهی خواهد
داد و چون گواهی دهد آن را رها کن که محمد از آن بهتر چیزي به تو عوض خواهد داد.
چون اعرابی سوسمار را از همیان خود بیرون آورد و
به زمین نهاد رو به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ایستاد و پهلوهاي روي خود را به نزد آن حضرت بر خاك مالید پس
سر برداشت و به قدرت حق تعالی به سخن آمد و گفت: شهادت می دهم به وحدت خدایی که شریک ندارد و شهادت می
دهم که محمد بنده و رسول و برگزیده اوست و بهترین پیغمبران و بهترین جمیع خلایق و خاتم پیغمبران است و کشاننده
مؤمنان است بسوي بهشت، و شهادت می دهم که برادر تو علی بن ابی طالب علیه السّلام چنان است که تو او را وصف کردي
و
ص: 572
فضلش چنان است که تو ذکر کردي بدرستی که دوستان او در بهشت مکرّم و دشمنان او در جهنم مخلّد خواهند بود.
پس اعرابی گریست و عرض کرد: یا رسول اللّه! من نیز شهادت می دهم به آنچه این حیوان شهادت داد زیرا که دیدم و
شنیدم آنچه که با آن چاره اي بجز ایمان آوردن ندارم.
پس اعرابی به آن یهودان گفت: واي بر شما! بعد از این معجزه اي که دیدید چه معجزه می خواهید؟ و اگر با مشاهده چنین
آیتی ایمان نیاورید هلاك خواهید شد، پس آن یهودان ایمان آوردند و گفتند: این سوسمار تو حق عظیم بر ما دارد.
حضرت فرمود: اي اعرابی! این حیوان را رها کن که ایمان به خدا و رسول و برادر رسول آورد و چنین حیوانی سزاوار نیست
که اسیر باشد بلکه باید بر جنس خود امیر باشد، و اگر آن را رها کنی خدا عوضی نیکوتر از آن به تو عطا فرماید.
سوسمار گفت: یا رسول اللّه! عوض را به من بگذار که
به او برسانم.
اعرابی گفت: چه عوض به من می توانی رسانید؟
.«1» گفت: برو به نزد آن سوراخی که مرا در آن شکار کردي و از آنجا ده هزار اشرفی و هشتصد هزار درهم بردار
اعرابی گفت: این جماعت همه شنیدند و آنها صاحب زورند و من تعب کشیده و وامانده ام و آنها پیش از من خواهند رفت و
آنها را متصرف خواهند شد.
سوسمار گفت: خدا آن را براي تو به عوض من مقرر ساخته است و نخواهد گذاشت که کسی پیش از تو آن را بردارد.
پس اعرابی برخاست به تأنّی روانه شد و جمعی از منافقان که در آن مجلس حاضر بودند سبقت گرفتند و هر یک که دست به
سوراخ می برد افعی بزرگی سر از سوراخ بیرون آورده او را هلاك می کرد.
چون اعرابی رسید افعی به او خطاب کرد و گفت: خدا مرا براي ضبط مال تو مقرر
ص: 573
فرموده و اینها را براي تو هلاك کردم.
چون اعرابی زرها را بیرون آورد و نتوانست برداشت، افعی او را ندا کرد: بگشا ریسمانی را که بر کمر بسته اي و یک سرش را
بر این دو کیسه ببند و سر دیگرش را بر دم من ببند که من اینها را می کشم و به خانه تو می رسانم و من خدمتکار و حراست
کننده مال توام؛ اعرابی چنان کرد و افعی مال را به خانه او رسانید و پیوسته حراست آن مال می کرد تا اعرابی همه را باغها و
.«1» مزارع و مستغلات خرید، و چون مال تمام شد افعی برگشت
باب نوزدهم در بیان استجابت دعاي آن حضرت است در زنده کردن مردگان و سخن گفتن با ایشان و شفاي بیماران و غیر اینها،
و آنچه از برکات و کرامات اعضاي شریفه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ظهور آمده و در آن چند فصل است
اول- شیخ مفید و شیخ طوسی و قطب راوندي و ابن شهر آشوب و سایر محدثان خاصه
و عامه روایت کرده اند که امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا طلبید در جنگ خیبر و
دیده خود را از درد و آزار نمی توانستم گشود پس آب دهان مبارك خود را بر دیده هاي من مالید و در ساعت شفا یافتم و
عمامه خود را بر سر من بست و فرمود:
خداوندا! سرما و گرما را از او دور گردان، از برکت دعاي آن حضرت تا امروز از سرما و گرما متأثر نشدم. و حضرت امیر
.«1» علیه السّلام در زمستانهاي سرد با یک پیراهن می گردید و پروا نمی کرد
دوم- ابن شهر آشوب و غیر او روایت کرده اند که: در ایام طفولیت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکه قحط
عظیمی بهم رسید و بعضی از قریش گفتند: به لات و عزّي پناه برید، و بعضی گفتند: به منات پناه برید، پس ورقه بن نوفل
گفت: چرا از حق دور افتاده اید؟ در میان شما بقیه ابراهیم و سلاله اسماعیل علیهما السّلام هست، ابو طالب را در طلب باران
شفیع گردانید؛ پس ابو طالب بیرون آمد و کودکی چند در دور او بودند و در میان ایشان طفلی بود مانند خورشید تابان یعنی
پیغمبر آخر الزمان پس آن مهر سپهر نبوّت آمد و پشت به کعبه داد و دست بسوي آسمان بلند کرد و در همان ساعت ابري
پیدا شد و باران ریخت، پس ابو طالب قصیده اي در شأن آن حضرت انشا نمود که مضمون یک بیتش این است:
سفید رویی که از برکت روي مبارکش طلب باران از ابر می نماید، فیض بخش یتیمان »
ص: 578
و
.«1» « پناه بیوه زنان است
سوم- شیخ طوسی روایت کرده است که: در جنگ حدیبیّه میان اصحاب آن حضرت تشنگی بهم رسید و صحابه به آن
.«2» حضرت استغاثه کردند تا دست مبارك به دعا برداشت، ناگاه ابري پیدا شد و آن قدر باران آمد که همه سیراب شدند
چهارم- در بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: مرد نابینایی به خدمت رسول خدا
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: یا رسول اللّه! دعا کن خدا دیده هاي مرا به من برگرداند، حضرت دعا کرد و او بینا
شد؛ پس نابیناي دیگر آمد و گفت: یا رسول اللّه! دعا کن خدا دیده هاي مرا روشن گرداند، حضرت فرمود: بهشت را بهتر می
خواهی یا دیده خود را؟ گفت: یا رسول اللّه! ثواب نابینا بودن بهشت است؟ حضرت فرمود: خدا از آن کریمتر است که بنده
.«3» مؤمن خود را به کوري مبتلا گرداند و ثواب او را بهشت ندهد
پنجم- در بصائر و خرایج از امام زین العابدین علیه السّلام روایت کرده اند که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزي
نشسته بود و مذکور ساخت که: چند روز گذشته گوشت تناول نکرده ام؛ مردي از انصار چون این سخن را شنید برخاست به
خانه رفت و به زن خود گفت: بیا که ما را غنیمتی روزي شده است از حضرت شنیدم که چنین فرمود و ما این بزغاله را در
خانه داریم، و غیر آن بزغاله حیوانی نداشتند، زن گفت: بگیر آن را و بکش؛ و چون آن بزغاله را بریان کرد و به خدمت آن
حضرت آورد حضرت فرمود:
.«4» بخورید و استخوانش را مشکنید؛ چون انصاري به خانه برگشت دید همان بزغاله در خانه اش بازي می کند
ششم- در بصائر به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام مروي است که: چون فاطمه بنت اسد مادر امیر المؤمنین علیه
السّلام به رحمت حق واصل شد، امیر المؤمنین علیه السّلام به نزد
ص: 579
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: مادرم فوت شد، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گریست و فرمود که: و
اللّه مادر من نیز بود، پس به جنازه او حاضر شد و پیراهن و رداي خود را داد و فرمود: یا علی! او را در اینها کفن کن و چون
فارغ شوي مرا خبر کن؛ چون فاطمه را بیرون آوردند رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر او نمازي کرد که پیش از آن و
بعد از آن بر کسی چنان نماز نکرده بود، پس رفت و در قبرش خوابید، و چون او را در قبر گذاشتند گفت: اي فاطمه!، جواب
داد: لبیک یا رسول اللّه، فرمود: آیا یافتی آنچه خدا تو را وعده داد به راستی؟ گفت: بلی خدا تو را جزاي نیکو بدهد. پس
مدتی با او راز گفت در قبر و بیرون آمد، گفتند: یا رسول اللّه! در باب فاطمه کاري چند کردي که با دیگري نکردي! فرمود:
روزي من به او گفتم که: مردم از قبرهاي خود برهنه محشور می شوند و او فریاد کرد: وا سوأتاه زهی رسوایی، پس من پیراهن
خود را بر او پوشانیدم و از خدا طلبیدم که کفنهاي او را کهنه
نکند تا با آنها داخل بهشت شود؛ و روزي ضغطه و سؤال قبر را به او گفتم و او استغاثه بسیار کرد، من در قبر او خوابیدم و از
.«1» خدا طلبیدم که دري از قبر او بسوي بهشت گشود و قبر او را باغی از باغهاي بهشت گردانید
هفتم- در خرایج روایت کرده است که: روزي حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آهویی را طلبید و امر کرد که
آن را ذبح کردند و بریان کردند و چون حاضر ساختند فرمود: گوشتش را بخورید و استخوانهایش را مشکنید، پس پوستش
.«2» را فرمود پهن کردند و استخوانهایش را در میانش ریختند و دعا کرد تا آهو زنده شد و مشغول چریدن گردید
هشتم- در خرایج و اعلام الوري و مناقب مروي است که: کودکی را به خدمت آن حضرت آوردند که براي او دعا کند،
چون سرش را کچل دید و مو نداشت دست مبارك بر سرش کشید و در ساعت مو بر آورد و شفا یافت، چون این خبر به اهل
یمن رسید طفلی را به نزد مسیلمه آوردند که براي او دعا کند، مسیلمه دست بر سرش کشید و آن طفل کچل
ص: 580
.«1» شد و موهاي سرش ریخت و تا حال فرزندان او همه چنین اند
نهم- در خرایج مذکور است که: مردي از جهینه اعضایش از خوره ریخته بود و به آن حضرت شکایت کرد، فرمود که قدحی
از آب آوردند و آب دهان مبارك را در قدح انداخت و فرمود که: بر بدن خود بمال، چون آب را بر بدن خود مالید صحیح
.«2» و سالم شد
دهم-
راوندي و ابن شهر آشوب از حضرت امام حسین علیه السّلام روایت کرده اند که: روزي مردي به خدمت حضرت رسول صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: من در جاهلیت از سفري برگشتم دختر پنج ساله اي از خود دیدم که با زینت و زیور در
خانه راه می رفت پس دستش را گرفتم و بردم او را در فلان وادي انداختم و برگشتم.
حضرت فرمود که: با من بیا و آن وادي را به من بنما، آن مرد با آن حضرت به آن وادي رفت، حضرت پرسید: دختر تو چه نام
داشت؟ گفت: فلانه، حضرت صدا زد: اي فلانه! زنده شو به اذن خدا، ناگاه آن دختر بیرون آمد و گفت: یا رسول اللّه! لبیک
و سعدیک، فرمود: پدر و مادر تو مسلمان شده اند اگر می خواهی تو را به ایشان برگردانم. دختر گفت:
.«3» مرا حاجتی به ایشان نیست، خدا را براي خود از ایشان بهتر یافتم
یازدهم- راوندي و غیر او روایت کرده اند که: سلمه بن الاکوع را در جنگ خیبر زخم منکري رسید حضرت به دهان مبارك
بر آن موضع سه مرتبه دمید و در ساعت شفا یافت، و دیده قتاده بن نعمان را در جنگ احد جراحتی رسید و به رویش آویخته
.«4» شد- و به روایت دیگر جدا شد- و حضرت به دست مبارك به جاي خود گذاشت و از دیده دیگرش بهتر شد
دوازدهم- راوندي و غیر او روایت کرده اند که: جوانی از انصار مادري داشت پیر و کور و آن جوان بیمار بود و حضرت به
عیادت او رفت و چون داخل شد او مرده بود،
ص: 581
مادرش گفت:
خداوندا! اگر می دانی که من بسوي تو و پیغمبر تو هجرت کرده ام به امید آنکه در هر شدت مرا یاري کنی، پس این مصیبت
.«1» را بر من بار مکن، پس حضرت جامه را از روي او دور کرد و زنده شد و برخاست و با آن حضرت طعام خورد
سیزدهم- راوندي و غیر او از اسامه بن زید روایت کرده اند که گفت: در خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
متوجه حجه الوداع شدیم، چون به وادي روحا رسیدیم زنی کودکی را بر دوش خود گرفته خدمت آن حضرت آمد گفت: یا
رسول اللّه! این کودك تا متولد شده است پیوسته گلویش می گیرد و مصروع و بیهوش است، حضرت آن طفل را گرفت و
آب دهان مبارك خود را در دهان او انداخت و شفا یافت، و اراده قضاي حاجت نمود و در آن صحرا موضعی نبود که
حضرت از مردم پنهان شود فرمود که: برو به نزد آن درختهاي خرما و سنگها و بگو به درختان که رسول خدا شما را امر می
کند که نزدیک یکدیگر شوید و سنگها را بگو که شما را امر می کند که دور شوید؛ اسامه گفت: بحقّ آن خداوندي که او را
به راستی فرستاده است چون فرموده آن حضرت را گفتم به درختان دیدم نزدیک شدند و به یکدیگر متصل گردیدند و
سنگها از عقب آن پراکنده شدند تا حضرت در عقب درختان قضاي حاجت نمود، و چون بیرون آمد درختان و سنگها به
.«2» جاي خود برگشتند
چهاردهم- شیعه و مخالف به طرق بسیار روایت کرده اند که: پیش از آنکه حضرت رسول صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم بسوي مدینه هجرت نماید در مدینه طاعون و بیماري زیاده از همه شهرها بود، چون حضرت داخل مدینه شد
فرمود: خداوندا! محبوب گردان بسوي ما مدینه را چنانکه مکه را بسوي ما محبوب گردانیده و هوایش را براي ما صحیح
پس به برکت دعاي آن ،«3» گردانیدي و با برکت گردان براي ما صاع و مدش را و بیماریش را به جحفه منتقل گردان
حضرت هواي مدینه از همه جا صحیحتر است و نعمتها در آنجا از همه بلاد فراوانتر
ص: 582
است، و طاعون و بیماري جحفه را از اهلش خالی کرد.
پانزدهم- راوندي و ابن شهر آشوب و غیر ایشان روایت کرده اند که: ابو طالب علیه السّلام بیمار شد و حضرت رسول صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم به عیادت او رفت، ابو طالب گفت: اي پسر برادر! دعا کن پروردگار خود را که مرا عافیت دهد، حضرت
.«1» فرمود: خداوندا! شفا ده عمّ مرا؛ در همان ساعت برخاست گویا در بندي بود و رها شد
شانزدهم- راوندي و غیر او روایت کرده اند که: حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام بیماري و درد عظیمی بهم رسانید و می
گفت: خداوندا! اگر اجلم نزدیک شده است مرا راحت ده و اگر دور است بر من لطف کن و اگر براي من بلا را می پسندي
مرا صبر بر بلا ده.
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: خداوندا! او را شفا ده، خداوندا! او را عافیت ده؛ پس فرمود که: برخیز یا امیر
المؤمنین.
فرمود که: برخاستم و بعد از آن هرگز آن درد را در خود نیافتم از برکت دعاي آن
.«2» حضرت
هفدهم- راوندي از بریده روایت کرده است که: پاي عمرو بن معاذ در یکی از جنگها بریده شد و حضرت آب دهان مبارك
.«3» خود را بر آن موضع انداخت و متّصل شد
هیجدهم- راوندي و غیر او از ابن عباس روایت کرده اند که: زنی پسر خود را به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم آورد و گفت: این طفل را جنون و صرع می گیرد هر بامداد و پسین، آن جناب دست مبارك خود را بر سینه او کشید و
.«4» دعا کرد ناگاه از حلقش چیزي مانند فضله شیر بیرون آمد و شفا یافت
نوزدهم- راوندي و ابن شهر آشوب و محدثان خاص و عام روایت کرده اند که: در جنگ بدر به ضربت ابو جهل دست معاذ
بن عفرا جدا شد و او دست بریده خود را برداشت
ص: 583
و به خدمت آن حضرت آورد، حضرت آب دهان معجز نشان خود را بر آن موضع افکند و دست بریده را پیوند کرد و قویتر
.«1» از سابق شد
بیستم- راوندي روایت کرده است که: مردي در سجده موي سرش موضع سجود را می گرفت، حضرت فرمود: خداوندا!
.«2» سرش را قبیح گردان، پس موهاي سرش تمام ریخت
بیست و یکم- روایت کرده اند که مادر انس گفت: یا رسول اللّه! براي انس دعا کن که خادم توست. چون آن بی دیانت
قابل سعادت آخرت نبود حضرت فرمود: خداوندا! مال و فرزندش را بسیار کن و در آنچه به او داده اي برکت بده؛ پس آن
.«3» قدر فرزندان او بسیار شدند که زیاده از صد فرزند و فرزندزاده او در یک طاعون مردند
بیست و دوم-
راوندي و ابن شهر آشوب و غیر ایشان روایت کرده اند که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مردي را دید به دست
چپ طعام می خورد، حضرت فرمود: به دست راست بخور، گفت: نمی توانم- و دروغ می گفت-، حضرت فرمود: نتوانی؛
.«4» بعد از آن هرچند می خواست که دست راست خود را به دهان برساند به جانب دیگر می رفت و به دهانش نمی رسید
بیست و سوم- راوندي و ابن شهر آشوب و دیگران از عمرو بن اخطب روایت کرده اند که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم آب طلبید و من آب از براي آن جناب آوردم و مویی در آن افتاده بود، من آن مو را برداشتم، حضرت دو مرتبه فرمود:
خداوندا! او را حسن و جمال بده، ابو نهیک ازدي گفت: من او را دیدم در وقتی که نود و سه سال از عمر او گذشته بود و
.«5» یک موي سفید در سر و روي او بهم نرسیده بود
ص: 584
بیست و چهارم- سید مرتضی و ابن شهر آشوب و راوندي و غیر ایشان روایت کرده اند که: نابغه جعدي بر آن جناب شعر می
خواند، بیتی خواند که مضمونش این بود:
حضرت فرمود: بالاتر از آسمان کجا را گمان داري؟ عرض ،« رسیدیم به آسمان از عزت و کرم و امید داریم بالاتر از آن را »
کرد: بهشت یا رسول اللّه، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
نیکو گفتی خدا دهان تو را نشکند. راوي گفت: من او را دیدم صد و سی سال از عمر او گذشته بود و دندانهاي او در
پاکیزگی و سفیدي مانند گل
بابونه بود و جمیع بدنش درهم شکسته بود بغیر از دهانش؛ و به روایت دیگر: هر دندانش که می افتاد از آن بهتر می روئید
.«1»
بیست و پنجم- راوندي روایت کرده است که: روزي زنی به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و عرض کرد:
یا رسول اللّه! من زن مسلمانی هستم و شوهري در خانه دارم مانند زنان، حضرت فرمود: شوهر خود را بطلب، چون حاضر شد
از زن پرسید: آیا شوهر خود را دشمن می داري؟ عرض کرد: بلی، حضرت از براي ایشان دعا کرد و پیشانیهاي ایشان را به
یکدیگر چسبانید و فرمود: خداوندا! الفت ده میان ایشان و هر یک را محبوب دیگري گردان؛ بعد از آن زن گفت که: هیچ
.«2» کس نزد من از شوهرم محبوبتر نیست، حضرت فرمود: شهادت بده که منم پیغمبر خدا
بیست و ششم- راوندي و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که: عمرو بن الحمق خزاعی آب داد آن حضرت را و حضرت دعا
کرد از براي او که: خداوندا! او را از جوانی خود بهره مند گردان؛ پس هشتاد سال از عمر او گذشت و یک موي سفید بر
.«3» محاسن او ظاهر نشد
بیست و هفتم- روایت کرده است از عطا که گفت: میان سر مولاي خود سایب بن
ص: 585
یزید را دیدم که سیاه بود و باقی موهاي سر و ریشش همه سفید بود، گفتم: هرگز چنین چیزي ندیده ام که میان سر تو سیاه
است و باقی سفید است، گفت: سببش آن است که روزي با کودکان بازي می کردم حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم گذشت، من بر آن
حضرت سلام کردم، جواب سلام من داد و فرمود: تو کیستی؟ گفتم: منم سایب برادر نمر بن قاسط، پس دست مبارك خود را
.«1» بر میان سر من مالید و دعاي برکت براي من کرد و به این سبب جاي دست مبارکش چنین سیاه مانده است
بیست و هشتم- در روایات بسیار وارد شده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون امیر المؤمنین علیه السّلام
را به یمن فرستاد گفت: یا رسول اللّه! اگر در قضائی شک کنم چه کنم؟
حضرت فرمود که: خدا دل تو را هدایت خواهد کرد و زبان تو را به حق گویا خواهد گردانید، امیر المؤمنین علیه السّلام
.«2» فرمود: بعد از آن در هیچ حکمی شک نکردم
بیست و نهم- راوندي و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که مره بن جعیل گفت: با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در
بعضی از غزوات همراه بودم و بر مادیانی سوار بودم، حضرت فرمود: بیا اي صاحب اسب، گفتم: یا رسول اللّه! لاغر و ناتوان
است، حضرت تازیانه کوچکی در دست داشت آهسته بر آن زد و گفت: خداوندا! برکت ده از براي او در این مادیان؛ پس
چنان شد که هرچند ضبطش می کردم نمی ایستاد و بر همه اسبان سبقت می کرد و از شکم آن موازي دوازده هزار درهم از
.«3» فرزندان آن فروختم به برکت دعاي آن حضرت
سی ام- راوندي از عثمان بن جنید روایت کرده است که: مرد نابینائی به خدمت آن حضرت آمد و از حال خود شکایت کرد،
حضرت فرمود که: وضو بساز و دو رکعت نماز
ص: 586
بکن و بعد
اللّهمّ انّی أسألک و اتوجّه الیک بمحمّد نبیّ الرّحمه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم یا محمّد انّی اتوجّه » : از نماز این دعا بخوان
عثمان گفت: هنوز در آن مجلس نشسته بودیم که ،« بک الی ربّک لتجلوا به عن بصري اللّهمّ شفّعه فیّ و شفّعنی فی نفسی
.«1» برگشت و بینا شده بود و گویا هرگز کور نبوده است
بود و سفید شده بود، حضرت دعا کرد «2» سی و یکم- راوندي روایت کرده است که ابیض بن جمال گفت: در روي من قوبا
.«3» و دست مبارك بر روي من کشید، در همان ساعت چنان شد که هیچ اثر بر روي من نبود
سی و دوم- راوندي از فضل بن عباس روایت کرده است که مردي به خدمت آن حضرت آمد و گفت: من بخیل و ترسان و
بسیار خواب کننده ام دعا کن که خدا این صفتهاي بد را از من سلب کند، چون حضرت دعا کرد کسی را از او بخشنده تر و
.«4» شجاع تر و کم خوابتر نمی دیدند
سی و سوم- راوندي و دیگران روایت کرده اند که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دعا کرد که:
.«5» خداوندا! چنانکه اول قریش را غضب و نکال خود چشانیدي، آخر ایشان را نعمت و نوال خود بچشان؛ و چنان شد
سی و چهارم- راوندي از بعضی صحابه روایت کرده است که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود
ناگاه برخاست و اندکی از ما دور شد پس دست دراز کرد گویا با کسی مصافحه می کند پس برگشت و نزد ما نشست،
گفتیم: ما سخنی می شنیدیم و کسی را نمی دیدیم، فرمود که: این اسماعیل
ملک باران بود از نزد پروردگار خود مرخّص شده بود
ص: 587
که به زیارت من بیاید پس بر من سلام کرد و گفتم به او که: باران از براي ما بیاور، گفت:
وعده باران در فلان روز است از فلان ماه؛ چون روز وعده شد و نماز صبح کردیم ابري پیدا نشد و نماز ظهر نیز کردیم ابري
ظاهر نشد، چون نماز عصر کردیم ابري ظاهر شد و باران بسیار بارید و ما خندیدیم، حضرت فرمود: چرا می خندید؟ گفتیم:
براي آنکه وعده ملک به ظهور آمد، حضرت فرمود: این قسم امور را ضبط کنید و نقل کنید تا سبب مزید ظهور حق گردد
.«1»
.«2» و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام مثل این روایت کرده است
سی و پنجم- راوندي روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسوي یهودي فرستاد و قرضی طلبید و
او فرستاد پس به خدمت آن حضرت آمد و گفت: آنچه طلبیده بودید به شما رسید؟ فرمود: رسید، یهودي گفت: هر وقت که
ضرورتی باشد بفرستید که من می دهم، حضرت او را دعا کرد که: خدا حسن و جمال تو را دائم گرداند؛ آن یهودي هشتاد
.«3» سال عمر کرد و یک موي سفید در سر و ریش او بهم نرسید
سی و ششم- راوندي روایت کرده است که: در جنگ تبوك مردم را تشنگی عظیم عارض شد و آب نداشتند و به حضرت
عرض کردند: یا رسول اللّه! اگر دعا کنی خدا تو را آب می دهد، فرمود: بلی اگر دعا کنم دعاي مرا رد نمی کند؛ پس دعا
کرد و در همان
ساعت رودخانه ها جاري شد؛ گروهی در کنار رودخانه گفتند: به سبب فلان ستاره باران آمد، به روشی که منجّمان می
گویند؛ حضرت فرمود به صحابه که: نمی بینید چه می گویند این بی اعتقادان، خالد گفت: رخصت می فرمایی که گردن
ایشان را بزنم؟ حضرت فرمود که:
.«4» نه، چنین می گویند و می دانند که خدا فرستاده است
سی و هفتم- راوندي روایت کرده است از انس که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزي گفت:
ص: 588
اکنون از این در کسی داخل می شود که بهترین اوصیاست و منزلتش به پیغمبران از همه کس نزدیکتر است؛ پس علی بن ابی
طالب علیه السّلام داخل شد و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: خداوندا! از او گرما و سرما را بر طرف
.«1» کن، پس آن حضرت دیگر گرما و سرما نیافت تا به رحمت حق واصل گردید و در زمستانها به یک پیراهن می گذرانید
سی و هشتم- راوندي روایت کرده است که: یکی از انصار بزغاله اي داشت آن را ذبح کرد و به زوجه خود گفت که: بعضی
را بپزید و بعضی را بریان کنید شاید حضرت رسول ما را مشرّف گرداند و امشب در خانه ما افطار کند، و بسوي مسجد رفت و
دو طفل خرد داشت چون دیدند که پدر ایشان بزغاله را کشت یکی به دیگري گفت: بیا تو را ذبح کنم، و کارد را گرفت و او
را ذبح کرد، مادر که آن حال را مشاهده کرد فریاد کرد و آن پسر دیگر از ترس گریخت و از غرفه به زیر افتاد و مرد، و آن
زن مؤمنه هر دو
طفل مرده خود را پنهان کرد و طعام را براي قدوم حضرت مهیّا کرد، چون حضرت داخل خانه انصاري شد جبرئیل علیه السّلام
فرود آمد و گفت: یا رسول اللّه! بفرما که پسرهایش را حاضر گرداند، چون پدر به طلب پسرها بیرون رفت مادر ایشان گفت
که: حاضر نیستند و به جایی رفتند، برگشت و گفت: حاضر نیستند، حضرت فرمود: البته می باید حاضر شوند، باز پدر بیرون
آمد و مبالغه کرد، مادر او را بر حقیقت حال مطّلع گردانید و پدر آن دو فرزند مرده را نزد حضرت حاضر کرد، حضرت دعا
.«2» کرد و خدا هر دو را زنده کرد و عمر بسیار کردند
سی و نهم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نامه اي به قبیله بنی حارثه
نوشت و ایشان را به اسلام دعوت کرد، ایشان نامه حضرت را شستند و دلو خود را به آن پینه کردند، حضرت ایشان را نفرین
کرد که خدا عقل ایشان را سلب کند، بعد از آن ایشان چنان شدند که در قلّت عقل و تدبیر و نامربوط گفتن در میان عرب
.«3» مثل شدند
ص: 589
عرفات «1» چهلم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: چون حضرت در مکه از اذیت قریش دلگیر شد به جانب اراك
بیرون رفت و در آنجا شتري چند از ابو ثروان می چریدند، چون آن ملعون آمد گفت: تو کیستی؟ فرمود: منم محمد رسول
خدا، گفت:
برخیز شتري که تو در میان آنها باشی شایسته نمی باشد، حضرت فرمود: خداوندا! عمر و تعب او را طولانی گردان. راوي
گفت که: من او
را دیدم به بدترین احوال که پیر شده بود و از بسیاري محنت و بلا آرزوي مرگ می کرد و او را میسّر نمی شد و مردم می
.«2» گفتند که: این از اثر نفرین آن حضرت است
چهل و یکم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در باب سبی هوازن با
صحابه سخن گفت و التماس فرمود که پس دهند به ایشان، همه دادند بغیر از دو کس، حضرت فرمود: ایشان را مخیّر کنید
میان منّت گذاشتن و فدا گرفتن، پس یکی به فرموده حضرت رها کرد و دیگري ابرام کرد و گفت: رها نمی کنم؛ چون پشت
کرد حضرت فرمود: خداوندا! بهره اش را خسیس گردان، چون آمد حصّه خود را جدا نماید از اسیران به دخترهاي باکره و
پسران می رسید و می گذشت تا آنکه به پیرزالی رسید گفت:
این را می گیرم که مادر قبیله است و فداي بسیاري براي خلاصی او به من خواهند داد، چون او را گرفت زن بی قدري بود که
.«3» هیچ کس در قبیله نداشت و مدتی خرج او را کشید و دید کسی نمی آید او را فدا بدهد او را رها کرد
چهل و دوم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: نزد خدیجه زن نابینایی بود حضرت به او گفت: دیده هاي تو صحیح باد،
همان ساعت روشن شد، خدیجه گفت:
.«4» دعاي مبارکی بود، حضرت فرمود: من رحمت عالمیانم
ص: 590
چهل و سوم- خاصه و عامه روایت کرده اند که: چون پادشاه فرنگ نامه حضرت را تعظیم کرد و پادشاه عجم نامه حضرت را
پاره نمود، حضرت او را دعا کرد و این را
نفرین نمود و ملک فرنگیان پاینده ماند و پادشاه عجم کشته شد و بزودي ملک ایشان زایل شد و فرزندان ایشان اسیر مسلمانان
.«1» شدند
چهل و چهارم- ابن شهر آشوب روایت کرده است از جعفر بن نسطور رومی گفت: در خدمت آن حضرت بودم در جنگ
تبوك روزي تازیانه از دست آن حضرت افتاد من از اسب به زیر آمدم و تازیانه را به آن حضرت دادم، حضرت به من نظر
افکند و فرمود: که:
.«2» خدا عمر تو را دراز گرداند؛ پس او سیصد و بیست سال زندگانی کرد
چهل و پنجم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: روزي آن حضرت به عبد اللّه بن جعفر طیار گذشت و او در کودکی
بازي می کرد و خانه اي از گل می ساخت، حضرت فرمود: چه می کنی این را؟ گفت: می خواهم بفروشم، فرمود: قیمتش را
چه می کنی؟
گفت: رطب می خرم و می خورم، حضرت فرمود: خداوندا! در دستش برکت بگذار و سودایش را سودمند گردان؛ پس چنان
شد به برکت دعاي آن حضرت که هیچ چیز نخرید که در آن سود نکند و آن قدر مال بهم رسانید که به جود و بخشش او
مثل می زدند و اهل مدینه که قرض می گرفتند وعده می دادند که: چون وقت عطاي عبد اللّه بن جعفر بشود پس می دهیم
.«3»
چهل و ششم- روایت کرده است که: ابو هریره مشت خرمائی نزد آن حضرت آورد و گفت: یا رسول اللّه! دعا کن براي من به
برکت، حضرت دعا کرد و فرمود: دو دست در میان کیسه کن و هرچه خواهی بیرون آور، پس چنین کرد و چندین وسق از
آن کیسه بیرون آورد و باز باقی
.«4» بود
ص: 591
چهل و هفتم- روایت کرده است که: سعد بن وقاص تیري انداخت و حضرت او را دعا کرد که تیرش از نشانه خطا نشود؛ و
.«1» بعد از آن هرگز تیر او خطا نشد
چهل و هشتم- روایت کرده است از سلمان که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل مدینه شد و به خانه ابو
ایوب انصاري فرود آمد و در خانه او بغیر از یک بزغاله و یک صاع گندم نبود بزغاله را براي آن حضرت بریان کرد و گندم
را نان پخت و به نزد حضرت آورد، حضرت فرمود که در میان مردم ندا کنند: هرکه طعام می خواهد بیاید به خانه ابو ایوب
انصاري، پس ابو ایوب ندا می کرد و مردم می دویدند و می آمدند مانند سیلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سیر شدند و
طعام کم نشد؛ حضرت فرمود استخوانها را جمع کردند و در میان پوست بزغاله گذاشت و فرمود: برخیز به اذن خدا، پس
.«2» بزغاله زنده شد و ایستاد و مردم صدا به گفتن شهادتین بلند کردند
چهل و نهم- روایت کرده است که: ابو ایوب در عروسی فاطمه علیها السّلام بزغاله اي آورد و آن را کشتند و پختند حضرت
فرمود: مخورید مگر با نام خدا و استخوانهایش را مشکنید، پس چون فارغ شدند فرمود: ابو ایوب مرد فقیري است، الهی! تو
آفریده اي این بزغاله را و تو آن را فانی نمودي و تو قادري که آن را برگردانی پس زنده کن آن را اي زنده اي که بجز تو
خداوندي نیست، پس بزغاله به قدرت خدا زنده شد و
« مبعوثه » حق تعالی در آن براي ابو ایوب برکتی قرار داد که هر بیماري از شیرش می خورد شفا می یافت و اهل مدینه آن را
.«3» می گفتند، یعنی زنده شده بعد از مردن
پنجاهم- کلینی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: یهودي به حضرت رسول گذشت و گفت:
یعنی مرگ بر تو باد، حضرت فرمود: « السام علیک »
صحابه گفتند: یا رسول اللّه! او گفت: مرگ بر تو باد، فرمود: من هم همان را بر او برگردانیدم و امروز مار سیاهی ،« علیک »
پشت او را خواهد گزید و او را خواهد کشت. پس یهودي
ص: 592
به صحرا رفت و هیزم بسیاري جمع کرد و به دوش گرفت و برگشت، صحابه گفتند: یا رسول اللّه! او زنده برگشت، حضرت
او را طلبید و فرمود هیزم را بر زمین گذاشت و در میان هیزم مار سیاهی را دیدند که چوبی را به دندان گرفته است، فرمود: اي
یهودي! امروز چه کار کردي؟ گفت: کاري نکردم به غیر آنکه دو گرده نان خشک داشتم یکی را خود خوردم و دیگري را
به مسکینی تصدّق کردم، حضرت فرمود که: به همان تصدّق خدا دفع ضرر این مار از او کرده و به تصدّق خدا مرگهاي بد را
.«1» دفع می کند
می گفتند و از « ملاعب الاسنّه » پنجاه و یکم- شیخ طبرسی و راوندي و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که: ابو برا- که او را
بزرگان عرب بود- به مرض استسقا مبتلا شد و لبید بن ربیعه را خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرستاد با دو اسب و
چند شتر، حضرت اسبان و شتران را
رد کرد و فرمود: من هدیه مشرك را قبول نمی کنم، لبید گفت: من گمان نمی کردم که کسی از عرب هدیه ابو برا را رد
کند، حضرت فرمود: اگر من هدیه مشرکی را قبول می کردم البته از او رد نمی کردم، پس لبید عرض کرد: علتی در شکم ابو
برا بهم رسیده و از تو طلب شفا می کند، حضرت اندك خاکی از زمین برداشت و آب دهان مبارك بر آن انداخت و به او
داد و فرمود: این را در آب بریز و بده به او که بخورد، لبید آن را گرفت و گمان کرد که حضرت به او استهزاء کرده، چون
.«2» آورد و به خورد ابو برا داد فورا شفا یافت چنانکه گویا از بندي رها شد
پنجاه و دوم- شیخ طوسی و طبرسی و ابن شهر آشوب به سندهاي معتبر از جماعت کثیري از صحابه روایت کرده اند که: ما
در برابر روم بودیم در جنگ تبوك و آذوقه ما تمام شد و گرسنگی بر مردم مستولی شد و خواستند که شتران خود را بکشند،
حضرت فرمود ندا کردند که: هرکه طعامی با خود دارد بیاورد، و فرمود تا نطعها پهن کردند، شخصی یک مد می آورد و
دیگري نیم مد می آورد و جمیع آنچه آوردند از سی صاع زیاده نشد و مردم
ص: 593
همه جمع شدند و ایشان چهار هزار نفر بودند، پس پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دعا کرد و دست با برکت خود را در
میان آن طعام فرو برد و فرمود: پیشدستی بر یکدیگر مکنید و تا نام خدا نبرید بر مدارید، پس اول گروهی که آمدند فرمود:
نام خدا ببرید و بردارید، پس هر ظرفی که داشتند پر کردند و برگشتند، همچنین فوج فوج می آمدند و ظرفهاي خود را پر می
کردند و برمی گشتند تا آنکه همه ظرفهاي خود را مملو کردند و طعام بسیاري ماند- به روایت دیگر: چند دانه خرما طلبید و
دست مبارك بر آن کشید و مردم را طلبید که بخورند و چندین هزار کس خوردند و ظرفهاي خود را پر کردند و باز خرماها
.«2» -«1» به حال خود بود
پنجاه و سوم- راوندي و ابن شهر آشوب و دیگران به سندهاي معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده اند
که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیرون رفتیم در یکی از غزوات و به
منزلی رسیدیم که در آن منزل آب نبود و مردم تشنه بودند، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ظرفی طلبید که در آن
اندك آبی بود و دست مبارکش را در میان ظرف گذاشت، پس از میان انگشتان مبارکش آب جوشید تا همه مردم و اسبان و
شتران سیراب شدند و ظرفهاي خود را پر کردند و در لشکر آن حضرت دوازده هزار شتر و دوازده هزار اسب بود و مردم سی
.«3» هزار کس بودند
به روایت دیگر: فرمود گودالی کندند و نطعی در میان آن گودال افکندند و دست مبارك خود را بر روي نطع گذاشت و
این قصه ؛«4» فرمود اندك آبی بر روي دست آن حضرت ریختند و نام خدا برد پس آب از میان انگشتان معجزنشانش جوشید
به طرق متعدده وارد شده و از معجزات
.«5» متواتره است
ص: 594
پنجاه و چهارم- از معجزات متواتره که خاصه و عامه نقل کرده اند آن است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون
از کفار قریش فرار نموده به جانب مدینه هجرت فرمود در اثناي راه به خیمه امّ معبد رسید و ابو بکر و عمر و عامر بن فهیره و
عبد اللّه بن اریقط در خدمت آن حضرت بودند و امّ معبد در بیرون خیمه نشسته بود، چون به نزدیک او رسیدند از او خرما و
گوشت طلبیدند که از او بخرند گفت: ندارم، و توشه ایشان تمام شده بود، امّ معبد گفت:
اگر چیزي نزد من می بود در مهمانداري شما تقصیر نمی کردم، حضرت نظر کرد دید که در کنار خیمه او گوسفندي بسته
است فرمود: اي امّ معبد! این گوسفند چیست؟ عرض کرد:
از بسیاري ضعف و لاغري نتوانست که با گوسفندان به چرا برود براي این در خیمه مانده است، فرمود؛ آیا شیر دارد؟ عرض
کرد: از آن ناتوان تر است که توقع شیر از آن توان داشت و مدتها است که شیر نمی دهد، فرمود: رخصت می دهی که من
آن را بدوشم؟
عرض کرد: بلی پدر و مادرم فداي تو باد اگر شیري در پستانش بیابی بدوش، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گوسفند
را طلبید و دست مبارك بر پستانش کشید و نام خدا بر آن برد و فرمود:
خداوندا! برکت ده در آن؛ پس شیر از پستانش ریخت و حضرت ظرفی طلبید که چند کس را سیراب می کرد و دوشید آن
قدر که آن ظرف پر شد و به امّ معبد داد که خورد
تا سیر شد، پس به اصحاب خود داد که خوردند و سیر شدند و خود بعد از همه تناول نمود و فرمود که: ساقی قوم می باید که
بعد از همه ایشان بخورد، بار دیگر دوشید تا آن ظرف مملو شد و بازآشامیدند و زیادتی که ماند نزد او گذاشتند و روانه
شدند.
چون ابو معبد که شوهر آن زن بود از صحرا برگشت پرسید: این شیر را از کجا آورده اي؟ امّ معبد قصه را نقل کرد، ابو معبد
.«1» گفت: می باید آن کسی باشد که در مکه به پیغمبري مبعوث شده است
پنجاه و پنجم- طبرسی و راوندي و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که:
جمعی از شوري و کمی آب خود به آن حضرت شکایت کردند پس رسول خدا بر سر چاه
ص: 595
ایشان مشرف شد و آب دهان مبارك خود را در آن چاه انداخت، در ساعت آبش شیرین شد و جوشید و بلند شد و اکنون
می گویند و اهل آن چاه این را اعظم مکرمتهاي خود می شمارند و به « عسیله » معروف است آن چاه در بیرون مکه و آن را
آن فخر می کنند؛ و چون قوم مسیلمه کذّاب این را شنیدند به نزد او رفتند و گفتند: تو هم چنین معجزه اي براي ما ظاهر کن،
او بر سر چاهی آمد که آبش بسیار شیرین بود پس آب دهان نجس خود را در آن چاه ریخت، آن آب شور و تلخ شد و فرو
.«1» رفت و تا حال آن چاه در یمن معروف است
پنجاه و ششم- خاصه و عامه روایت کرده اند که: سلمان را که مولاي او یهودي بود مکاتب گردانید
بر باغ خرمائی و حضرت آن باغ را در یک روز به اعجاز خود دانه خرما کشت و به بار آورد و تسلیم او نمود و سلمان را آزاد
چنانکه در احوال او مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی. ؛«2» کرد
پنجاه و هفتم- راوندي و غیر او روایت کرده اند که: سلمان قرض بسیار داشت و حضرت قدري از طلا به او داد که قدر
.«3» عشري از اعشار قرضش نبود و به اعجاز آن حضرت همه قرض خود را از آن ادا کرد
پنجاه و هشتم- راوندي از انس روایت کرده است که: با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به بازار رفتم و ده درهم با من
بود و آن حضرت می خواست به آن دراهم عبایی بخرد، در عرض راه کنیزي را دید گریه می کند از سبب گریه او پرسید؟
گفت: در میان ازدحام مردم دو درهم از من گم شد و از ترس مولاي خود به خانه نمی توانم رفت، حضرت فرمود که: دو
درهم را به او دادم، و چون به بازار رفتیم و حضرت عبا خرید و فرمود: زر بده، کیسه را
ص: 596
.«1» گشودم ده درهم به حال خود بود
پنجاه و نهم- راوندي و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که: ابو هریره روزي مشت خرمایی به خدمت آن حضرت آورد و
گفت: دعا کن براي من به برکت، حضرت دعا کرد و فرمود: بگیر این را و در میان کیسه بگذار و هر وقت که خواهی دست
کن در کیسه و درآور و خالی مکن، و پیوسته از آن می خورد و می بخشید تا آنکه امیر المؤمنین
علیه السّلام از او گواهی طلبید و او از براي دنیا کتمان شهادت کرد و آن برکت از او سلب شد، باز توبه کرد و حضرت امیر
.«2» علیه السّلام دعا کرد و براي او برگشت، و چون به نزد معاویه رفت بالکلّیّه از او قطع شد
شصتم- راوندي روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شبی سه مرتبه به مسجد تشریف می آورد، در
بعضی از شبها آخر شب بیرون آمد و نزد منبر جمعی از فقرا می خوابیدند، پس جاریه خود را طلبید و فرمود: اگر طعامی مانده
است بیاور، پس دیگی از سنگ آورد که اندك طعامی در ته آن بود و حضرت ده نفر از فقرا را بیدار کرد و فرمود:
بخورید به نام خدا، پس خوردند تا سیر شدند، پس ده نفر دیگر را بیدار کرد و خوردند تا سیر شدند، و در دیگ باقی ماند و
.«3» فرمود: ببر این را بسوي زنان
شصت و یکم- راوندي و غیر او روایت کرده اند از حضرت صادق علیه السّلام که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به
نزد اطفال شیرخواره فاطمه علیها السّلام می آمد و آب دهان حلاوت نشان خود را در دهان ایشان می انداخت و به فاطمه
.«4» علیها السّلام می فرمود: ایشان را شیر مده
شصت و دوم- راوندي روایت کرده است که سلمان گفت: من سه روز روزه گرفتم و بغیر آب چیزي نیافتم که افطار کنم و به
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حال خود را عرض کردم، فرمود: با من بیا، چون در راه بزي را دید به صاحبش فرمود:
آن را نزدیک بیاور،
ص: 597
عرض کرد: یا رسول اللّه! شیرده نیست، فرمود: پیش بیاور، چون پیش آورد دست مبارك بر پستانش کشید در ساعت پستانش
آویخته و پر از شیر شد فرمود: قدح خود را بیاور، چون قدح را آورد حضرت آن را پر از شیر کرد و به صاحب بز داد آشامید،
«1» . پس بار دیگر پر کرد و به من داد خوردم و سیر شدم، پس بار دیگر پر کرد و خود آشامید
شصت و سوم- راوندي و غیر او روایت کرده اند که: در بعضی از سفرها شتر یکی از صحابه مانده شد و خوابید و بر نمی
خاست، پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آبی طلبید و مضمضه کرد و وضو ساخت در ظرفی و آب مضمضه و وضو را در
.«2» دهان و سر آن ریخت و دعا کرد، پس شتر برجست و در پیش شترهاي دیگر می رفت
شصت و چهارم- راوندي و دیگران روایت کرده اند که امیر المؤمنین علیه السّلام گفت که:
داخل بازار شدم و یک درهم گوشت و یک درهم ذرّت خریدم و به نزد فاطمه علیها السّلام آوردم، چون فاطمه گوشت را
پخت و ذرّت را نان کرد گفت: اگر پدرم را می طلبیدي بهتر بود، رفتم خدمت آن حضرت دیدم بر پهلو خوابیده و می گوید:
پناه می برم به خدا که از گرسنگی بر پهلو خوابیده باشم، عرض کردم: یا رسول اللّه! نزد ما طعامی حاضر شده است، حضرت
برخاست و بر من تکیه نمود و بسوي خانه فاطمه آمد و فرمود: اي فاطمه! طعام خود را بیاور، پس فاطمه علیها السّلام دیگ را
با قرصهاي نان
آورد و حضرت جامه بر روي آنها پوشانید و فرمود: اي فاطمه! از براي امّ سلمه جدا کن و از براي عایشه جدا کن، تا آنکه از
براي همه زنان خود فرستاد هر یک را یک قرص نان با مرق و گوشت، پس فرمود:
.«3» براي پدر و شوهرت جدا کن، پس فرمود: براي همسایگان خود بفرست و بعد آن قدر ماند که چند روز می خوردند
شصت و پنجم- راوندي و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: چون از حدیبیّه برگشتند در اثناي راه به وادیی
می گفتند و در « وادي المشفق » رسیدند که آن را
ص: 598
آنجا آب قلیلی بود که یک یا دو کس را سیراب می کرد، حضرت فرمود: هر کس پیشتر به آب برسد نیاشامد تا من بیایم،
.«1» چون به آب رسید قدحی طلبید و آبی در دهان خود گردانید و در آن آب ریخت
و به روایت دیگر: آب از آن برگرفت و به دست مبارك خود ریخت پس آب از آن چشمه جاري شد و صداي عظیم از آن
ظاهر شد تا آنکه همه لشکر سیراب و مشگها و مطهره هاي خود را پر کردند و وضو ساختند، پس حضرت فرمود: بعد از این
.«2» خواهید شنید که این آب چندان زیاد شود که اطراف خود را سبز کند؛ و چنان شد
شصت و ششم- راوندي و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: دختر عبد اللّه بن رواحه از پیش آن حضرت
گذشت در ایامی که خندق را حفر می کردند، حضرت فرمود: که را می خواهی؟ عرض کرد: این خرماها را براي عبد اللّه می
برم، فرمود: بیاور، دختر آن خرماها
را در دست رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ریخت، حضرت امر فرمود نطعها آوردند و ندا کرد که: بیایید و بخورید،
به روایت دیگر: سه هزار نفر بودند .«3» پس همه خوردند و سیر شدند و هرچه خواستند برداشتند و باقی را به آن دختر داد
.«4»
شصت و هفتم- راوندي و غیر او از جابر انصاري روایت کرده اند که گفت: پدرم در جنگ احد شهید شد و دویست سال از
عمر او گذشته بود و قرض بسیار از او مانده بود، روزي پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا دید و پرسید: چون شد قرض
پدر تو؟ عرض کردم: بر حال خود هست، فرمود: کی از او می طلبد؟ گفتم: فلان یهودي، فرمود: وعده اش کی می رسد؟
گفتم: وقت خشک شدن خرما، فرمود: چون آن وقت شود تصرفی مکن و مرا خبر کن و هر صنفی از خرما را علی حده ضبط
کن.
چون آن وقت شد حضرت را اعلام کردم و با من آمد بر سر خرماها و از هر یک کفی به
ص: 599
دست مبارك خود را گرفت و باز ریخت و فرمود: یهودي را بطلب، چون حاضر شد فرمود:
از این اصناف خرما هر صنف را که می خواهی براي قرض خود اختیار کن، یهودي گفت:
همه این خرماها به قرض من وفا نمی کند من چگونه یک صنف را اختیار کنم؟ فرمود: هر صنف را می خواهی از آن ابتدا
کن، پس یهودي اشاره کرد بسوي خرماي صیحانی و گفت:
ابتدا به این می کنم، پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسم اللّه گفت و فرمود: کیل کن و بردار، یهودي کیل
کرد و برداشت تا قرض خود را تمام گرفت و خرما به حال خود بود و هیچ کم نشده بود. پس به جابر فرمود: آیا قرض کسی
مانده است؟ گفت: نه، فرمود: بردار خرماهاي خود را و به خانه ببر خدا برکت دهد تو را.
جابر گفت: خرما را به خانه بردم و در تمام سال ما را کافی بود و بسیاري از آن را فروختم و بخشیدم و به هدیه فرستادم و تا
.«1» وقت خرماي تازه به حال خود بود
شصت و هشتم- علی بن ابراهیم و ابن شهر آشوب و قطب راوندي رحمهم اللّه و غیر ایشان از محدثان خاصه و عامه روایت
کرده اند که جابر انصاري گفت: در جنگ خندق روزي آن حضرت را دیدم که خوابیده و از گرسنگی سنگی بر شکم بسته،
پس به خانه رفتم و در خانه خود گوسفندي داشتم و یک صاع جو، پس زن خود را گفتم که: من حضرت را بر آن حال دیدم
این گوسفند و جو را بعمل آور تا آن حضرت را خبر کنم، زن گفت: برو و از آن حضرت رخصت بگیر اگر بفرماید بعمل
آوریم، پس رفتم عرض کردم: یا رسول اللّه! استدعا دارم که امروز چاشت خود را نزد ما تناول فرمایی، فرمود: چه چیز در
خانه داري؟ گفتم: یک گوسفند و یک صاع جو، فرمود: با هرکه می خواهم بیایم یا تنها؟
نخواستم بگویم تنها گفتم: با هرکه می خواهی- و گمان کردم که علی را همراه خود خواهد آورد- پس برگشتم و زن را
گفتم: تو جو را بعمل آور و من گوسفند را، و گوشت را پاره پاره کردم و
در یک دیگ افکندم و آب و نمک در آن ریختم و پختم و به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفتم و عرض
کردم: طعام مهیّا شده است، حضرت برخاست و در کنار خندق
ص: 600
ایستاد و به آواز بلند ندا کرد: اي گروه مسلمانان! اجابت کنید جابر را، پس جمیع مهاجران و انصار از خندق بیرون آمدند و
متوجه خانه جابر شدند و به هر گروهی از اهل مدینه که می رسید می فرمود: اجابت کنید دعوت جابر را؛ پس به روایتی
جمع شدند. «1» هفتصد نفر و به روایتی هشتصد نفر و به روایتی هزار نفر
جابر گفت: من بسیار مضطرب شدم و به خانه دویدم و گفتم: گروهی بی پایان با آن حضرت رو به خانه ما آوردند، زن
گفت: آیا به حضرت گفتی که چه چیز نزد ما هست؟
گفتم: بلی، گفت: پس بر تو چیزي نیست حضرت بهتر می داند- آن زن از من داناتر بود- پس حضرت مردم را امر فرمود در
بیرون خانه نشستند و خود با علی علیه السّلام داخل خانه شدند- به روایت دیگر: همه را داخل کرد و خانه گنجایش نداشت،
هر طایفه اي که داخل می شدند حضرت اشاره به دیوار می کرد و دیوار عقب می رفت و خانه گشاده می شد تا آنکه آن
پس پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر سر تنور آمد و آب دهان مبارك خود را در -«2» خانه گنجایش همه را بهم رسانید
تنور انداخت و دیگ را گشود و در دیگ نظر کرد و به زن فرمود:
نان را از تنور بکن و یک یک به من بده،
زن نان را از تنور می کند و به آن حضرت می داد و حضرت با امیر المؤمنین علیه السّلام در میان کاسه ترید می کردند و
چون کاسه پر شد فرمود: اي جابر! یک ذراع گوسفند را با مرق بیاور، آوردم و بر روي ترید ریختند و ده نفر از صحابه را
طلبید که خوردند تا سیر شدند، پس بار دیگر کاسه را پر از ترید کرد و ذراع دیگر طلبید و ده نفر خوردند، پس بار دیگر
کاسه را پر کرد و ذراع دیگر طلبید و جابر آورد، مرتبه چهارم که ذراع از جابر طلبید جابر گفت: یا رسول اللّه! گوسفندي دو
ذراع بیشتر ندارد و من تا حال سه تا آوردم، فرمود: اگر ساکت می شدي همه از ذراع این گوسفند می خوردند؛ به این نحو ده
نفر ده نفر می طلبید تا همه صحابه سیر شدند پس فرمود: اي جابر! بیا تا ما و تو بخوریم؛ پس من و پیغمبر و علی علیه السّلام
خوردیم و بیرون آمدیم و تنور
ص: 601
.«1» و دیگ به حال خود بود و هیچ کم نشده بودند و چندین روز بعد از آن نیز از آن طعام خوردیم
شصت و نهم- راوندي روایت کرده است از زیاد بن الحرث صیدایی که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم لشکري بر سر
قوم من فرستاد، من گفتم: یا رسول اللّه! لشکر را برگردان من ضامن می شوم قوم من مسلمان شوند، حضرت لشکر را
برگردانید و من نامه اي به قوم خود نوشتم و ایشان کس فرستادند و اظهار اسلام کردند، حضرت فرمود: تو مطاعی در میان
قوم خود؟ عرض کردم:
بلی خدا ایشان را به اسلام هدایت فرمود؛ پس نامه اي نوشت و مرا بر قوم خود امیر کرد، گفتم: قدري از تصدّقات ایشان براي
من مقرر فرما، حضرت نامه اي نوشت و قدري از صدقات ایشان براي من مقرر نمود.
و این واقعه در سفري بود، چون به منزل دیگر فرود آمدند اهل آن منزل آمدند و از عامل خود نزد آن حضرت شکایت
کردند، حضرت فرمود: در امارت خیري نیست براي مرد مؤمن، پس مرد مؤمن دیگر آمد و از حضرت تصدّق طلبید، فرمود:
هرکه با توانگري از مردم سؤال کند باعث درد سر و درد شکم می شود، گفت: از صدقه به من بده، فرمود:
حق تعالی در صدقه راضی نشده است نه به حکم پیغمبر و نه به حکم غیر او و خود در آن حکم کرده است و هشت قسمت
نموده است اگر تو از آن اجزا هستی ما حقّ تو را به تو می دهیم.
صیدایی گفت: چون آن سخن اول را در باب امارت و سخن ثانی را در باب صدقه شنیدم در دلم کراهتی از هر دو بهم رسید
و نامه امارت و نامه صدقه را به خدمت حضرت آوردم و از هر دو استعفا کردم، حضرت فرمود که: پس کسی را نشان ده که
اهلیّت امارت داشته باشد، من عرض کردم: یکی از آنها را که از جانب قوم به رسالت آمده بودند، پس عرض کردم به
خدمت آن حضرت که: ما چاهی داریم چون زمستان می شود آب آن ما را
ص: 602
کافی است و همه بر سر آن جمع می شویم و چون تابستان می شود آبش کم می شود و متفرق می شویم
بر آبها که در حوالی ماست، و چون ما مسلمان شدیم مردم حوالی ما با ما دشمنی خواهند کرد و بر سر آب ایشان نمی توانیم
رفت پس دعا کن که آب چاه ما کم نشود و نباید که پراکنده شویم، حضرت هفت سنگریزه در دست مبارك خود گرفت و
دست بر آنها مالید و دعا خواند و فرمود: ببرید این سنگریزه ها را چون بر سر چاه رسیدید یکی از آنها را در آن چاه بیندازید
و نام خدا ببرید.
.«1» زیاد گفت که: چون به فرموده حضرت عمل کردیم بعد از آن هرگز نتوانستیم ته چاه را ببینیم از بسیاري آب
و به سند دیگر روایت کرده است: اعرابی به خدمت آن حضرت آمد و از کمی آب شکایت کرد، حضرت سنگریزه گرفت و
.«2» انگشت بر آن مالید و به اعرابی داد و فرمود: در آن چاه بینداز، چون در چاه انداخت آب جوشید و تا لب چاه آمد
هفتادم- راوندي و ابن شهر آشوب از انس روایت کرده اند که گفت: ابو طلحه در حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
اثر گرسنگی یافت پس مرا به خدمت آن حضرت فرستاد تکلیف کنم که به خانه او تشریف بیاورد، چون حضرت مرا دید
پیش از آنکه سخن بگویم فرمود که: ابو طلحه تو را فرستاده است؟ گفتم: بلی، پس حضرت برخاست و به حاضران فرمود که:
برخیزید و بیائید؛ ابو طلحه به امّ سلیم گفت: حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد با گروه بسیار و ما آن قدر
طعام نداریم که به ایشان بخورانیم.
چون حضرت داخل شد فرمود: اي امّ
سلیم! آنچه داري بیاور، پس قرصی چند از نان جو آورد و اندکی از روغن که از ته مشگ خود فشرده بود آورد، حضرت آن
نانها را ترید کرد و روغن را بر آن ریخت و دست مبارك خود را بر سر آن ترید گذاشت و ده ده از صحابه را می طلبید و می
خوردند و سیر می شدند و بیرون می رفتند تا سیر شدند، و ایشان
ص: 603
.«1» هفتاد نفر یا هشتاد نفر بودند
هفتاد و یکم- روایت کرده اند: زنی که او را امّ شریک می گفتند مشگ روغنی از براي آن حضرت آورد، حضرت فرمود که
مشگ او را خالی نمودند و به او پس دادند، چون به خانه برد دید که مشگ پر از روغن است و تا مدتی از آن روغن می
.«2» خوردند و خالی نمی شد
و به روایت دیگر: حضرت به خیمه امّ شریک وارد شد، او اهتمام بسیار در ضیافت آن حضرت کرد و مشگی بیرون آورد که
گمان روغنی در آن داشت و هرچند فشرد روغن از آن بیرون نیامد، حضرت آن مشگ را گرفت و حرکت داد تا پر از روغن
.«3» شد و همه رفقاي حضرت از آن سیر شدند و مدتها از آن می خوردند و امر فرمود دهان مشگ را نبندند
هفتاد و دوم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: آن حضرت کاسه عسلی به زنی داد و آن زن می خورد از آن عسل
مدتها و منتهی نمی شد، روزي آن را از آن ظرف به ظرف دیگري گردانید همان ساعت برطرف شد، پس به خدمت حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و واقعه را
.«4» نقل کرد، حضرت فرمود: اگر در آن ظرف می گذاشتی همیشه از آن می خوردي
هفتاد و سوم- ابن شهر آشوب از جابر روایت کرده است که: مردي به خدمت آن حضرت آمد و طعامی طلبید حضرت شصت
صاع گندم به او داد، پس پیوسته آن مرد با عیالش از آن می خوردند و کم نمی شد، روزي به خاطرش رسید که آن را کیل
نماید و معلوم کند که چه مقدار مانده است، چون کیل کرد تمام شد، حضرت فرمود: اگر کیل نمی کردید همیشه از آن می
.«5» خوردید
ص: 604
هفتاد و چهارم- خاصه و عامه به طرق متعدده روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حدیبیّه
فرود آمدند با هزار و پانصد نفر از صحابه، هوا در غایت گرمی بود گفتند: یا رسول اللّه! آب روان خشک شده است و چاهی
که در جانب ماست آب ندارد و چاههاي پرآب را قریش گرفتند، پس حضرت دلوي از آب طلبید و وضو ساخت از آن و
آب در دهان خود گردانید و در دلو ریخت و فرمود که آب آن دلو را در چاه ریختند، پس در ساعت چاه از آب لبریز شد
.«1»
.«2» و به روایت دیگر: تیري از جعبه خود بیرون آورد و در چاه انداخت
و به روایت دیگر: تیر را به ناجیه پسر عمرو و یا براء بن عازب داد و فرمود: در یکی از چاههاي حدیبیه فرو برید، چون فرو
بردند آب از زیر تیر جوشید، و چون کافران این حالت را مشاهده نمودند تعجب کردند و گفتند: این از جادوي محمّد بعید
نیست، و چون
خواستند از حدیبیّه بار کنند فرمود: تیر را بیرون آورید، چون بیرون آوردند آب برطرف شد به نحوي که گویا هرگز در آن
.«3» چاه آب نبوده است
و به روایت دیگر: در جنگ تبوك از تشنگی و کمی آب به آن حضرت شکایت کردند حضرت تیري به مردي داد و فرمود:
.«4» به ته چاه فرو بر، چون چنین کرد آب تا لب چاه بلند شد و سی هزار نفر با حیوانات از آن چاه سیراب شدند
هفتاد و پنجم- ابن شهر آشوب از جابر انصاري روایت کرده است که گفت: من بیمار بودم و مدهوش شده بودم و آن
حضرت به عیادت من آمده بود پس دست خود را شسته بود و از آن آب بر روي من ریخته بود من به هوش آمدم و عافیت
.«5» یافتم
هفتاد و ششم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: طفیل عامري را- و به روایت
ص: 605
دیگر حسان بن عمرو را- مرض خوره عارض شد و از آن حضرت طلب شفا نمود، حضرت ظرف آبی طلبید و آب دهان
.«1» مبارك خود را در آن افکند و فرمود که به آن غسل کند، چون غسل کرد شفا یافت
هفتاد و هفتم- روایت کرده است که: قیس لخمی پیس شد و حضرت آب دهان مبارك خود را بر آن موضع افکند و شفا
.«2» یافت
هفتاد و هشتم- از محمد بن خاطب روایت کرده است که: در طفولیت بر ساعد من قزقانی که در جوش بود ریخت پس مادرم
مرا به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد پس آب دهان خود را در
اذهب البأس ربّ النّاس و اشف انت الشّافی لا شافی الّا انت شفاء لا » : دهان من ریخت و بر دست من مالید و این دعا را خواند
.«3» پس در ساعت شفا یافتم « یغادر سقما
هفتاد و نهم- روایت کرده است که: آن حضرت بر سر پسري دست کشید و گفت:
.«4» زندگانی کن قرنی، پس آن طفل صد سال عمر کرد
هشتادم- روایت کرده است که: یک دیده قتاده بن ربعی- و به روایت دیگر قتاده بن نعمان- در جنگ احد از حدقه بیرون
آمد و حضرت آن را به جاي خود گذاشت و صحیح شد و آن دیده دیگر گاهی به درد می آمد و این دیده هرگز به درد نمی
.«5» آمد
.«6» و به روایت دیگر: عبد اللّه بن انیس را نیز چنین حادثه اي عارض شد و به دست مالیدن آن حضرت شفا یافت
هشتاد و یکم- روایت کرده است که: پاي محمد بن مسلمه در روزي که کعب بن
ص: 606
.«1» الاشرف را کشتند از زانو شکست و حضرت دست مبارك را بر آن موضع کشید و مانند پاي دیگر شد
هشتاد و دوم- از عروه بن الزبیر روایت کرده است که: زنی بود از اهل مکه که زهره نام داشت و او مسلمان شد و بعد از
اسلام نابینا شد، کفار مکه گفتند: لات و عزّي او را کور کردند، حضرت دست بر دیده او کشید و او بینا شد، کافران گفتند:
اگر اسلام خوب می بود زهره پیشتر از ما مسلمان نمی شد، پس حق تعالی این آیه را فرستاد وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِلَّذِینَ آمَنُوا لَوْ
«3» .«2» کانَ خَیْراً ما سَبَقُونا إِلَیْهِ
هشتاد و سوم-
روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عبد اللّه بن عتیک را فرستاد که ابو رافع یهودي را در
قلعه او بقتل رساند، در هنگام مراجعت پایش شکست، چون به نزد حضرت آمد فرمود که: پا را دراز کن، پس دست مبارك
.«4» بر آن کشید و در همان ساعت شفا یافت
هشتاد و چهارم- ابن شهر آشوب و غیر او روایت کرده اند که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بادیه اي
در زیر درختی قیلوله فرمود و چون بیدار شد آب طلبید و وضو ساخت در زیر درخت خاري و آب مضمضه خود را در زیر
آن درخت ریخت، چون روز دیگر صبح شد دیدند که آن درخت بزرگ شده و میوه بزرگی بهم رسانیده است به رنگ
مورد و به بوي عنبر و به طعم عسل و هر گرسنه که از آن میوه می خورد سیر می شد و هر تشنه که می خورد سیراب می شد و
هر بیمار که می خورد شفا می یافت و هر حیوان که از برگ آن درخت می خورد شیرش فراوان می شد، و مردم بادیه از
اطراف می آمدند و برگ آن را براي شفا می بردند، و آن درخت به جاي طعام و آب آن قبیله بود، و پیوسته از برکت آن
درخت زیادتی در مال و اسباب و فرزندان خود می یافتند تا آنکه روزي دیدند
ص: 607
میوه هاي آن درخت ریخته و برگش زرد و کوچک شده است، بعد از چند روز خبر به ایشان رسید که حضرت رسول صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم به دار بقا رحلت نمود، پس
بعد از آن میوه می داد کوچکتر و کم شهدتر و کم بوتر از آنچه پیشتر می داد، و سی سال بر این حال بود، بعد از سی سال
روزي دیدند که طراوتش کم شده و میوه هایش ریخته و حسنش نمانده، پس خبر رسید که امیر المؤمنین علیه السّلام در آن
روز شهید شده بود؛ بعد از آن میوه نداد امّا مردم از برگش شفا و برکت می جستند، و مدتی بر این حال ماند تا آنکه روزي
دیدند که درخت خشک شده و از زیرش خون تازه می جوشد و از برگهایش آب خونی مانند آب گوشت می ریزد، بعد از
.«1» چند روز خبر به ایشان رسید که در آن روز حضرت امام حسین علیه السّلام شهید شده بود
هشتاد و پنجم- شیخ طوسی و ابن شهر آشوب روایت کرده اند از زید بن ارقم که:
روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم صبح کرد گرسنه و آمد به خانه فاطمه علیها السّلام پس حسن و حسین علیها
السّلام را دید که از گرسنگی گریه می کردند پس حضرت آب دهان مبارك خود را در دهان ایشان انداخت تا سیر شدند و
به خواب رفتند، و با حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام به خانه ابو الهیثم رفت و گفت: مرحبا به رسول اللّه نمی خواستم که تو
و اصحاب تو به نزد من بیایید و چیزي نداشته باشم که به نزد شما بیاورم و پیش از این چیزي داشتم که به همسایگان خود
قسمت نمودم، حضرت فرمود که: جبرئیل همیشه مرا وصیت می کرد در حقّ همسایگان تا آنکه گمان کردم میراثی از براي
ایشان مقرر خواهد کرد؛ پس حضرت درخت خرمایی
در کنار خانه او دید فرمود که: اي ابو الهیثم! رخصت می دهی که نزدیک آن درخت برویم؟ گفت: یا رسول اللّه! این درخت
نر است و هرگز بار نیاورده است اگر خواهید بروید به نزدیک آن، حضرت به پاي درخت رفت و فرمود: یا علی! قدح آبی
بیاور، چون آورد آب را در دهان گردانید و بر آن درخت پاشید و در همان ساعت به قدرت الهی آن درخت پر شد از خوشه
هاي بسر و رطب، پس فرمود که: اول به
ص: 608
همسایگان بدهید، و بعد از آن خوردیم آن قدر که سیر شدیم و آب سرد بر بالایش خوردیم، پس گفت: یا علی! این از جمله
آن نعیم است که خدا فرموده در روز قیامت از آن سؤال خواهند کرد، یا علی! براي جماعتی که حاضر نیستند یعنی فاطمه و
می « نخله الجیران » حسن و حسین بردار. و بعد از آن آن درخت خرما پیوسته میوه می آورد و تبرّك به آن می جستیم و آن را
.«1» گفتیم تا آنکه در سال حرّه که یزید حکم به قتل اهل مدینه کرد آن درخت در آن فتنه بریده شد
هشتاد و ششم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: عامر بن کریز در روز فتح مکه پسر خود عبد اللّه را به خدمت آن
حضرت آورد و آن پنج ماهه یا شش ماهه بود و گفت: یا رسول اللّه! کامش را بردار، حضرت فرمود: چنین طفلی را کام
برنمی دارند، پس او را گرفت و آب دهان مبارك خود را در دهان او انداخت و او فرو برد از روي خواهش، حضرت فرمود
که: خدا او را آب روزي
خواهد کرد، پس او به برکت آن حضرت چنان بود که هر زمینی را متوجه می شد البته آب از آن بیرون می آورد و مزارع و
.«2» قنوات او مشهورند
باب بیستم در بیان معجزاتی است که از آن حضرت ظاهر شد در کفایت شرّ دشمنان
اول- ابن بابویه به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که: روزي ابو لهب به نزد حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و آن حضرت را تهدید نمود، حضرت فرمود: اگر از جانب تو خدشه اي به من برسد من
.«1» دروغگو خواهم بود؛ و این از جمله معجزات آن حضرت بود
دوم- شیخ مفید و راوندي و دیگران از جابر روایت کرده اند که: حکم بن ابی العاص عمّ عثمان به حضرت رسول صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم استهزاء می کرد و دهان خود را کج می کرد و تقلید آن حضرت می کرد، روزي حضرت بر او نفرین کرد و
دو ماه دیوانه شد؛ و روزي رسول خدا راه می رفت و حکم در عقب آن حضرت راه می رفت و دوشهاي خود را حرکت می
داد براي استهزاء به راه رفتن آن حضرت، پس حضرت فرمود که: چنین باش اي حکم، پس او به بلائی مبتلا شد که همیشه
چنان بود تا آنکه حضرت او را از مدینه بیرون کرد و امر فرمود که دیگر او را به مدینه نگذارند؛ و چون زمان خلافت عثمان
.«2» شد آن شقی از براي مخالفت آن حضرت آن ملعون را به مدینه آورد
سوم- علی بن ابراهیم و راوندي و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام که:
روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
نزد کعبه نماز می کرد و ابو جهل سوگند خورده بود که هرگاه آن حضرت را در نماز ببیند هلاك کند، چون نظرش بر آن
حضرت افتاد سنگ گرانی برداشت و متوجه آن حضرت شد و چون سنگ را بلند
ص: 612
کرد دستش در گردنش غل شد و سنگ بر دستش چسبید، و چون برگشت و به نزد اصحاب خود رسید سنگ از دستش افتاد
.«1»
پس مرد دیگر برخاست و گفت: من ،«2» و به روایت دیگر: به حضرت استغاثه کرد تا دعا فرمود و سنگ از دستش رها شد
می روم که او را بکشم، چون به نزد آن حضرت رسید ترسید و برگشت و گفت: میان من و او اژدهایی مانند شتر فاصله شد و
.«3» دم را بر زمین می زد، من ترسیدم و برگشتم
و به روایت دیگر: ابو جهل آمد که پا بر گردن آن حضرت بگذارد، پس از عقب برگشت، پرسیدند: چرا چنین کردي؟ گفت:
در میان خود و محمد خندقی از آتش دیدم و ملکی چند دیدم که بالها داشتند؛ پس پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
.«4» اگر نزدیک من می آمد ملائکه او را پاره پاره می کردند
روایت «5» چهارم- علی بن ابراهیم و ابن بابویه و ابن شهر آشوب و شیخ طبرسی و دیگران در تفسیر إِنَّا کَفَیْناكَ الْمُسْتَهْزِئِینَ
کرده اند که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خلعت با کرامت نبوّت را پوشید اول کسی که به او ایمان آورد علی
بن ابی طالب علیه السّلام بود، بعد خدیجه ایمان آورد؛ پس ابو طالب با جعفر طیار روزي به نزد آن حضرت
آمد دید نماز می کند و علی در پهلویش نماز می کند، پس ابو طالب به جعفر گفت: تو هم نماز کن در پهلوي پسر عمّ خود،
پس جعفر از جانب چپ آن حضرت ایستاد و پیغمبر پیشتر رفت، پس زید بن حارثه ایمان آورد، و این پنج نفر نماز می کردند
ظاهر کن دین خود را و پروا مکن از » : و بس تا سه سال از بعثت آن حضرت گذشت، پس حق تعالی فرستاد که
ص: 613
و استهزاءکنندگان پنج نفر بودند: ولید بن مغیره، ،«1» « مشرکان بدرستی که ما کفایت کردیم از تو شرّ استهزاء کنندگان را
عاص بن وائل، اسود بن مطّلب، اسود بن عبد یغوث و حارث بن طلاطله- بعضی شش نفر گفته اند و حارث بن قیس را اضافه
کرده اند- پس جبرئیل آمد و با آن حضرت ایستاد.
و چون ولید گذشت جبرئیل گفت: این ولید پسر مغیره است و از استهزاء کنندگان توست؟ حضرت گفت: بلی، جبرئیل اشاره
بسوي او کرد، پس او به مردي از خزاعه گذشت که تیري می تراشید و پا بر روي تراشه تیر گذاشت و ریزه اي از آنها در
پاشنه پاي او نشست و خونین شد و تکبرش نگذاشت که خم شود و آن را بیرون آورد و جبرئیل به همین موضع اشاره کرده
بود، چون ولید به خانه رفت بر روي کرسی خوابید و دختر او در پائین کرسی خوابید، پس خون از پاشنه اش روان شد و آن
قدر آمد که به فراش دخترش رسید و دخترش بیدار شد، پس دختر به کنیز خود گفت: چرا دهان مشگ را نبسته اي؟ ولید
گفت: این خون پدر توست آب مشک
نیست، فرزندان مرا و فرزندان برادر مرا جمع کن که می دانم که خواهم مرد تا وصیت کنم؛ چون ایشان را جمع کرد به عبد
اللّه بن ابی ربیعه گفت:
عماره بن ولید در زمین حبشه است از محمد نامه اي بگیر و براي نجاشی بفرست که او را برگرداند به مکه، پس به فرزند
کوچک خود که هاشم نام داشت گفت: اي فرزند! تو را پنج وصیت می کنم باید که آنها را حفظ کنی: وصیت می کنم تو را
هرچند سه دیه بدهند به تو زیرا که زن مرا که دختر او بود از من به زور گرفت و اگر او را با من می « ابو رهم دوسی » به کشتن
گذاشت از او فرزندي مانند تو بهم می رسید، و خونی که از قبیله خزاعه طلب دارم فراموش مکنید، و خونی که از بنی خزیمه
بن عامر طلب دارم تدارك کن، و دیه اي چند که از قبیله ثقیف طلب دارم بگیر، و اسقف نجران از من دویست دینار طلب
دارد پس ده، اینها را گفت و به جهنم واصل شد.
و چون عاص بن وائل گذشت جبرئیل اشاره بسوي پاي او کرد، پس چوبی به کف
ص: 614
پایش فرو رفت و از پشت پایش بیرون آمد و از آن مرد. و به روایت دیگر: خاري به کف پایش فرو رفت و به خارش آمد و
آن قدر خارید که هلاك شد.
و چون اسود بن مطّلب گذشت اشاره به دیده اش کرد و او کور شد و سر را بر دیوار زد تا هلاك شد. و به روایت دیگر:
اشاره به شکمش کرد و آن قدر آب خورد که شکمش پاره
شد.
و اسود بن عبد یغوث را حضرت نفرین کرده بود که خدا چشمش را کور گرداند و به مرگ فرزند خود مبتلا شود، چون این
روز شد جبرئیل برگ سبزي بر روي او زد و کور شد و براي استجابت دعاي آن حضرت ماند تا روز بدر که فرزندش کشته
شد و خبر کشته شدن فرزند خود را شنید و مرد.
و حارث بن طلاطله را اشاره کرد جبرئیل به سر او و چرك از سرش آمد تا مرد؛ و گویند که: مار او را گزید و مرد؛ و گویند:
سموم به او رسید و رنگش سیاه و هیئتش متغیر شد و چون به خانه آمد او را نشناختند و آن قدر او را زدند که مرد.
.«1» و حارث بن قیس ماهی شوري خورد و آن قدر آب خورد که مرد
مؤلف گوید: روایات در عدد مستهزئان و کیفیت مردن ایشان مختلف است، به ایراد بعضی اکتفا کردیم و بعضی سابقا مذکور
شد.
پنجم- راوندي روایت کرده است که: زنی از یهود جادویی براي آن حضرت کرده بود و گرهی چند زده و به چاهی افکنده
بود، جبرئیل پیغمبر را خبر کرد و آن حضرت خبر داد که در فلان چاه است و چند گره بر آن زده است، و چون از چاه بیرون
.«2» آوردند چنان بود که آن حضرت فرموده بود و ضرري از سحر به آن جناب نرسید
ششم- راوندي و غیر او از ابن مسعود روایت کرده اند که: روزي پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در پیش کعبه در سجده
بود و شتري از ابو جهل کشته بودند، آن ملعون فرستاد بچه دان آن
شتر
ص: 615
را آوردند و بر پشت آن حضرت افکندند و فاطمه علیها السّلام آمد و آن را از پشت پدر دور کرد، چون حضرت از نماز فارغ
شد فرمود: خداوندا! بر تو باد به کافران قریش؛ و نام برد ابو جهل و عتبه و شیبه و ولید و امیّه و ابن ابی معیط و جماعتی را که
.«1» همه را دیدم که در چاه بدر کشته افتاده بودند
هفتم- خاصه از حضرت صادق علیه السّلام و عامه به طرق متعدده روایت کرده اند که: چون عتبه پسر ابو لهب گفت: کافر
شدم به ربّ نجم، و آب دهان نجس خود را به جانب پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم انداخت، رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم فرمود: نمی ترسی که درنده تو را بدرد؟- به روایت دیگر فرمود: خداوندا! مسلط گردان بر او سگی از سگان خود
را- پس در تجارتی به جانب یمن رفتند- به روایت دیگر: به جانب شام- و او می گفت: به نفرین محمد مرا درنده خواهد
درید، ابو لهب گفت: اي گروه قریش! او را حراست کنید و مگذارید دعاي محمد در حقّ او مستجاب شود، پس در منزلی
بارهاي خود را جمع کردند و جاي او را در بالاي آنها مقرر کردند و همه بر دور او خوابیدند، چون شب شد شیري آمد و
.«2» یک یک آنها را بو می کرد پس جست بر بالاي بارها و او را درید
هشتم- روایت کرده اند که: آن حضرت نزدیک کعبه به نماز می ایستاد و حق تعالی او را از دیده کافران مستور می گردانید
.«3» که او را نمی دیدند
نهم-
راوندي و غیر او از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: عبد اللّه بن امیّه به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
گفت: ما ایمان نمی آوریم به تو تا خدا و ملائکه بیایند و گواهی بدهند بر حقّیّت تو یا به آسمان بالا روي و از آسمان کتابی
فرود آوري و اگر اینها را نیز بکنی نمی دانیم که به تو ایمان خواهیم آورد یا نه؛ پس پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از
ایشان دلتنگ شد و به خانه برگشت، و ابو جهل گفت: اگر روز دیگر بیاید به مسجد بزرگترین سنگها را بر سر او
ص: 616
خواهم زد. چون روز دیگر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل مسجد شد و مشغول نماز گردید ابو جهل سنگ
گرانی گرفت و متوجه آن حضرت شد، چون نزدیک او رسید لرزه بر اندامش افتاد و برگشت، چون از او پرسیدند گفت:
مردانی چند دیدم در بزرگی مانند کوهها که دور محمد را فرو گرفته بودند و همه در میان آهن غوطه خورده بودند اگر
.«1» حرکت می کردم مرا می گرفتند
دهم- راوندي به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در
تلاوت می نمود، پس گفتند به امّ جمیل خواهر ابو سفیان که زن ابو لهب «2» بعضی از شبها در نماز سوره تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ
بود که: دیشب محمد در نماز بر تو و شوهر تو لعنت می کرد و شما را مذمّت می نمود، آن ملعونه در خشم شد و به طلب
آن حضرت بیرون آمد و می گفت: اگر او را ببینم سخنان بد به او خواهم شنوانید، و می گفت:
کیست که محمد را به من نشان دهد؟ چون از در مسجد داخل شد ابو بکر نزد آن حضرت نشسته بود گفت: یا رسول اللّه!
خود را پنهان کن که امّ جمیل می آید و می ترسم که حرفهاي بد به شما بگوید، فرمود: مرا نخواهد دید؛ چون به نزدیک آمد
حضرت را ندید و از ابو بکر پرسید: آیا محمد را دیدي؟ گفت: نه، پس به خانه خود برگشت.
پس حضرت باقر علیه السّلام فرمود: خدا حجاب زردي در میان پیغمبر و او زد که آن حضرت را ندید و آن ملعونه و سایر
و حضرت می فرمود: خدا نام مرا از زبان ایشان « بسیار مذمّت کرده شده » می گفتند یعنی « مذمّم » کفار قریش آن حضرت را
.«3» محو کرده است که نام مرا نمی برند و مذمّم را مذمّت می کنند و مذمّم نام من نیست
و شیخ طبرسی و ابن شهر آشوب و سایر مفسران خاصه و عامه این قصه را نقل کرده اند از اسماء دختر ابو بکر و غیر او روایت
کرده اند که: حضرت این آیه را خواند وَ إِذا قَرَأْتَ
ص: 617
و چون به نزدیک آمد و حضرت را ندید به ابو بکر گفت: «1» الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَهِ حِجاباً مَسْتُوراً
شنیده ام صاحب تو مرا هجو کرده است؟ ابو بکر گفت:
.«2» بحقّ پروردگار کعبه که تو را هجو نکرده است
یازدهم- شیخ طبرسی و غیر او روایت کرده اند که: ابو جهل و ولید بن مغیره با گروهی از بنی مخزوم با یکدیگر اتفاق کردند
که
چون پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مسجد آید او را بکشند، روز دیگر که آن حضرت به مسجد آمد و به نماز ایستاد
ولید را فرستادند که او را هلاك کند، چون به محلّی رسید که پیغمبر نماز می کرد صداي حضرت را می شنید و او را نمی
دید، پس برگشت و این حال را به ایشان گفت، ایشان باور نکردند و همه به اتفاق آمدند به نزد آن حضرت، چون صداي او
را شنیدند و بر اثر صدا رفتند صدا را از عقب سر شنیدند باز برگشتند و به جانب صدا رفتند باز صدا را از جانب اول شنیدند و
چندان که از پی صدا رفتند صدا را از جانب دیگر شنیدند، حیران ماندند و برگشتند، پس حق تعالی این را فرستاد وَ جَعَلْنا مِنْ
و گردانیدیم از پیش روي ایشان سدّي و از پس ایشان سدّي » «3» بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَ  دا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَ  دا فَأَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ
.«4» « پس پوشیدیم دیده هاي ایشان را پس نمی بینند
دوازدهم- شیخ طبرسی و غیر او روایت کرده اند که: چون یهودان مدینه با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عهد کردند
که با آن حضرت قتال نکنند و در دیه هایی که بر مسلمانان لازم می شود اعانت بکنند پس شخصی از صحابه دو شخص را به
خطا کشته بود و دیه لازم شده بود، حضرت به نزد بنی النضیر رفت و از ایشان اعانت طلب کرد در باب آن دیه، ایشان گفتند:
بنشین تا ما طعام بیاوریم و دیه را جمع کنیم و تسلیم نماییم، و رفتند به قصد
ص: 618
آنکه آن
حضرت را هلاك کنند، پس جبرئیل آمد و حضرت را بر اراده ایشان مطّلع ساخت و حضرت بیرون آمد و سوء تدبیر ایشان
.«1» ظاهر شد
سیزدهم- شیخ طبرسی و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: آن حضرت به جنگ گروهی از عرب رفت در
می گفتند و ایشان گریختند و به سر کوهها متحصّن شدند و حضرت در موضعی فرود آمد که « ذي امر » موضعی که آن را
آنها را می دید، پس از لشکر خود دور شد براي قضاي حاجت و بارانی آمد و جامه هاي او تر شد پس جامه ها را کند و بر
روي درختی پهن کرد و در زیر آن درخت خوابید و اعراب می دیدند آن حضرت را، پس بزرگ ایشان دعثور بن حارث آمد
و بر بالاي سر آن حضرت ایستاد با شمشیر برهنه و گفت: امروز کی تو را از من منع می کند و حفظ می نماید؟ فرمود: خدا؛
پس جبرئیل دست زد بر سینه او و شمشیر از دستش جست و خود بر زمین افتاد، پس حضرت شمشیر را برداشت و بر بالاي
سرش ایستاد و فرمود: کی تو را امروز از من نجات می دهد؟ گفت:
.«2» هیچ کس، و کلمه اي گفت و مسلمان شد و قوم خود را به اسلام دعوت کرد
.«3» به روایت دیگر: چون خواست که شمشیر را حواله آن حضرت کند لرزید و شمشیر از دستش افتاد
.«4» و به روایت ابو حمزه ثمالی دعثور گفت: مرد بلند سفیدي را دیدم که دست بر سینه ام زد و دانستم که ملکی بود
چهاردهم- ابن شهر آشوب از ابن عباس روایت کرده است که: کفار قریش در حجر اسماعیل جمع شدند و
قسم یاد کردند بلات و عزّي که اگر محمد را در مسجد ببینند همه اتفاق کنند و او را هلاك کنند؛ پس فاطمه علیها السّلام
این را شنید و گریان به خدمت آن حضرت آمد و قصه را نقل کرد، حضرت فرمود: اي دختر! آب وضویی براي من حاضر
کن، پس
ص: 619
وضو ساخت و به مسجد آمد، چون حضرت را دیدند گفتند: اینک آمد، و حق تعالی رعبی در دل ایشان انداخت که سرها به
زیر انداختند و ذقنهاشان به سینه هایشان چسبید، پس حضرت قبضه اي از خاك برداشت و بر روي ایشان پاشید و گفت:
.«1» پس آن خاك به هرکه رسید روز بدر کشته شد « شاهت الوجوه »
پانزدهم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: روزي آن حضرت در ابطح می رفت ابو جهل لعین سنگریزه اي به جانب آن
حضرت انداخت، پس آن سنگریزه هفت شب و هفت روز در میان هوا معلّق ماند، گفتند: کی نگاه داشته است این را؟
حضرت فرمود:
.«2» آن کسی که آسمانها را بی ستون نگاه داشته است
شانزدهم- ابن شهر آشوب و اکثر محدثان و مورخان روایت کرده اند که: در جنگ حنین شیبه بن عثمان اراده قتل آن
حضرت کرد، و چون از عقب سر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد شعله آتشی در میان خود و آن حضرت دید پس
حضرت یافت آنچه در دل او بود و نظر کرد بسوي او و فرمود: اي شیبه! نزدیک من بیا، چون نزدیک آمد گفت: خداوندا!
شیطان را از او دور گردان، شیبه گفت: چون حضرت این دعا کرد چنان محبوب من گردید که او را
از چشم و گوش خود دوست تر داشتم؛ پس فرمود: اي شیبه! با کافران مقاتله کن؛ و چون جنگ بر طرف شد آنچه در
خاطرش گذشته بود و دیده بود حضرت از براي او بیان کرد و فرمود: آنچه خدا از براي تو خواست بهتر بود از آنچه خود از
.«3» براي خود خواستی
به قصد قتل آن «4» هفدهم- سید ابن طاووس و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: عامر بن طفیل و ازید بن قیس
حضرت آمدند و چون داخل مسجد شدند عامر به نزدیک رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: یا محمد! اگر
من مسلمان شوم براي من چه خواهد
ص: 620
بود؟ حضرت فرمود: براي تو خواهد بود آنچه براي همه مسلمانان است و بر تو خواهد بود آنچه بر همه مسلمانان است، گفت:
می خواهم بعد از خود مرا خلیفه گردانی، حضرت فرمود: اختیار این امر بدست خداست و بدست من و تو نیست، گفت: پس
مرا امیر صحرا گردان و تو امیر شهرها باش، حضرت فرمود که: نمی شود، گفت: پس چه چیزي براي من مقرر می گردانی؟
فرمود: آن را مقرر می گردانم که بر اسب سوار شوي و جهاد کنی، گفت:
الحال من این را دارم، برخیز با تو سخنی چند بگویم؛ پس حضرت را مشغول حرف گردانید و اشاره کرد به ازید پسر عمّ خود
که: شمشیر را بکش و بزن، ازید به عقب آن حضرت رفت و شمشیر را یک شبر کشید و دیگر هرچند سعی کرد نتوانست
کشید و هرچند عامر او را اشاره می کرد و او سعی می کرد نمی توانست کشید.
و به
روایت دیگر ازید گفت: دیواري میان من و آن حضرت حایل شد و چون بار دیگر اراده کردم عامر را میان خود و رسول خدا
دیدم، چون حضرت را نظر به ازید افتاد و دید که او سعی می کند که شمشیر را از غلاف بکشد گفت: خداوندا! کفایت شرّ
ایشان بکن، و مردم هجوم آوردند و ایشان گریختند و هیچ یک به منزل خود نرسیدند، حق تعالی بر ازید صاعقه اي فرستاد و
او را هلاك کرد و عامر به خانه زن سلولیّه فرود آمد و ماده طاعونی در انگشتش بهم رسید و می گفت: اي عامر! آیا غده
مانند غده شتر بهم رسانیدي و در خانه سلولیه خواهی مرد؟- و ایشان فرود آمدن در آن قبیله را ننگ خود می دانستند- پس
.«1» اسب خود را طلبید و سوار شد و چون اندك راهی رفت راه جهنم را در پیش گرفت و به درك اسفل منزل گزید
هیجدهم- ابن شهر آشوب و دیگران از ابن عباس و غیر او روایت کرده اند که: در جنگ حدیبیّه هشتاد نفر از اهل مکه از
کوه تنعیم فرود آمدند به قصد هلاك آن حضرت، پس حضرت نفرین کرد و خدا دیده هاي ایشان را گرفت که صحابه ایشان
را دستگیر کردند
ص: 621
و آخر منّت گذاشت و سر داد ایشان را، پس خدا این آیه را فرستاد وَ هُوَ الَّذِي کَفَّ أَیْدِیَهُمْ عَنْکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَکَّهَ
«2» .«1»
نوزدهم- ابن شهر آشوب و اکثر مورخان روایت کرده اند که: چون کفار قریش از جنگ بدر برگشتند ابو لهب از ابو سفیان
پرسید که: سبب انهزام شما چه بود؟ ابو سفیان گفت: همین
که ملاقات کردیم یکدیگر را گریختیم و ایشان ما را کشتند و اسیر کردند به هر نحو که خواستند و مردان سفید دیدیم که بر
اسبان ابلق سوار بودند در میان آسمان و زمین و هیچ کس در برابر آنها نمی توانست ایستاد.
ابو رافع به امّ الفضل دختر عباس گفت که: اینها ملائکه اند، ابو لهب که این را شنید برخاست و ابو رافع را بر زمین زد، امّ
« عدسه » الفضل عمود خیمه را گرفت و بر سر ابو لهب زد که سرش شکست و بعد از آن هفت روز زنده ماند و خدا او را به
مبتلا کرد؛ و عدسه مرضی بود که عرب از سرایت آن حذر می کردند پس به این سبب سه روز در خانه ماند که پسرهایش نیز
به نزدیک او نمی رفتند که او را دفن کنند تا آنکه او را کشیدند و در بیرون مکه انداختند و سنگ بسیاري بر روي او انداختند
.«3» تا پنهان شد
مؤلف گوید: اکنون بر سر راه عمره واقع است و هرکه از آن موضع می گذرد سنگی چند بر آن موضع می اندازد و تلّ
عظیمی شده است، پس تأمل کن که مخالفت خدا و رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چگونه صاحبان نسبهاي شریف را از
شرف خود بی بهره گردانیده است و اطاعت خدا و رسول چگونه مردم بی حسب و نسب را به درجات رفیعه بلند ساخته است
و به اهل بیت عزت و شرف ملحق گردانیده است.
بیستم- ابن شهر آشوب از ابن عباس روایت کرده است که: در جنگ احزاب ابو سفیان هفت هزار تیرانداز را مقرر کرد که به
یک دفعه تیر به جانب لشکر
آن حضرت بیندازند، چون صحابه بر این مطّلع شدند ترسیدند و به آن حضرت شکایت کردند،
ص: 622
حضرت آستین نصرت آیین خود را در هوا حرکت داد و دعا کرد، و چون تیرها را رها کردند خدا بادي فرستاد که تیرها را
.«1» بسوي ایشان برگردانید و هر تیري بر صاحبش نشست و او را مجروح کرد و یک تیر به مسلمانان نرسید
بیست و یکم- ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با میسره به
قلعه هاي یهود رفت که نانی و نان خورشی از ایشان بخرد، یکی از یهودان گفت: آنچه می خواهی من دارم، و به خانه رفت و
زوجه خود را گفت که: بر بام قلعه بالا رو و چون محمد داخل شود آن سنگ بزرگ را بر سر او بینداز، چون حضرت داخل
شد و زن خواست که سنگ را بیندازد جبرئیل علیه السّلام نازل شد و بال خود را بر آن سنگ زد و آن سنگ دیوار را سوراخ
کرد و مانند صاعقه آمد و به گردن آن ملعون احاطه کرد و مانند سنگ آسیا در گردنش ماند، پس یهودي بیهوش شد و چون
بهوش آمد نشست و گریان شد، حضرت فرمود که: چه اراده کرده بودي که به چنین بلایی مبتلا شدي؟ گفت:
یا محمد! من اراده فروختن چیزي به تو نداشتم و تو را براي آن به خانه آوردم که هلاك کنم و تویی معدن کرم و سید عرب
و عجم پس عفو کن از من، حضرت بر او رحم کرد و دعا کرد تا سنگ از گردن
.«2» او دور شد
بیست و دوم- ابن شهر آشوب از جابر و ابن عباس روایت کرده است که: مردي از قریش سوگند یاد کرد که البته محمد را
.«3» بکشد، پس اسبش جست و او را بر زمین زد تا گردنش شکست
بیست و سوم- ابن شهر آشوب و غیر او از ابن عباس روایت کرده اند که: معمر بن یزید به شجاعت معروف بود و در میان
قبیله کنانه سر کرده و مطاع بود، قریش در دفع آن حضرت به او استغاثه کردند، معمر گفت: من کفایت شرّ او از شما می کنم
و او را می کشم و من بیست هزار سوار مسلّح دارم و قبیله بنی هاشم با من جنگ نمی توانند کرد و اگر دیه
ص: 623
خواهند من مال بسیار دارم و ده دیه به ایشان می دهم؛ و او شمشیري حمایل می کرد که عرضش یک شبر و طولش ده شبر
بود. پس روزي حضرت در حجر اسماعیل نماز می کرد معمر شمشیر خود را برداشت و متوجه آن حضرت شد، چون نزدیک
رسید بر زمین افتاد و رویش مجروح شد و برخاست و گریخت تا به ابطح رسید و خون از رویش می ریخت، قریش چون او را
بر آن حال دیدند بر دور او گرد آمدند و خون را از روي او شستند و پرسیدند: تو را چه شد؟ گفت: مغرور کسی است که
فریب شما را خورد هرگز چنین واقعه اي مشاهده نکرده بودم چون به نزدیک او رسیدم دیدم دو اژدها از نزدیک سر او پیدا
.«1» شدند که آتش از دهان ایشان می ریخت و بر من حمله کردند
بیست و چهارم- ابن شهر آشوب
بسوي آن جناب افکند و مزراق برگشت بسوي او «2» روایت کرده است که: کلده پسر اسد در میان خانه عقیل و عقال مزراقی
و بر سینه اش آمد و هراسان گریخت، گفتند: چه می شود تو را؟ گفت: واي بر شما! مگر نمی بینید این شتر مست را که از پی
.«3» من می آید؟ گفتند: ما چیزي نمی بینیم، گفت: من می بینم؛ و چنان دوید تا به طایف رسید
بیست و پنجم- ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در میان روز
از مکه بیرون رفت تا آنکه به گردنگاه حجون رسید و نضر بن الحارث به قصد قتل آن حضرت از عقب رفت و چون نزدیک
آن حضرت رسید گریخت و برگشت، ابو جهل به او رسید و گفت: از کجا می آیی؟ گفت: امروز چون محمد تنها بیرون
رفت از عقب او رفتم به طمع آنکه او را هلاك کنم چون به نزدیک او رسیدم شیرها دیدم که می خروشیدند و رو به من می
.«4» دویدند، ابو جهل گفت: این یکی از جادوهاي اوست
بیست و ششم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: مردي از قریش آن حضرت را
ص: 624
.«1» در سجده دید، سنگی گرفت که بر آن حضرت بیندازد، چون دست را بلند کرد دستش بر سنگ خشکید
بیست و هفتم- ابن شهر آشوب از ابن عباس روایت کرده است که: آن حضرت در مسجد قرائت قرآن می نمود به آواز بلند
پس کفار قریش متأذّي شدند و برخاستند که آن حضرت را بگیرند، ناگاه دستهاي خود را در گردنها غل شده دیدند و نابینا
شدند
که جایی را نمی دیدند، پس به خدمت آن حضرت آمدند و سوگند دادند آن حضرت را، آن جناب دعا کرد و دستهایشان به
.«2» نازل شد « یس » زیر آمد و روشن شدند، پس آیات اول سوره کریمه
بیست و هشتم- ابن شهر آشوب از ابو ذر روایت کرده است که: حضرت در سجود بود ابو لهب سنگی گرفت و خواست که
بر آن جناب بیندازد دستش در هوا ماند و نتوانست به زیر آورد، به حضرت تضرع کرد و سوگندها یاد کرد که اگر عافیت
بیابد آزار آن حضرت نکند، و چون آن جناب دعا کرد و دستش به زیر آمد گفت: تو جادوگر حاذقی بوده اي، پس سوره
.«3» نازل شد « تبّت »
بیست و نهم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد بنی شجاعه رفت و
اسلام را بر ایشان عرض کرد، ایشان ابا کردند و با پنج هزار سوار از پی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند، چون به
.«4» نزدیک رسیدند آن جناب دعا کرد و بادي وزید و همه هلاك شدند
سی ام- ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: ابن قمیه در روز جنگ احد سنگی به جانب رسول خدا صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم انداخت و بر پاي آن جناب آمد، حضرت فرمود: خدا تو را ذلیل گرداند، چون از جنگ برگشت در موضعی
خوابید پس بز کوهی آمد و شاخ
ص: 625
خود را در زیر شکم او فرو برد و او فریاد می کرد که: وا ذلّاه، تا شاخ از چنبره گردنش بیرون آمد
.«1»
سی و یکم- معجزه متواتره آن جناب است که: در جنگ احزاب با وفور کفار و قلّت مسلمانان حق تعالی به دعاي آن جناب
.«2» باد تندي فرستاد با سنگریزه ها که خیمه هاي ایشان را کند و ایشان گریختند چنانکه بعد از این مذکور خواهد شد
پس باد آن را برد « شاهت الوجوه » : سی و دوم- در جنگ بدر کفی سنگریزه و خاك برداشت و بر روي کافران پاشید و فرمود
.«3» و بر روي مشرکان رسانید و هرکه از آن سنگریزه و خاك به او رسید در آن روز یا کشته شد یا اسیر شد
راعی آن جناب را کشتند و مواشی را غارت کردند، بر « عرنیان » سی و سوم- ابن شهر آشوب از جابر روایت کرده است: چون
ایشان نفرین کرد که: خداوندا! راه را بر ایشان گم کن، پس راه را گم کردند تا اصحاب حضرت به ایشان رسیدند و ایشان را
.«4» گرفتند
سی و چهارم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زنی را خواستگاري کرد،
پدرش عذر گفت که: او پیس است- و پیس نبود-، حضرت فرمود که:
.«5» چنین باشد؛ پس پیس شد
سی و پنجم- روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زهیر شاعر را دید و گفت:
.«6» خداوندا! مرا پناه ده از شیطان او، پس او نتوانست یک بیت شعر بگوید تا مرد
اشهد انّ » : سی و ششم- روایت کرده است که: روزي بلال اذان می گفت، چون گفت
ص: 626
منافقی گفت: بسوزد هرکه دروغ گوید، پس در آن شب برخاست که چراغ را « محمدا رسول اللّه
.«1» اصلاح کند آتش در انگشت او افتاد و هرچند سعی کرد نتوانست خاموش کند تا همه بدنش سوخت
سی و هفتم- روایت کرده است از ابن عباس که: عقبه بن ابی معیط و أبی بن خلف با هم برادر شده بودند، پس عقبه از سفري
آمده ولیمه اي ساخت و جمعی از اشراف را با آن جناب به ولیمه خود طلبید، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: تا
شهادتین را نگویی من طعام تو را نمی خورم، پس او شهادت گفت و حضرت طعام او را تناول نمود؛ چون أبی بن خلف از
سفر برگشت او را ملامت نمود که: به دین محمد در آمده اي من از تو راضی نمی شوم تا او را تکذیب نمایی و اهانت
برسانی، پس آن ملعون به نزد آن حضرت آمد و آب دهان نجس خود را به جانب آن جناب انداخت پس آب دو حصّه شد و
بر روي پلید خودش برگشت و دو جاي روي او را سوخت و جایش ماند، و حضرت فرمود: تا در مکه هستی زنده خواهی بود
و چون از مکه بیرون روي به شمشیر خود کشته خواهی شد، پس عقبه در روز بدر کشته شد و أبی در روز احد به درك
.«2» واصل گشت
سی و هشتم- روایت کرده اند ابن شهر آشوب و غیر او که: أبی بن خلف در مکه حضرت را تهدید به کشتن می کرد،
حضرت فرمود: من تو را خواهم کشت ان شاء اللّه، پس در روز احد حضرت چوبی به جانب او انداخت و به گردن او رسید و
خراشید پس برگشت و فریاد می کرد مانند گاو،
ابو جهل گفت: چرا چنین فریاد می کنی؟ این خراشی بیش نیست؟ گفت: اگر این طعنه بر جمیع قبیله ربیعه و قبیله مضر واقع
می شد همه می مردند او وعده کرده است مرا بکشد و اگر آب دهان بر من بیندازد کشته خواهم شد؛ پس از یک روز به
.«3» جهنم واصل شد
سی و نهم- در طب الائمه و مجمع البیان و تفسیر عیاشی و سایر کتب معتبره مذکور
ص: 627
است و از حضرت صادق علیه السّلام به طرق متعدده منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را آزاري بهم
رسید و جبرئیل و میکائیل به نزد آن حضرت آمدند، پس جبرئیل گفت: یا محمد! لبید بن اعظم یهودي تو را جادو کرده است
و آن را در چاه بنی زریق پنهان کرده است پس بفرست بر سر آن چاه کسی را که در دیده تو از همه کس عظیمتر است و
اعتماد بر او بیش از دیگران داري و در کمالات عدیل و همتاي توست تا آن سحر را بیرون آورد، رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و فرمود: یا علی! برو بسوي چاه ذروان که در آنجا جادویی براي من پنهان کرده
اند و در میان غلاف خرما تعبیه کرده اند و در زیر سنگی که در ته چاه است پنهان کرده اند.
چون علی علیه السّلام بر سر آن چاه رفت آبش از جادو مانند آب حنا رنگین شده بود، پس حضرت آب چاه را کشید و در
زیر سنگی که پیغمبر نشان داده بود غلاف خرما را بیرون آورد و به
خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد، چون گشودند شانه و چند دندانه شانه و ریسمانی که در آن یازده گره
زده بودند و سوزنها بر آن فرو برده بودند از میان آن بیرون آمد و جبرئیل در آن روز سوره قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ و سوره قُلْ
أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ را آورده بود، حضرت فرمود: یا علی! این دو سوره را بر این گره ها بخوان، علی علیه السّلام هر یک آیه را
.«1» که می خواند یک گره باز می شد تا آنکه سوره ها را تمام کرد و همه گره ها گشوده شد
به روایت دیگر: جبرئیل قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ را و میکائیل قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ را براي تعویذ آن حضرت خواندند.
بسم اللّه » : به روایت دیگر: جبرئیل قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ و قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ و قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَ دٌ را خواند و این دعا را خواند
.«2» « ارقیک و اللّه یشفیک من کلّ داء یؤذیک خذها فلتهنیک
ص: 628
مؤلف گوید: مشهور میان علماي شیعه آن است که سحر در انبیاء و ائمه علیهم السّلام تأثیر نمی کند و آزار آن حضرت به
سبب آن سحر نبود بلکه حق تعالی از براي ظهور حقیّت آن حضرت سحر آن کافران را ظاهر نمود و این سوره ها را براي دفع
سحر از دیگران فرستاد.
باب بیست و یکم در بیان معجزات آن حضرت است در مستولی شدن بر شیاطین و جنّیان، و ایمان آوردن بعضی از ایشان و خبر
دادن ایشان به نبوّت آن حضرت
اول- شیخ طبرسی و دیگران از زهري روایت کرده اند که: چون ابو طالب دار فنا را وداع کرد بلا بر رسول خدا صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم شدید شد و اهل مکه اتفاق بر ایذاء و اضرار آن حضرت نمودند، پس آن حضرت متوجه طائف شد
که شاید بعضی از ایشان ایمان بیاورند، چون به طائف رسید سه نفر ایشان را ملاقات نمود که هر سه برادر و رؤساي طائف
بودند (عبد یالیل، مسعود و حبیب پسران عمرو) و اسلام را بر ایشان عرض نمود، یکی از ایشان گفت: من جامه هاي کعبه را
دزدیده باشم اگر خدا تو را فرستاده باشد؛ دیگري گفت: خدا نمی توانست از تو بهتر کسی براي پیغمبري بفرستد؟؛ سومی
گفت: و اللّه بعد از این با تو سخن نمی گویم زیرا اگر پیغمبر خدایی شأن تو از آن عظیمتر است که با تو سخن توان گفت و
اگر بر خدا دروغ می گویی سزاوار نیست با تو سخن گفتن؛ و استهزاء نمودند به آن حضرت، چون قوم ایشان دیدند که
سرکرده هاي ایشان با پیغمبر چنین سلوك کردند در دو طرف راه صف کشیدند و سنگ بر آن حضرت می انداختند تا پاهاي
مبارکش را مجروح کردند و خون از آن قدمهاي عرش پیما جاري شد، پس به جانب باغی از باغهاي ایشان آمد که در سایه
درختی قرار گیرد، عتبه و شیبه را در آن باغ دید و از دیدن ایشان محزون گردید زیرا که شدت عداوتشان را با خدا و رسول
می گفتند و نصرانی بود از اهل نینوا، « عداس » می دانست، چون آن دو ملعون آن حضرت را دیدند غلامی داشتند که او را
انگوري به او دادند و از براي آن حضرت فرستادند، چون غلام به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید
حضرت از او پرسید: اهل کدام زمینی؟
گفت: اهل نینوا.
فرمود: از اهل شهر بنده شایسته یونس بن متی.
ص: 632
عداس گفت: تو
چه می دانی که یونس کیست؟
فرمود: من پیغمبر خدایم و خدا مرا از قصه یونس خبر داده است؛ و قصه یونس را از براي او نقل کرد.
عداس به سجده افتاد و پاهاي فلک پیماي سیّد انبیاء را می بوسید و خون از آن پاهاي مبارك می چکید.
چون عتبه و شیبه حال آن غلام را دیدند ساکت شدند و چون بسوي ایشان برگشت گفتند: چرا براي محمد سجده کردي و
پاهاي او را بوسیدي و هرگز نسبت به ما که آقاي توییم چنین نکردي؟
گفت: این مرد شایسته است و خبر داد مرا از احوال یونس بن متی پیغمبر خدا.
ایشان خندیدند و گفتند: تو فریب او را مخور که مرد فریبنده اي است و دست از دین ترسایی خود بر مدار.
که اسم موضعی است رسید و در میان شب « نخله » پس حضرت از ایشان ناامید شد و باز بسوي مکه برگشت، و چون به
مشغول نماز شد، در آن موضع گروهی از جنّ نصیبین که موضعی است از یمن بر آن حضرت گذشتند و حضرت نماز بامداد
می کرد و در نماز قرآن تلاوت می نمود، چون گوش دادند و قرآن را شنیدند ایمان آوردند و بسوي قوم خود برگشتند و
.«1» ایشان را به اسلام دعوت نمودند
و به روایت دیگر: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مأمور شد که تبلیغ رسالت خود نماید بسوي جنّیان و ایشان را بسوي
بسوي آن حضرت فرستاد و «2» اسلام دعوت نماید و قرآن بر ایشان بخواند، پس حق تعالی گروهی از جن را از اهل نصیبین
حضرت به اصحاب خود فرمود: من مأمور شده ام که امشب بر جنّیان قرآن بخوانم، که از شماها
با من می آید؟ پس عبد اللّه بن مسعود با آن حضرت رفت.
ص: 633
عبد اللّه گفت: چون به اعلاي مکه رسیدیم پیغمبر داخل دره حجون شد و خطی براي من کشید و فرمود: در میان این خط
بنشین و بیرون مرو تا من بسوي تو بیایم؛ پس رفت و به نماز مشغول شد و شروع کرد در تلاوت قرآن ناگاه دیدم که سیاهان
بسیار هجوم آوردند که میان من و آن جناب حایل شدند و صداي او را نشنیدم، پس پراکنده شدند مانند پاره هاي ابر و رفتند
و گروهی از آنها ماندند، و چون حضرت از نماز صبح فارغ شد بیرون آمد فرمود: آیا چیزي دیدي؟ گفتم: بلی مردان سیاه
دیدم که جامه هاي سفید بر خود بسته بودند، فرمود: اینها جنّ نصیبین بودند. و به روایت ابن عباس: هفت نفر بودند و حضرت
آنها را رسول نمود بسوي قوم خود؛ بعضی گفته اند نه نفر بودند.
را خواندم بر ایشان و جواب ایشان بهتر از جواب شما بود، « رحمن » و از جابر روایت کرده اند که حضرت فرمود: من سوره
.«2» « لا و لا بشی ء من آلائک ربّنا نکذّب » : گفتند «1» * چون بر ایشان خواندم فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبانِ
و از ابن عباس روایت کرده است که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مبعوث شد و ملائکه میان شیاطین و بالا
رفتن ایشان به آسمان حائل شدند و ایشان را به شهاب زدند و سوختند و برگشتند گفتند: باید حادثه اي در زمین حادث شده
باشد که ما را از آسمان منع کردند، پس به مشرق و مغرب گردیدند و گروهی از آنها که
با اصحاب خود نماز صبح می کرد در هنگامی که متوجه سوق عکاظ « نخله » به مکه افتادند بر آن حضرت گذشتند که در
بود، چون تلاوت آن حضرت را شنیدند گفتند: همین است که میان ما و آسمان مانع شده است، پس بسوي قوم خود برگشته
بدرستی که ما قرآن عجیبی شنیدیم که هدایت می نماید بسوي حق پس ایمان آوردیم به آن و هرگز شریک نمی » : و گفتند
.«4» را فرستاد « جن » پس حق تعالی سوره ؛«3» « گردانیم با پروردگار خود احدي را
ص: 634
.«1» بودند « بنی شیبان » و از ابو حمزه ثمالی روایت کرده است که: ایشان از
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از مکه بیرون رفت با زید بن حارثه به جانب
بازار عکاظ که مردم را به اسلام دعوت نماید پس هیچ کس اجابت آن حضرت نکرد و بسوي مکه برگشت، چون به موضعی
می گویند به نماز شب ایستاد و در نماز شب تلاوت قرآن می نمود، گروهی از جن گذشته و « وادي مجنه » رسید که آن را
چون قرائت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را شنیدند بعضی با بعضی گفتند: ساکت شوید، چون حضرت از تلاوت
فارغ شد به جانب قوم خود رفتند انذار کنندگان گفتند: اي قوم! بدرستی که ما شنیدیم کتابی را که نازل شده است بعد از
موسی در حالتی که تصدیق کننده است آنچه را پیش از او گذشته است، هدایت می کند بسوي حق و بسوي راه راست، اي
قوم ما! اجابت کنید داعی خدا را و ایمان آورید به او تا بیامرزد گناهان شما
را و پناه دهد شما را از عذاب الیم. پس برگشتند به خدمت آن حضرت و ایمان آوردند و آن جناب ایشان را تعلیم کرد شرایع
اسلام، و حق تعالی سوره جن را نازل گردانید و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم والی و حاکمی بر ایشان نصب کرد و
هر وقت به خدمت آن جناب می آمدند؛ و امر کرد امیر المؤمنین علیه السّلام را که مسائل دین را تعلیم ایشان نماید و در میان
.«2» ایشان مؤمن و کافر و ناصبی و یهودي و نصرانی و مجوسی می باشند و ایشان از فرزندان جانّ اند
می « عفرا » دوم- ابن بابویه به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: زنی بود از جنّیان که او را
گفتند و مکرر به خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می آمد و سخنان او را می شنید و به صالحان جن می رسانید و
آنها بدست او ایمان می آوردند، و چند روز به خدمت آن حضرت نیامد و حضرت از جبرئیل احوال او را سؤال نمود، جبرئیل
گفت: به دیدن خواهر ایمانی خود رفته است که از براي خدا او را دوست دارد، حضرت فرمود:
بهشت از براي آنهاست که براي خدا با یکدیگر دوستی می کنند بدرستی که حق تعالی در
ص: 635
بهشت عمودي آفریده است از یک دانه یاقوت سرخ و بر آن عمود هفتاد هزار قصر است و در هر قصري هفتاد هزار غرفه
است که آفریده است آنها را براي کسانی که با هم دوستی می کنند و به دیدن یکدیگر می روند از براي خدا.
چون عفرا به خدمت پیغمبر صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم آمد از او پرسید: در این سفر چه دیدي؟
گفت: عجائب بسیار دیدم.
فرمود: خبر ده ما را از عجب تر چیزي که دیدي.
گفت: ابلیس را دیدم که در دریاي اخضر بر روي سنگ سفیدي نشسته بود و دستها بسوي آسمان بلند کرده بود و می گفت:
الهی! چون قسم خود را بجا آوري و مرا داخل جهنم گردانی پس از تو سؤال خواهم کرد بحقّ محمد و علی و فاطمه و حسن
و حسین که مرا از جهنم خلاص گردانی و با ایشان محشور نمائی.
گفتم: اي حارث! این نامها چیست که به آنها دعا می کنی؟
گفت: اینها را دیدم که بر ساق عرش نوشته بودند هفت هزار سال پیش از آنکه خدا آدم را خلق کند، به این سبب دانستم که
اینها گرامی ترین خلقند نزد پروردگار عالمیان، پس بحقّ ایشان سؤال می کنم.
.«1» رسول خدا فرمود: بخدا سوگند اگر قسم دهند جمیع اهل زمین خدا را به این نامها البته خدا دعاي همه را مستجاب فرماید
سوم- علی بن ابراهیم روایت کرده است که: جنّیان همه از فرزندان جانّ اند و اهل همه دین در میان ایشان می باشند، و
است « هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس » شیاطین همه از فرزندان ابلیس اند و در میان ایشان مؤمن نمی باشد مگر یکی که نام او
آمد به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و مردي بود بسیار بلند و عظیم و مهیب، حضرت از او پرسید: تو کیستی؟
گفت: منم هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس روزي که قابیل هابیل را کشت من پسري بودم چندساله نهی می کردم مردم را از
ترك آثام و امر
می کردم ایشان را به افساد طعام.
ص: 636
حضرت فرمود: بد جوانی بوده اي و بد پیري هستی.
گفت: یا محمد! من بر دست نوح توبه کرده ام و با او در کشتی بودم و او را عتاب کردم در نفرین کردن بر قوم خود، و با
ابراهیم بودم در وقتی که او را به آتش انداختند و خدا آتش را بر او برد و سلام گردانید، و با موسی بودم در وقتی که خدا
فرعون را غرق کرد و بنی اسرائیل را نجات داد، و با هود بودم که نفرین کرد بر قوم خود و او را عتاب کردم که چرا نفرین
کردي، و با صالح بودم که نفرین کرد قوم خود را و به او اعتراض کردم که چرا نفرین کردي قوم خود را، و همه کتابها را
خواندم و در همه آنها دیدم بشارت داده بودند به آمدن تو، و انبیاء تو را سلام رسانیدند و می گفتند تو بهترین پیغمبران و
گرامی ترین ایشانی، پس از آنچه خدا بر تو فرستاده است چیزي تعلیم من نما.
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السّلام فرمود: تو او را تعلیم کن.
هام گفت: یا محمد! ما اطاعت نمی کنیم مگر پیغمبر یا وصیّ پیغمبر را، این کیست که مرا به او حواله کردي؟
حضرت فرمود: این برادر من و وصیّ من و وزیر و وارث من است و نام او علی بن ابی طالب است.
هام گفت: بلی، ما یافته ایم اسم او را در کتابهاي گذشته او را الیا نامیده اند.
پس امیر المؤمنین علیه السّلام قرآن و شرایع دین را تعلیم او
.«1» نمود و در شب هریر در صفّین به خدمت آن حضرت آمد
چهارم- شیخ مفید و شیخ طبرسی و سایر محدثان روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به
فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئیل نازل شد و خبر داد که طائفه اي «2» جنگ بنی المصطلق رفت به نزدیک وادي چولی
از کافران جن در این وادي جا کرده اند و می خواهند به اصحاب تو ضرر برسانند، پس امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و
فرمود
ص: 637
که: برو بسوي این وادي و چون دشمنان خدا از جنّیان متعرض تو شوند دفع کن ایشان را به آن قوّتی که خدا تو را عطا کرده
است و متحصّن شو از ایشان به نامهاي بزرگوار خدا که تو را به علم آنها مخصوص گردانیده است؛ و صد نفر از صحابه را با
آن حضرت همراه کرد و فرمود: با آن حضرت باشید و آنچه بفرماید اطاعت نمایید.
پس امیر المؤمنین علیه السّلام متوجه آن وادي شد و چون نزدیک کنار وادي رسید فرمود به اصحاب که: در کنار وادي
بایستید و تا شما را رخصت ندهم حرکت مکنید، و خود پیش رفت و پناه برد به خدا از شرّ دشمنان خدا و بهترین نامهاي خدا
را یاد کرد و اشاره نمود اصحاب خود را که: نزدیک بیایید، چون نزدیک آمدند ایشان را بازداشت و خود داخل وادي شد،
پس باد تندي وزید نزدیک شد که لشکر بر رو درافتند و از ترس قدمهاي ایشان لرزید؛ پس حضرت فریاد زد که: منم علی بن
ابی طالب وصیّ رسول خدا و پسر
عمّ او، اگر خواهید و توانید در برابر من بایستید، پس صورتها پیدا شد مانند زنگیان و شعله هاي آتش در دست داشتند و
اطراف وادي را فرو گرفتند و حضرت پیش می رفت و تلاوت قرآن می نمود و شمشیر خود را به جانب راست و چپ حرکت
گفت و از وادي « اللّه اکبر » می داد، چون به نزدیک آنها رسید مانند دود سیاهی شدند و بالا رفتند و ناپیدا شدند پس حضرت
بالا آمد و به نزدیک لشکر ایستاد، و چون آثار آنها بر طرف شد صحابه گفتند: چه دیدي یا امیر المؤمنین؟ ما نزدیک بود که
از ترس هلاك شویم و بر تو ترسیدیم.
حضرت فرمود: چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند کردم تا ضعیف شدند و رو به ایشان تاختم و پروا از ایشان نکردم و
اگر بر هیئت خود می ماندند همه را هلاك می کردم، پس خدا کفایت شرّ ایشان از مسلمانان نمود و باقیمانده ایشان به
خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفتند که به آن حضرت ایمان بیاورند و از او امان بگیرند.
و چون جناب امیر المؤمنین علیه السّلام با اصحاب خود به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برگشت و خبر را نقل
کرد حضرت شاد شد و دعاي خیر کرد براي او و فرمود: پیش از تو آمدند آنها
ص: 638
.«1» که خدا ایشان را به تو نرسانیده بود و مسلمان شدند و من اسلام ایشان را قبول کردم
پنجم- به سند معتبر از سلمان رضی اللّه عنه روایت کرده اند که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم در ابطح نشسته بود و با جمعی از صحابه در خدمت آن حضرت نشسته بودیم و با من سخن می گفت ناگاه گردبادي پیدا
شد و حرکت کرد تا به نزدیک آن حضرت رسید و از میان آن شخصی پیدا شد و گفت: یا رسول اللّه! مرا قوم من به خدمت
تو فرستاده اند و به تو پناه آورده ایم و از تو امان می طلبیم، گروهی از ما بر ما جور و ستم کرده اند کسی را با من بفرست که
میان ما و ایشان موافق حکم خدا و کتاب خدا حکم کند و عهدها و پیمانهاي مؤکد از من بگیر که فردا بامداد او را به تو
برگردانم مگر آنکه حادثه اي از جانب خدا رخ نماید که مرا در آن اختیاري نباشد.
حضرت فرمود: تو کیستی و قوم تو کیستند؟
پسر شمراخم از قبیله بنی نجاح و من و جمعی از اهل من به آسمان می رفتیم و از ملائکه خبرها می «2» گفت: من عرفطه
شنیدیم و چون تو مبعوث شدي ما را از آسمان منع کردند و به تو ایمان آوردیم و بعضی از قوم ما بر کفر خود مانده اند و به
تو ایمان نیاوردند و میان ما و ایشان اختلاف بهم رسیده و ایشان به عدد و قوّت از ما بیشترند و میاه و مراعی ما را گرفته اند و
به ما و چهارپایان ما ضرر می رسانند التماس داریم کسی را بفرستی که به راستی میان ما حکم کند.
حضرت فرمود: روي خود را بگشا که ما ببینیم تو را بر هیئت خود که داري.
چون صورت خود را گشود مردي بود موي بسیار داشت و سرش بلند بود و دیده هاي
بلند داشت و درازي دیده هایش در طول سرش بود و حدقه هایش کوتاه بود و دندانهایی داشت مانند دندانهاي درندگان،
پس حضرت عهد و پیمان از او گرفت که هرکه را با او همراه کند روز دیگر برگرداند، پس متوجه ابو بکر شد و فرمود که: با
عرفطه برو و به احوال
ص: 639
ایشان برس و میان ایشان حکم کن به راستی.
گفت: یا رسول اللّه! اینها در کجایند؟
فرمود: در زیر زمینند.
ابو بکر گفت: من چگونه به زیر زمین بروم و چگونه میان ایشان حکم کنم و حال آنکه من زبان ایشان را نمی دانم؟
پس عمر را تکلیف به رفتن نمود و او مثل ابو بکر جواب گفت، و به عثمان گفت و او نیز چنین جواب گفت، پس حضرت
امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و گفت: یا علی! با برادر ما عرفطه برو و میان او و قوم او به راستی حکم کن، حضرت در
ساعت برخاست و شمشیر خود را برداشت و با عرفطه روانه شد.
سلمان گفت: من همراه ایشان رفتم تا آنکه به میان وادي صفا رسیدند پس حضرت به من نظر کرد و فرمود: خدا سعی تو را
مزد دهد اي ابو عبد اللّه برگرد، و زمین شکافته شد و ایشان فرو رفتند و من برگشتم و بسیار براي آن حضرت اندوهگین بودم؛
و چون صبح شد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با مردم نماز بامداد کرده آمد و بر کوه صفا نشست و صحابه
برگرد آن حضرت برآمدند، و برگشتن امیر المؤمنین علیه السّلام دیر شد و آفتاب بلند شد و هر کس سخنی می گفت و
منافقان شماتت می کردند و می گفتند: الحمد للّه که خدا ما را از ابو تراب راحت بخشید و افتخار محمد به پسر عمّش
برطرف شد؛ تا آنکه ظهر شد و آن حضرت نماز ظهر را ادا نمود و برگشت و باز در جاي خود قرار گرفت و با اصحاب خود
حدیث می فرمود و مردم اظهار ناامیدي از مراجعت آن حضرت می کردند تا آنکه وقت عصر داخل شد و نماز عصر را ادا
فرمود و برگشت و باز بر صفا نشست و اندوه حضرت زیاده شد و شماتت منافقان مضاعف گردید و نزدیک شد که آفتاب
غروب کند ناگاه کوه صفا شکافته شد و امیر المؤمنین علیه السّلام مانند خورشید تابان بیرون آمد و خون از شمشیرش می
ریخت و عرفطه در خدمت آن حضرت بود، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برخاست و امیر المؤمنین علیه
السّلام را در بر گرفت و میان دو دیده اش را بوسید و فرمود: چرا تا این زمان خورشید جمال خود را از ما پنهان داشتی و ما را
به شماتت منافقان گذاشتی؟
ص: 640
حضرت فرمود: یا رسول اللّه! رفتم بسوي جنّیان بسیار از منافقان و کافران که طغیان کرده بودند بر عرفطه و قوم او از منافقان و
من ایشان را به سه خصلت دعوت کردم: اول آنکه ایمان بیاورند به خدا و اقرار نمایند به پیغمبري تو، و قبول نکردند؛ دوم
آنکه جزیه بدهند، باز قبول نکردند؛ سوم آنکه صلح کنند با عرفطه و قوم او که بعضی از آب و مراعی از آنها باشد و بعضی
از ایشان، و این را نیز قبول
نکردند، پس شمشیر کشیدم و نام خدا بردم و بر ایشان حمله کردم و هشتاد هزار کس ایشان را به قتل رسانیدم، چون این حال
را مشاهده کردند راضی به صلح شدند و امان طلبیدند و مسلمان شدند.
.«1» پس عرفطه گفت: یا رسول اللّه! خدا تو را و امیر المؤمنین علیه السّلام را از ما جزاي خیر دهد؛ و وداع کرد و برگشت
و در حدیث معتبر معلّی بن خنیس از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: در روز نوروز حضرت رسول صلّی اللّه علیه
.«2» و آله و سلّم حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را به وادي جنّیان فرستاد که از ایشان عهدها و پیمانها گرفت
ششم- در محاسن برقی و کتب معتبره دیگر مذکور است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزي با امیر المؤمنین
علیه السّلام نشسته بود ناگاه مردي پیر آمد و بر آن حضرت سلام کرد و برگشت، حضرت فرمود: یا علی! این مرد پیر را
شناختی؟ گفت: نمی شناسم، حضرت فرمود که: این ابلیس لعین است، امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: یا رسول اللّه! اگر می
دانستم که آن است او را ضربتی می زدم و امّت تو را از او خلاص می کردم. پس شیطان برگشت و گفت: اي ابو الحسن!
ستم کردي بر من، هرگز من شریک نطفه دوستان تو نشده ام و هر که دشمن توست نطفه من پیشتر از نطفه پدرش به رحم
.«3» مادرش رسیده است
هفتم- حمیري به سند معتبر روایت کرده است از حضرت صادق علیه السّلام که: حق تعالی از ملک و پادشاهی و استیلاي بر
جمیع مخلوقات نداد به هیچ پیغمبر مثل آنچه
به پیغمبر
ص: 641
آخر الزمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داده بود، روزي آن حضرت گلوي شیطان را بر ستونی از ستونهاي مسجد فشرد که
زبانش به دست آن حضرت رسید و فرمود: اگر نه دعاي سلیمان بود که از خدا طلبید پادشاهی به او داده شود که احدي را
.«1» بعد از او سزاوار نباشد هرآینه شیطان را به شما می نمودم
هشتم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متوجه غزوه حنین شد در اثناي
راه علمها و بیرقها برگشت و عرض کردند به خدمت آن حضرت که: یا رسول اللّه! مار عظیمی راه را بر ما سد کرده است
مانند کوه عظیمی و نمی توانیم گذشت، چون حضرت به نزدیک او رفت مار سر برداشت و گفت: السلام علیک یا رسول اللّه
من هیثم بن طاح بن ابلیسم و ایمان به تو آورده ام و با ده هزار نفر از اهل بیت خود آمده ام که تو را یاري کنم بر حرب این
کافران، حضرت فرمود که: از سر راه دور شو و با اهل خود از جانب راست ما بیا، پس او راه را گشود و مسلمانان عبور کردند
.«2»
نهم- در کتاب اختصاص از اصبغ بن نباته مروي است که: در روز جمعه جناب امیر المؤمنین علیه السّلام بعد از عصر در
مسجد کوفه نشسته بود ناگاه مرد بلندي آمد مانند بدویان و بر آن حضرت سلام کرد، حضرت فرمود: چه شد آن جنّی که به
نزد تو می آمد؟
گفت: یا امیر المؤمنین! پیوسته به نزد من می آید.
آن جناب فرمود که: قصه خود
را براي این جماعت نقل کن.
گفت: پیش از بعثت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در یمن خوابیده بودم ناگاه جنّی در نصف شب به نزد من آمد
و سر پا بر من زد و گفت: بنشین، هراسان برجستم و نشستم، گفت:
عجب دارم من از جنّیان و سوار شدن ایشان بر شتران در حالتی که » : بشنو، پس شعري چند خواند که مضمون آنها این است
متوجهند بسوي مکه و طلب هدایت می نمایند، پس یاد کن و متوجه شو بسوي برگزیده فرزندان هاشم و ببین عزت و شرف او
چون صدا ،« را
ص: 642
برطرف شد متعجب شدم و با خود گفتم که: و اللّه حادثه اي در فرزندان هاشم بهم رسیده است یا بهم خواهد رسید، پس
دیگر مرا خواب نبرد و در بقیه آن شب و تمام روز متفکر بودم؛ چون شب دیگر خوابیدم باز در نصف شب مردي سرپایی بر
من زد و گفت: بنشین، چون نشستم گفت: بشنو، و باز شعري چند خواند که مفادشان آنها بود که گذشت؛ و همچنین در شب
سوم آمد و باز مثل آن اشعار خواند، پس من گفتم: آن که می گویی در کجاست؟ گفت: در مکه ظاهر شده است و مردم را
.« لا إله إلّا اللّه و محمد رسول اللّه » دعوت می کند بسوي شهادت
چون صبح شد بر ناقه خود سوار شدم و متوجه مکه معظمه شدم و چون داخل شدم اول کسی را که دیدم ابو سفیان بود، مرد
پیر گمراهی، پس بر او سلام کردم و پرسیدم: چون است حال شما؟ گفت: ارزانی و فراوانی در میان ما هست و لیکن یتیم
ابو طالب دین ما را فاسد گردانیده است، گفتم: چه نام دارد؟ گفت: محمد و احمد، گفتم: در کجاست؟ گفت:
خدیجه دختر خویلد را خواسته است و در خانه او می باشد، پس سر ناقه را به آن جانب گردانیدم و چون به در خانه خدیجه
رسیدم فرود آمدم و پاي ناقه را بستم و در را کوبیدم، خدیجه گفت: کیست؟ گفتم: محمد را می خواهم، گفت: پی کار خود
برو نمی گذارید محمد را یک ساعت در خانه خود قرار بگیرد او را آزار کردید و دور کردید و از شرّ شما به خانه گریخته
است و باز او را به حال خود نمی گذارید؟ گفتم: خدا رحم کند تو را من از یمن آمده ام و شاید خدا به برکت او بر من منّت
نهد و مرا هدایت کند، مرا محروم مگردان از دیدن او؛ پس شنیدم که محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: در را براي او
بگشا، چون داخل شدم دیدم که نور از روي آن حضرت ساطع بود و به عقب سرش رفتم مهر نبوّت را دیدم که در پشت
مبارکش نقش گرفته است پس جاي آن را بوسیدم و شعري چند در مدح آن حضرت خواندم و در آن اشعار به قصه خبر
دادن جنّی اشعار کردم و مسلمان شدم و مرا مرحبا گفت و گرامی داشت، پس به یمن برگشتم.
اصبغ بن نباته گفت: نام او اسود بن قارب بود و با آن حضرت به جنگ صفّین آمد و در
ص: 643
.«1» آن جنگ شهید شد
دهم- ابن شهر آشوب از مازن بن عصفور روایت کرده است که گفت: در اول
بعثت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گوسفندي از براي بتی کشتم، از آن بت صدائی شنیدم که: پیغمبري مبعوث شده
است از مضر پس بگذار بتی را که تراشیده اند از حجر؛ پس روز دیگر گوسفندي کشتم باز صدایی شنیدم که: پیغمبري
.«2» مرسل آمد و کتابی منزل آورده
یازدهم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: تمیم داري در منزلی از منزلهاي راه شام فرود آمد و چون خواست بخوابد
گفت: امشب من در امان اهل این وادي ام- و این قاعده اهل جاهلیت بود که امان از جنّیان وادي می طلبیدند- ناگاه ندایی از
آن صحرا شنید که: پناه به خدا ببر که جنّیان کسی را امان نمی دهند از آنچه خدا خواهد و بتحقیق که پیغمبر امّیان مبعوث
شده است و ما در حجون در پی او نماز کردیم و مکر شیاطین برطرف شد و جنّیان را به تیر شهاب از آسمان راندند برو به نزد
.«3» محمد رسول پروردگار عالمیان
می گفتند، چون حضرت رسول « حمام » دوازدهم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: بنی عذره بتی داشتند که آن را
اي فرزندان هند » : صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مبعوث شد از آن بت صدایی شنیدند که شعري چند می خواند به این مضمون
بعد از چند روز مردي طارق نام به نزد آن بت آمد ،« ظاهر شد حق و هلاك شد حمام و دفع کرد شرك را اسلام !«4» بن حزام
اي طارق و اي طارق! مبعوث شد پیغمبر صادق، آمد به وحی ناطق، ظاهر شد ظاهر کننده » : که آن را سجده کند صدایی شنید
حق در تهامه، براي یاران اوست سلامت،
پس بت بر رو درافتاد و « و براي خاذلان اوست ندامت، شما را وداع کردم و دیگر سخن مرا نخواهید شنید تا روز قیامت
شکست.
ص: 644
زید بن ربیعه گفت: به خدمت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفتم و این واقعه را عرض کردم، فرمود:
.«1» این سخنان مؤمنان جنّ است؛ پس ما را به اسلام دعوت کرد و مسلمان شدیم
« ابرق » سیزدهم- ابن شهر آشوب از خزیم بن فاتک اسدي روایت کرده است که گفت: شتران خود را می چرانیدم تا به وادي
این است پیغمبر خدا صاحب خیرات، آورده است سوره هاي یاسین و » : رسیدم، در آنجا صداي هاتفی را شنیدم که می گفت
مرا فرستاده است رسول خدا بسوي قبیله نجد، گفتم: چه بود اگر «2» گفتم: تو کیستی؟ گفت: منم مالک بن مالک ،« حامیمات
کسی شتران مرا نگاه می داشت تا من به نزد او می رفتم و به او ایمان می آوردم؟ گفت: من نگاه می دارم؛ پس شتران را
گذاشتم و بر یکی از آنها سوار شدم و متوجه مدینه شدم، چون به دروازه مدینه رسیدم روز جمعه وقت زوال بود با خود گفتم
در اینجا می مانم تا نماز ایشان تمام شود بعد داخل می شوم، چون شتر خود را خوابانیدم مردي آمد و گفت: رسول خدا می
فرماید داخل شو، پس داخل شدم و چون مرا دید فرمود: چه شد آن مرد پیر که ضامن شد براي تو که شتران تو را به اهل تو
برساند؟ گفتم: خبري از او ندارم، فرمود: شترهاي تو را به سلامت به اهل تو رسانید، گفتم: شهادت می دهم به یگانگی خدا و
.«3» به اینکه توئی پیغمبر خدا
چهاردهم-
روایت کرده اند که: روزي عمر نشسته بود مردي از پیش او گذشت، عمر گفت: این کاهن است و با جن مربوط بود، آن مرد
گفت: اي عمر! خدا به اسلام هدایت کرد هر جاهل را و دفع کرد به حق هر باطل را و غنی نمود به محمد صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم فقیران را و راست کرد به قرآن هر کجی را.
عمر گفت: چند گاه است که جنیه مصاحب خود را ندیده اي؟ گفت: پیش از آنکه مسلمان شوم به نزد من آمد و گفت: اي
سلام! حق ظاهر آمده و خواب پریشان نیست و نداي اللّه اکبر بلند شده است و به این سبب مسلمان شدم و دیگر به نزد من
نیامد.
ص: 645
مردي حاضر بود در مجلس عمر گفت: بر من چنین امري واقع شد، روزي در بیابان همواري می رفتم ناگاه دیدم مردي می
اي احمد اي احمد! خدا بلندتر و بزرگتر است، اي احمد! » : آید از اسب تندتر و به اندك زمانی به نزدیک ما رسید و گفت
پس به عقب ما آمد و رفت. « آمد بسوي تو آنچه خدا وعده داده بود از نیکی
پس مردي از انصار گفت: من با دو رفیق متوجه شام شدیم و در بیابانی که آبادانی نداشت فرود آمدیم ناگاه سواره اي به ما
ملحق شد و چهار نفر شدیم و بسیار گرسنه بودیم، ناگاه دیدیم که آهویی نزدیک ما می چرید پس برجستم و آهو را گرفتم؛
آن مردي که به ما ملحق شد گفت: این آهو را رها کن که من مکرر به این راه آمده ام و این آهو را در این موضع دیده ام
و هیچ کس متعرض این آهو نشده است، من سخن او را قبول نکردم و آهو را بستم، چون پاسی از شب رفت صدایی از آن
بیابان شنیدم که می گفت: اي چهار سوار تیزرفتار! سر دهید این آهوي بیچاره را که یتیمان صغیر دارد، پس ترسیدم و آهو را
رها کردم و رفتیم به جانب شام؛ و چون در برگشتن به آن موضع رسیدیم صدایی از عقب ما آمد و ما را بشارت داد به مبعوث
.«1» شدن رسول خدا
مؤلف گوید: روایات و حکایات خبر دادن جنّیان به حقیقت سید پیغمبران زیاده از حدّ بیان است و بعضی در بحار مذکور
است، و مسخّر بودن جن و شیاطین براي آن حضرت در احوال امیر المؤمنین و سایر ائمه علیهم السّلام مذکور خواهد شد ان
شاء اللّه.
باب بیست و دوم در معجزات و خبر دادن از مغیّبات است، و این نوع معجزه آن حضرت از حدّ و احصاء بیرون است و بسیاري از
آن در باب اعجاز قرآن گذشت و قلیلی نیز در اینجا مذکور می شود
اول- ابن طاووس از کتاب دلایل حمیري از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: جمعی از قریش به خدمت
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند براي حاجتی، حضرت فرمود:
فردا باران خواهد آمد، چون فردا شد هوا از همه روز صافتر بود تا آنکه روز بلند شد، پس یکی از اکابر قریش به نزد آن
حضرت آمد و گفت: چه در کار بود تو را که چنین سخنی بگویی و دروغ خود را ظاهر گردانی؟ تو هرگز چنین نبودي، ناگاه
ابري بلند شد و چندان باران آمد که اهل مدینه به فریاد آمدند و استدعاي دعا کردند براي رفع آن، پس حضرت دعا کرد که:
خداوندا! بر حوالی ما بباران و بر ما مباران، پس ابر از مدینه کنار رفت و بر اطراف مدینه
.«1» می بارید
دوم- حمیري به سند موثق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز
بدر اشرفیها که عباس همراه داشت از او گرفت و از او طلب فدا نمود گفت: یا رسول اللّه! من غیر این ندارم، حضرت فرمود:
پس چه شد آنچه پنهان کردي نزد امّ الفضل زوجه خود؟ عباس گفت: گواهی می دهم به وحدانیّت خدا و به پیغمبري تو زیرا
بگو به آنها که در » : پس حق تعالی فرستاد که ،«2» که هیچ کس حاضر نبود بغیر از خدا در هنگامی که آن را به او سپردم
و «3» « دست شما هستند از اسیران که اگر خدا بداند در دل شما نیکی به شما خواهد داد بهتر از آنچه گرفته شده است از شما
آخر عباس چنان صاحب مال شد که بیست غلام او تجارت می کردند که کمتر آنچه نزد هر یک بود بیست
ص: 650
.«1» هزار درهم بود؛ این معجزه متواتر است و خاصه و عامه به طرق متعدده روایت کرده اند
سوم- راوندي و ابن بابویه روایت کرده اند که: روزي پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه جماعتی به خدمت
آن حضرت آمدند، حضرت فرمود: آمده اید از چیزي سؤال کنید اگر می خواهید بگویم که براي چه کار آمده اید و اگر
خواهید خود سؤال کنید.
گفتند: بلکه تو خبر ده ما را یا رسول اللّه.
فرمود: آمده اید سؤال کنید که نیکی را به کی می باید کرد؟ سزاوار نیست نیکی کردن مگر نسبت به کسی که صاحب
حسب و دین باشد؛ و آمده اید که سؤال کنید از جهاد زنان، بدرستی که
جهاد زنان نیکو معاشرت کردن با شوهر است؛ و آمده اید که سؤال کنید که روزیها از کجا می آید؟ خدا نخواسته است که
.«2» روزي دهد مؤمنان را مگر از جایی که ندانند زیرا که چون بنده جهت روزي خود را نمی داند دعا بسیار می کند
چهارم- راوندي و ابن بابویه روایت کرده اند که ابو عقبه انصاري گفت: در خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
نشسته بودم که گروهی از یهودان آمدند و گفتند: رخصت بطلب که ما به مجلس آن حضرت درآییم، چون داخل شدند
گفتند: خبر ده ما را که براي چه آمده ایم از تو سؤال کنیم؟ حضرت فرمود: آمده اید سؤال کنید از احوال ذو القرنین، گفتند
بلی، فرمود: پسري بود از اهل روم اطاعت کننده خدا پس خدا او را دوست داشت و پادشاه روي زمین شد و از مغرب آفتاب
تا مشرق آفتاب را طی کرد تا به یأجوج و مأجوج رسید و سد را بنا کرد، گفتند: شهادت می دهیم که این حال او بود و در
.«3» تورات نیز چنین نوشته است
پنجم- ابن بابویه و راوندي روایت کرده اند از ابن عباس که: ابو سفیان روزي به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم آمد و گفت: یا رسول اللّه! می خواهم از تو سؤالی بکنم، حضرت
ص: 651
فرمود: اگر می خواهی من بگویم چه می خواهی بپرسی؟ گفت: بگو، فرمود: آمده اي از عمر من بپرسی که چند سال خواهد
شد؟ گفت: بلی یا رسول اللّه، فرمود: من شصت و سه سال زندگانی خواهم کرد، ابو سفیان گفت: شهادت می دهم که تو
راست می گویی، حضرت فرمود: به زبان گواهی
می دهی و در دل ایمان نداري؛ ابن عباس گفت: بخدا سوگند که چنان بود که آن حضرت فرمود و ابو سفیان منافق بود، یکی
از شواهد نفاقش آن بود که چون در آخر عمر نابینا شده بود روزي در مجلسی نشسته بودیم و حضرت علی بن ابی طالب علیه
گفت ابو سفیان گفت: کسی در این « اشهد ان محمدا رسول اللّه » السّلام در آن مجلس بود پس مؤذن اذان گفت، چون
مجلس هست که از او ملاحظه باید نمود؟ شخصی از حاضران گفت: نه، ابو سفیان گفت: ببینید این مرد هاشمی نام خود را
در کجا قرار داده است؟ پس امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: خدا دیده ات را گریان گرداند اي ابو سفیان، خدا چنین کرده
ابو سفیان گفت: ،« و بلند کردیم از براي تو نام تو را » «1» است او نکرده است زیرا حق تعالی فرموده است وَ رَفَعْنا لَکَ ذِکْرَكَ
.«2» خدا بگریاند دیده کسی را که گفت در اینجا کسی نیست که از او ملاحظه باید کرد و مرا بازي داد
ششم- ابن بابویه و راوندي و غیر ایشان روایت کرده اند که وائل بن حجر گفت: چون خبر پیغمبري رسول خدا صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم به من رسید من در پادشاهی عظیم بودم و قوم من مطیع من بودند و آنها را ترك کردم و اختیار رضاي خدا و
رسول کردم و به خدمت آن حضرت رفتم، چون به خدمت او رسیدم اصحابش گفتند: سه روز قبل از آمدن تو ما را بشارت
داد که اینک وائل بن حجر آمد بسوي شما از زمین دور از حضرموت رغبت نماینده در
اسلام و اطاعت کننده و او از بقیه فرزندان پادشاهان است، گفتم: یا رسول اللّه! خبر ظهور تو هنگامی به من رسید که در
پادشاهی و عزت بودم و خدا بر من منّت گذاشت که همه را ترك کردم و اختیار خدا و رسول خدا و دین خدا کردم و براي
اختیار دین حق آمده ام؛ فرمود:
ص: 652
.«1» راست گفتی، خداوندا! برکت ده در وائل و فرزندان او و فرزندان فرزندان او
هفتم- ابن بابویه و راوندي به سند معتبر روایت کرده اند از امام جعفر صادق علیه السّلام که:
روزي اسیري چند به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردند و امر فرمود به کشتن ایشان بغیر یک نفر از آنها،
آن مرد گفت: چرا مرا از میان اینها رها کردي؟ فرمود: جبرئیل مرا از جانب خدا خبر داد که در تو پنج خصلت هست: غیرت
شدید بر حرمت خود؛ سخاوت؛ خوش خویی؛ راستگویی و شجاعت، آن مرد گفت: و اللّه راست گفتی و اینها در من هست؛
.«2» و به این سبب مسلمان شد
هشتم- ابن بابویه و طبرسی و راوندي به سند موثق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: ناقه رسول خدا صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم در جنگ تبوك ناپیدا شد، منافقان گفتند: ما را از غیب خبر می دهد و نمی داند که ناقه اش در
کجاست؟ پس جبرئیل آمد و آن حضرت را خبر داد به سخن منافقان و خبر داد که ناقه در فلان درّه است و مهار آن به
درختی بند شده است، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود ندا کردند و
مردم جمع شدند پس فرمود: أیها الناس! ناقه من در فلان درّه است، پس مردم دویدند و ناقه را در آن مکان یافتند و آوردند
.«3»
نهم- صفار و غیر او به سندهاي معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم به غار رفت و ابو بکر با آن حضرت رفیق شد در غار اضطراب می کرد، حضرت براي تسلّی آن منافق فرمود: من کشتی
جعفر طیار را می بینم که در دریا مضطرب است، ابو بکر گفت: یا رسول اللّه تو می بینی؟ فرمود: بلی، گفت: می توانی به من
بنمایی؟
فرمود: نزدیک من بیا؛ پس دست مبارك بر دیده ها نابیناي آن ملعون کشید و فرمود: نظر کن، چون نظر کرد کشتی را دید
که در دریا مضطرب است؛ پس فرمود: نظر کن بسوي مدینه، چون نظر کرد انصار را دید که در مجلسهاي خود نشسته و با
یکدیگر سخن
ص: 653
می گویند، پس آن ملعون در خاطر خود گفت: اکنون دانستم که تو جادوگري، حضرت از باب استهزاء فرمود: صدّیق چون
.«1» تو کسی است، یعنی تو زندیقی نه صدّیق
دهم- راوندي و دیگران روایت کرده اند که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد یهود بنی النضیر آمد پس یکی از
ایشان بی آنکه کسی را مطّلع گرداند بر بام رفت که سنگ عظیمی را بگرداند و بر سر آن حضرت بیندازد و حضرت در پاي
قلعه اي از قلعه هاي ایشان نشسته بود، پس جبرئیل خبر داد آن حضرت را که ایشان چنین اراده اي دارند، رسول خدا صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم برگشت به
مدینه و خبر داد آنها را از اراده شان و آنها تصدیق کردند، حق تعالی برانگیخت بر آن کسی که این اراده را داشت
.«2» نزدیکترین خویشانش را که او را به قتل رسانید
یازدهم- خاصه و عامه به طرق متعدده روایت کرده اند که: حاطب بن ابی بلتعه خبر اراده رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم را به رفتن مکه براي فتح به اهل مکه نوشت و به زنی داد و فرستاد و هیچ کس را بر آن مطّلع نکرد، پس جبرئیل خبر داد
آن حضرت را و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امیر المؤمنین علیه السّلام و مقداد و زبیر را فرستاد و فرمود: بروید
می گویند و در آنجا زنی هست و نامه حاطب با اوست که به مشرکان مکه نوشته است؛ چون به « خاخ » بسوي باغی که آن را
آن موضع رسیدند آن زن را دیدند و مقداد و زبیر هرچند تفحّص کردند نامه را نیافتند و آن زن منکر شد، گفتند: ما نامه با او
نمی یابیم باید برگردیم، امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: پیغمبر خبر داده است که نامه اي با اوست و شما می گوئید نامه را
نمی یابیم؟! پس شمشیر کشید و بر زن حمله کرد، زن از ترس نامه را به او داد.
چون به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردند به حاطب فرمود: چرا چنین کردي و حطب براي خود به جهنم
فرستادي؟ گفت: یا رسول اللّه! کافر نشدم و لیکن ایشان بر من حق داشتند خواستم جزاي حقّ ایشان ادا کنم، حضرت از غایت
حلم عذر ناموجّه او را قبول
، حیاه القلوب، ج 3
ص: 654
.«1» نمود
دوازدهم- راوندي روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بعضی از سفرها عمار را فرستاد که
آب بیاورد و شیطانی بصورت غلام سیاهی متعرض او شد و سه مرتبه عمار او را بر زمین زد، حضرت پیش از آنکه عمار بیاید
خبر داد که شیطان بصورت غلام سیاهی متعرض عمار شد و خدا عمار را بر او ظفر داد، و چون عمار برگشت موافق فرموده
.«2» آن حضرت خبر داد
سیزدهم- راوندي از ابو سعید خدري روایت کرده است که: در بعضی از جنگها بیرون رفتیم و نه نفر و ده نفر با یکدیگر رفیق
می شدیم و عمل را میان خود قسمت می کردیم و یکی از رفیقان ما کار سه نفر را می کرد و از او بسیار راضی بودیم، چون
احوالش را به حضرت عرض کردیم فرمود: او مردي است از اهل جهنم؛ چون به دشمن رسیدیم و شروع به جنگ کردیم آن
مرد تیري بیرون آورد و خود را کشت، چون به حضرت عرض کردند فرمود: گواهی می دهم که منم بنده و رسول خدا و خبر
.«3» من دروغ نمی شود
چهاردهم- راوندي روایت کرده است که: ابو درداء در جاهلیت بتی داشت که آن را می پرستید، چون آن حضرت مبعوث
شد روزي عبد اللّه بن رواحه و محمد بن مسلمه بی خبر به خانه او رفتند و بت او را شکستند، چون به خانه برگشت و بت خود
را شکسته دید به زن خود گفت: کی این کار را نمود؟ گفت: ندانستم من صدایی شنیدم و چون آمدم کسی را ندیدم، پس
آن زن گفت: اگر این بت
کاري از آن می آمد دفع ضرر از خود می کرد، ابو درداء گفت: راست می گویی رخت مرا بیاور، پس جامه خود را پوشید و
روانه شد که به خدمت حضرت بیاید و مسلمان شود، پیش از آنکه او بیاید حضرت فرمود که: اینک
ص: 655
.«1» ابو درداء می آید و مسلمان خواهد شد، پس آمد و مسلمان شد
پانزدهم- خاصه و عامه به طرق بسیار روایت کرده اند که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ابو ذر غفاري رضی اللّه
عنه را خبر داد از آنچه از عثمان لعین به او خواهد رسید و گفت: چگونه خواهد بود حال تو وقتی که تو را از مکان تو بیرون
کنند؟ گفت: به مسجد الحرام خواهم رفت، فرمود: اگر تو را از آنجا بیرون کنند چه خواهی کرد؟ گفت: به شام می روم،
فرمود:
اگر از شام بیرون کنند تو را؟ گفت: شمشیر می کشم تا کشته شوم، حضرت فرمود: مکن و صبر کن؛ و فرمود که: تنها زندگی
و .«2» خواهی کرد و تنها خواهی مرد و تنها محشور خواهی شد و گروهی از اهل عراق تو را غسل و کفن و دفن خواهند کرد
احادیث بسیار در این باب در احوال ابو ذر مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.
شانزدهم- از طرق خاصه و عامه متواتر است که آن حضرت به فاطمه علیها السّلام گفت: اول کسی که از اهل بیت من به من
.«3» ملحق خواهد شد تو خواهی بود
هفدهم- روایت کرده اند که آن حضرت به زید بن صوحان گفت که: عضوي از تو پیش از تو به بهشت خواهد رفت، پس
در جنگ نهاوند دستش
.«4» بریده شد
هیجدهم- راوندي و دیگران روایت کرده اند که: امّ ورقه انصاریه را شهیده می گفتند، پس بعد از وفات آن حضرت غلام و
.«5» کنیز او کشتند او را
.«6» نوزدهم- روایت کرده اند که: از ولادت محمد بن الحنفیه خبر داد و فرمود که: من نام و کنیت خود را به او بخشیدم
بیستم- روایت کرده اند که: آن حضرت روزي حجامت کرد و خون را به عبد اللّه بن
ص: 656
زبیر داد که بریزد، چون عبد اللّه بیرون آمد خون را خورد و برگشت، حضرت فرمود: گمان دارم که خون را خوردي، گفت:
.«1» بلی، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: پادشاه خواهی شد و واي بر مردم از تو و واي بر تو از مردم
بیست و یکم- از طریق شیعه و سنّی متواتر است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خبر داد که: یکی از زنان من بر
برسد « حواب » شتري سوار خواهد شد که پشم روي آن شتر بسیار باشد و به جنگ وصیّ من خواهد رفت و چون به منزل
سگان آن منزل بر سر راه آن فریاد کنند؛ و چون عایشه به جنگ امیر المؤمنین علیه السّلام رفت بر چنان شتري سوار شد و
.«2» چون به حواب رسید سگهاي حواب بر سر راهش فریاد کردند
بیست و دوم- از طریق خاصه و عامه متواتر است از امّ سلمه و غیر او که عمار در مسجد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم خشت می آورد حضرت خاك از سینه او پاك کرد و فرمود که: اي عمار! تو را خواهند کشت
و همه ؛«3» گروهی که بر امام زمان خروج کنند و ستمکار باشند؛ و فرمود: آخر خوراك تو در دنیا شربتی از شیر خواهد بود
واقع شد.
بیست و سوم- از جانبین متواتر است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مجالس بسیار از شهادت امیر المؤمنین علیه
و به آن سبب آن حضرت خضاب نمی کرد و ؛«4» السّلام خبر داد و فرمود که: ریش تو از خون سر تو خضاب خواهد شد
انتظار آن وعده می کشید.
بیست و چهارم- متواتر است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به امیر المؤمنین علیه السّلام گفت: یا علی! زود باشد
که قتال کنی با سه طایفه: اول آنها که با تو بیعت کنند و بیعت تو را بشکنند، یعنی طلحه و زبیر؛ دوم آنها که به جور و ظلم بر
تو خروج کنند، یعنی معاویه و اصحاب او؛ سوم
ص: 657
و مکرر فرمود: یا علی! تو بعد از من قتال خواهی کرد بر .«1» خارجیان که از دین به در روند مانند تیر که از نشانه به در رود
.«2» تأویل قرآن چنانکه من قتال کردم بر تنزیل قرآن
بیست و پنجم- متواتر است از طریق مؤالف و مخالف که: حضرت در مجالس بسیار از شهادت حضرت امام حسین علیه السّلام
و اصحاب آن حضرت و مکان شهادت ایشان و کشندگان ایشان را خبر داد و خاك کربلا را به امّ سلمه داد و خبر داد که در
.«3» هنگام شهادت آن حضرت این خاك خون خواهد شد
بیست و ششم- خاصه و عامه به طرق بسیار روایت کرده اند: خبر داد
.«4» آن حضرت از شهادت حضرت امام رضا علیه السّلام و مدفون شدن آن حضرت در خراسان
بیست و هفتم- به طرق بسیار از ابو سعید خدري و غیر او روایت کرده اند که: روزي جناب رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
غنیمتی قسمت می فرمود، مردي از قبیله تمیم گفت: عدالت کن یا رسول اللّه، حضرت فرمود: واي بر تو! اگر من عدالت نکنم
کی عدالت خواهد کرد؟! پس مردي از صحابه گفت: رخصت بده که من او را بکشم، حضرت فرمود: مکش او را بدرستی
که او را اصحابی چند خواهد بود که شما نماز و روزه خود را در پیش نماز و روزه ایشان حقیر شمارید و از دین بیرون
خواهید رفت مانند تیر که از نشانه بیرون رود و سر کرده ایشان مردي خواهد بود فراخ چشم و سیاه رو و پستانی داشته باشد
مانند پستان زنان.
ابو سعید گفت: من در خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام بودم در جنگ خوارج نهروان که از میان کشتگان بدر آوردند آن
.«5» مرد را با آن صفت که حضرت فرموده بود
ص: 658
.«1» بیست و هشتم- روایت کرده اند که: آن حضرت از بنا کردن شهر بغداد خبر داد
بیست و نهم- راوندي روایت کرده است که مردي به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: دو روز
است طعام نخورده ام، حضرت فرمود: برو به بازار، چون روز دیگر شد گفت: یا رسول اللّه! دیروز رفتم به بازار و چیزي نیافتم
و بی شام خوابیدم، فرمود: برو به بازار، چون به بازار آمد دید که قافله آمده است و متاعی
آورده اند پس از آن متاع خرید و به یک اشرفی نفع از او خریدند و اشرفی را گرفت و به خانه برگشت، روز دیگر به خدمت
آن حضرت آمد و گفت: در بازار چیزي نیافتم، حضرت فرمود که: از فلان قافله متاعی خریدي و یک دینار ربح یافتی؟
گفت: بلی، فرمود: پس چرا دروغ گفتی؟ گفت:
گواهی می دهم که تو صادقی و از براي این انکار کردم که بدانم که آنچه مردم می کنند تو می دانی یا نه؟ و یقین من به
پیغمبري تو زیاده گردید.
پس حضرت فرمود: هرکه از مردم بی نیاز گردد و سؤال نکند خدا او را غنی می گرداند، و هرکه بر خود در سؤال بگشاید
خدا بر او هفتاد در فقر را می گشاید که هیچ چیز آنها را سد نمی کند؛ پس بعد از آن دیگر آن مرد از کسی سؤال نکرد و
.«2» حالش نیکو شد
سی ام- راوندي به سند معتبر از جابر جعفی از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است: روزي حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می گذشت دید که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام و زبیر ایستاده اند و با یکدیگر سخن می
گفتند، حضرت فرمود که: اي زبیر! چه می گویی با علی؟ و اللّه اول کسی که از عرب بیعت او را خواهد شکست تو خواهی
.«3» بود
سی و یکم- روایت کرده است که: چون آن حضرت لشکر فرستاد براي گرفتن اکیدر فرمود: چون به آنجا خواهید رسید او
.«4» مشغول شکار گاو کوهی خواهد بود؛ و چنان شد
سی و دوم- چون معاذ بن جبل را به یمن فرستاد فرمود که: بعد از این مرا نخواهی
، حیاه القلوب، ج 3
ص: 659
.«1» دید؛ و چنان شد
سی و سوم- راوندي از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: در غزوه بنی المصطلق باد عظیمی وزید، حضرت
فرمود: سبب این باد آن است که منافقی در مدینه مرده است، چون به مدینه آمدند رفاعه بن زید که از عظماي منافقان بود
.«2» مرده بود
سی و چهارم- راوندي روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نامه اي نوشت به قیس بن عرنه بجلی
و او را طلبید و او با خویلد بن حارث کلبی آمد، و چون نزدیک مدینه رسیدند خویلد ترسید از آمدن به خدمت آن حضرت،
قیس به او گفت: اگر می ترسی در این کوه باش تا من بروم و اگر ببینم که اراده ضرري ندارد تو را اعلام می کنم؛ چون قیس
داخل مسجد شد گفت: یا محمد! من ایمنم؟ فرمود: بلی تو را امان دادم با رفیق تو که در فلان کوه او را گذاشتی، پس قیس
گفت: گواهی می دهم به وحدانیّت خدا و رسالت تو؛ و با آن حضرت بیعت کرد و از پی خویلد فرستاد و او نیز آمد مسلمان
.«3» شد، پس حضرت فرمود: اگر قوم تو از تو برگشتند خدا و رسول تو را کافی است
سی و پنجم- ابن شهر آشوب و راوندي و کلینی از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: ابو ذر به خدمت رسول
که -« غابه » خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: از مدینه دلتنگ شده ام رخصت فرما که من و پسر برادرم برویم به
موضعی است در حجاز-، حضرت فرمود:
اگر خواهی برو امّا می ترسم که
قبیله اي از عرب تو را غارت کنند و پسر برادرت را بکشند و بیایی نزد من و بر عصاي خود تکیه کنی و بگویی که: پسر
برادرم را کشتند و گله ام را بردند؛ چون ابو ذر رفت به آن موضع قبیله بنی فزاره بر او غارت آوردند و گوسفندانش را بردند
و پسر برادرش را کشتند و به خدمت آن حضرت آمد و بر عصاي خود تکیه کرد و خود هم زخمی خورده بود و گفت:
راست گفتند خدا و رسول، آنچه
ص: 660
.«1» فرمودي همه واقع شد
سی و ششم- راوندي روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در غزوه ذات الرقاع مردي را دید از قبیله
محارب که او را عاصم می گفتند و گفت: یا محمد! آیا غیب می دانی؟
حضرت فرمود: غیب را بغیر از خدا کسی نمی داند، آن ملعون گفت: این شتر خود را من دوست تر می دارم از خداي تو،
حضرت فرمود که: خدا از علم غیب خود مرا خبر داده است که قرحه اي در پایین روي تو بهم خواهد رسید و به دماغ تو
خواهد رسید و به همان قرحه به جهنم واصل خواهی شد؛ چون برگشت به قبیله خود آن قرحه در ذقنش بهم رسید و سرایت
.«2» کرد به دماغش و می گفت: راست گفت آن قرشی، تا به جهنم واصل شد
سی و هفتم- خاصه و عامه روایت کرده اند که آن حضرت به عباس عمّ خود فرمود:
واي بر فرزندان من از فرزند تو، گفت: یا رسول اللّه! اگر رخصت می دهی خود را خصی کنم که فرزند از من بهم نرسد،
حضرت فرمود: این امري
.«3» است که مقدّر شده است
سی و هشتم- از طرق خاصه و عامه متواتر است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خبر داد که: بنی امیّه هزار ماه
.«4» پادشاهی خواهند کرد، و از کفر و ضلالت و بدعتهاي ایشان خبر داد
سی و نهم- از طرق خاصه و عامه متواتر است که آن حضرت خبر داد که: نامه اي که قریش نوشته بودند و پیمان بسته بودند
بر عداوت بنی هاشم و دوري ایشان و در کعبه گذاشته بودند ارضه همه را لیسیده است و بغیر نام خدا چیزي در آن نمانده
.«5» است، چنانکه بعد از این مذکور خواهد شد
چهلم- ابن قولویه و راوندي و ابن شهر آشوب و دیگران به طرق متعدده روایت
ص: 661
کرده اند که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود و امیر المؤمنین علیه السّلام و فاطمه علیها السّلام و
حسن و حسین علیهما السّلام نزد آن حضرت نشسته بودند فرمود: قبرهاي شما پراکنده و متفرق خواهد بود، امام حسین علیه
السّلام پرسید که: آیا خواهیم مرد یا کشته خواهیم شد؟ حضرت فرمود که: اي فرزند! تو به ستم کشته خواهی شد و برادرت به
ستم کشته خواهد شد و پدرت به ستم کشته خواهد شد و فرزندان شما در زمین رانده و ستم رسیده خواهند بود، امام حسین
علیه السّلام گفت: آیا کسی ما را با این پراکندگی قبرها زیارت خواهد کرد؟ حضرت فرمود که: بلی طایفه اي از امّت من
زیارت شما خواهند کرد براي صله و احسان به من چون روز قیامت شود ایشان را دریابم و از
.«1» اهوال آن روز نجات دهم
چهل و یکم- ابن طاووس از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که امیر المؤمنین علیه السّلام گفت: روزي نزد
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بودم فرمود که: نه نفر از حضرموت خواهند آمد و شش نفر از ایشان مسلمان
خواهند شد و سه نفر مسلمان نخواهند شد؛ پس جمعی از آنها که حاضر بودند شک کردند و من گفتم: راست است گفته
خدا و رسول البته چنین خواهد شد که تو فرمودي یا رسول اللّه، حضرت فرمود: یا علی! تویی صدّیق اکبر و پادشاه مؤمنان و
پیشواي ایشان تو می بینی آنچه من می بینم و می دانی آنچه من می دانم و اول کسی که به من ایمان آورد تو بودي و خدا تو
را چنین آفریده است و شک و گمراهی را از تو برداشته است توئی هدایت کننده قوم و وزیر راستگو.
چون روز دیگر صبح شد و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مجلس خود قرار گرفت و من در جانب راست او
نشستم نه نفر از حضرموت آمدند و سلام کردند و گفتند: یا محمد! اسلام را بر ما عرض کن، پس شش نفر مسلمان شدند و
سه نفر نشدند، پس حضرت به یکی از آن سه نفر که مسلمان نشدند فرمود: تو بزودي به صاعقه خواهی مرد، دیگري را
فرمود:
افعی تو را خواهد گزید و به آن خواهی مرد، سومی را فرمود: به طلب شتران خود بیرون
ص: 662
خواهی رفت و فلان طایفه تو را خواهند کشت؛ بعد از اندك زمانی آنها که مسلمان شده
بودند برگشتند و گفتند: یا رسول اللّه! هر یک از آن سه نفر به آنچه فرموده بودي کشته شدند و ما صاحب یقین شدیم به
.«1» حقیقت تو و آمدیم اسلام خود را تازه کنیم و گواهی می دهیم که تویی امین بر زندگان و مردگان
چهل و دوم- طبرسی و غیر او از محدثان به طرق متعدده از عایشه و غیر او روایت کرده اند که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه
.«2» و آله و سلّم خبر داد از کشته شدن حجر بن عدي و اصحاب او و معاویه ایشان را به ظلم شهید کرد
چهل و سوم- طبرسی و غیر او از محدثان خاصه و عامه روایت کرده اند از ایوب بن بشیر و غیر او که: رسول خدا صلّی اللّه
اصحاب مضطرب شدند و گمان ،« انا للّه و انا الیه راجعون » : علیه و آله و سلّم روزي به سنگستان مدینه رسید و ایستاد و فرمود
کردند حادثه اي بر ایشان واقع خواهد شد، حضرت فرمود: نیکان امّت من در این حرّه شهید خواهند شد. پس یزید مسلم بن
عقبه را بر سر مدینه فرستاد در سال شصت و سه از هجرت و چندین هزار کس از صحابه را در آن حرّه کشت که هفتصد نفر
.«3» ایشان قاریان قرآن بودند
چهل و چهارم- طبرسی و دیگران روایت کرده اند که: آن حضرت خبر داد که عبد اللّه بن عباس و زید بن ارقم نابینا خواهند
.«4» شد در آخر عمر؛ و چنان شد
چهل و پنجم- طبرسی و غیر او روایت کرده اند از سعید بن مسیب که: برادر مادري امّ سلمه را پسري بهم رسید و او را ولید
نام کردند،
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: فرزند خود را به نامهاي فرعونهاي خود نام مکنید، نامش را تغییر دهید بدرستی
که در امّت من مردي بهم خواهد رسید که او را ولید گویند و از براي امّت من بدتر از فرعون خواهد بود؛ چون
ص: 663
.«1» ولید بن یزید بهم رسید اثر فرموده رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ظاهر شد
چهل و ششم- خاصه و عامه از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده اند که فرمود: چون فرزندان ابی العاص
سی مرد شوند دین خدا را فاسد گردانند و بندگان خدا را خدمتکار خود گردانند و مالهاي خدا را متصرف شوند؛ و در حقّ
.«2» مروان فرمود: پدر چهار ظالم جبار خواهد بود
چهل و هفتم- خاصه و عامه روایت کرده اند که: جبرئیل آن حضرت را خبر داد از مردن نجاشی پادشاه حبشه، پس مردم را
.«3» در بقیع جمع کرد و بر نجاشی نماز کرد و جنازه او را دید؛ بعد از آن خبر رسید که نجاشی در آن روز مرده بود
چهل و هشتم- روایت کرده اند که: در شبی که اسود عنسی در یمن کشته شد حضرت به کشته شدن او و کشنده او خبر داد
.«4»
چهل و نهم- به طرق بسیار منقول است که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جعفر طیار را به جنگ موته فرستاد
روزي فرمود: الحال زید بن حارثه کشته شد و علم را جعفر طیار گرفت پس فرمود: الحال جعفر را دستهایش را جدا کردند و
شهید شد و خدا او را
دو بال داد که در بهشت پرواز کند، پس فرمود: علم را عبد اللّه بن رواحه گرفت و شهید شد، پس فرمود: علم را خالد گرفت
.«5» و دشمنان گریختند؛ پس در آن وقت برخاست و به خانه جعفر رفت و فرزندانش را طلبید و تعزیت فرمود
پنجاهم- ابن شهر آشوب و غیر او روایت کرده اند که: روزي آن حضرت نظر کرد بسوي ذراعهاي سراقه بن مالک که
باریک و پرمو بود پس فرمود: چگونه خواهد بود
ص: 664
حال تو در هنگامی که دسترنجهاي پادشاه عجم را در دستهاي خود کرده باشی؟ چون در زمان عمر فتح مداین کردند عمر او
را طلبید و دسترنجهاي پادشاه عجم را در دستهاي او کرد؛ و آن حضرت فرمود: چون مصر را فتح کنید قبطیان را مکشید که
ماریه مادر ابراهیم از ایشان است؛ و فرمود: رومیه را فتح خواهید کرد چون آن را فتح کنید کلیسایی که در جانب شرقی آن
.«1» واقع است مسجد کنید
پنجاه و یکم- از طریق خاصه و عامه متواتر است که: در جنگ خیبر علم را به ابو بکر داد و به جنگ فرستاد و او گریخت؛
پس به عمر داد و فرستاد و او نیز گریخت؛ پس فرمود:
علم را به کسی خواهم داد که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و حمله آورنده است و هرگز
.«2» نگریخته است و بر دست او خدا فتح خواهد کرد؛ پس روز دیگر علم را به امیر المؤمنین علی علیه السّلام داد و فتح کرد
پنجاه و دوم- متواتر است که: روزي که آن حضرت در شبش
به معراج رفته بود خبر داد به رفتن معراج و فرمود: قافله قریش را در فلان موضع دیدم و شتري از ایشان گریخته بود؛ و نشانی
.«3» چند فرمود و فرمود که: در فلان روز نزد طلوع آفتاب داخل خواهند شد؛ و همه موافق بود
پنجاه و سوم- ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: قبیله بنو لحیان خبیب بن عدي را اسیر کردند و به اهل مکه
فروختند، و چون اهل مکه او را بر دار کشیدند او گفت:
و گریست « و علیک السلام » : حضرت در آن وقت در مدینه میان اصحاب خود نشسته بود فرمود ،« السلام علیک یا رسول اللّه »
.«4» و فرمود: اینک خبیب بر من سلام می کند در مکه و قریش او را کشتند
ص: 665
پنجاه و چهارم- ابن شهر آشوب روایت کرده است که: سائلی به خدمت آن حضرت آمد و چیزي سؤال کرد، حضرت فرمود:
بنشین تا بهم رسد، پس مردي آمد و کیسه اي نزد آن حضرت گذاشت و گفت: یا رسول اللّه! این چهارصد درهم است به
مستحق برسان، حضرت فرمود: اي سائل! بیا و این چهارصد اشرفی را بگیر، صاحب مال گفت: یا رسول اللّه! این اشرفی نیست
نقره است، حضرت فرمود: مرا به دروغ نسبت مده که خدا مرا راستگو گردانیده است؛ و سر کیسه را گشود و چهارصد دینار
طلا از آن بیرون آورد، صاحب مال متعجب شد و قسم یاد کرد که: من این کیسه را از نقره پر کرده بودم، حضرت فرمود:
.«1» راست گفتی و لیکن چون بر زبان من دینار جاري شد حق تعالی آن درهم را دینار گردانید
پنجاه و
پنجم- ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: ابو ایوب انصاري را لشکر اسلام نزد خلیج قسطنطنیه دیدند و از او
پرسیدند: چه حاجت داري؟ گفت: به دنیاي شما احتیاج ندارم و می خواهم اگر بمیرم مرا پیش ببرید بسوي بلاد کافران تا
توانید زیرا از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیدم که می گفت: مرد صالحی از اصحاب من نزد قلعه قسطنطنیه دفن
خواهد شد و امید دارم که آن مرد باشم؛ پس ابو ایوب مرد و ایشان جهاد می کردند و جنازه او را پیش لشکر می بردند،
پادشاه فرنگ فرستاد و از ایشان پرسید: این جنازه چیست که شما در پیش لشکر می آورید؟ گفتند: این مردي است از صحابه
پیغمبر ما و وصیت کرده است که ما او را در بلاد شما دفن کنیم، پادشاه گفت: چون شما برگردید ما او را به در خواهیم آورد
که سگها بخورند، او را گفتند: اگر او را به درآورید هر نصرانی که در زمین عرب هست همه را خواهیم کشت و هر کلیسایی
.«2» هست همه را خراب خواهیم کرد؛ و بر قبرش قبّه اي بنا کردند و هنوز هم باقی است و مردم زیارت می کنند
مؤلف گوید: آنچه از معجزات رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این ابواب بیان شد از هزار یکی
ص: 666
و از بسیاري اندکی نیست و جمیع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود خصوصا این نوع معجزه که اخبار به امور
مغیّبه است که پیوسته کلام معجز نظام سید انام بر این نوع مشتمل بوده، و منافقان می گفته اند که: سخن آن
حضرت را مگویید که در و دیوار و سنگریزه ها همه او را خبر می دهند از گفته هاي ما. و بسیاري از معجزات در ابواب سابقه
گذشت و در ابواب آتیه بسیاري خواهد آمد، و اگر عاقلی تفکر نماید و عقل خود را حکم سازد هر حدیثی از احادیث آن
حضرت و اهل بیت طاهرین او علیهم السّلام و هر کلمه اي از کلمات طریقه ایشان و هر حکمی از احکام شریعت مقدسه آن
حضرت معجزه اي است شافی و خرق عادتی است، آیا عقل عاقلی تجویز می کند که یک شخص از اشخاص انسانی بدون
وحی و الهام جناب مقدس سبحانی شریعتی احداث تواند نمود که اگر به آن عمل نمایند امور معاش و معاد جمیع خلق منتظم
گردد و رخنه هاي فتن و نزاع و فساد به آن مسدود شود و هر فتنه و فسادي که ناشی شود از مخالفت قوانین حقّه او باشد، و
در خصوص هر واقعه از بیوع و تجارات و مضاربات و معاملات و منازعات و مواریث و کیفیت معاشرت پدر و فرزند و زن و
شوهر و آقا و بنده و خویشان و اهل خانه و همسایگان و اهل بلد و امراء و رعایا و سایر امور قانونی مقرر فرموده باشد که از
آن بهتر تخیّل نتوان کرد.
و در آداب حسنه و اخلاق کریمه در هر حدیث و خطبه اي اضعاف آنچه حکما در چندین هزار سال فکر کرده اند بیان نماید،
و در معارف ربانی و غوامض معانی در مدت قلیل رسالت آن قدر بیان فرموده که با وجود تضییع و افساد طالبان حطام دنیا
آنچه به مردم رسیده اگر تا روز قیامت فحول علما
در آنها تفکر نمایند به صد هزار یک اسرار آنها نمی تواند رسید، و از جمله دلایل ظاهره حقّیّت آن جناب آن است که آن
حضرت در میان گروهی نشو و نما کرد که از جمیع اخلاق حسنه عاري بودند و مدار ایشان بر عصبیت و فساد و نزاع و تغایر و
تحاسد بود و مانند حیوانات عریان می شدند و بر دور کعبه دست بر هم می زدند و صفیر می کشیدند و بر می جستند، عبادت
ایشان چنین بود و از این معلوم است که سایر اطوار ایشان چه خواهد بود؛ الحال که زیاده از هزار سال از بعثت آن
ص: 667
حضرت گذشته است و شریعت آن جناب ایشان را طوعا و کرها به اصلاح آورده است و کسی که در صحراي مکه ایشان را
مشاهده می کند می داند که از انعام بدترند، در میان چنین گروهی آن جناب بهم رسید با آن علم و حلم و حیا و کرم و عفت
و سخاوت و شجاعت و مروت و سایر صفات حسنه که جمیع فصحاي عرب و عجم از حدّ و احصاي کمالات او به عجز و
قصور معترفند، و با آن آزارها که از اهل مکه کشید و چون بر ایشان دست یافت عفو فرمود و احسان و کرم را زیاده نمود، و
ابو سفیان ملعون که آن آزارها به آن جناب رسانید و لشکرها برانگیخت و به جنگ آن حضرت آورد و اقارب و اصحاب آن
حضرت را به قتل رسانید، چون بر او مسلط شد او را عفو فرمود و حکم کرد هرکه داخل خانه او شود ایمن باشد، و زن یهودیه
که آن
جناب را زهر خورانید او را عتاب هم نفرمود، و اهل بیت خود را دو شب و سه شب گرسنه داشت و دیگران را بر خود و اهل
بیت خود ایثار نمود، و کشندگان فرزندان و اهل بیت خود را می دید و خبر می داد که ایشان فرزندان و اهل بیت مرا خواهند
کشت و ظلم بر ایشان خواهند کرد و ایشان را گرامی می داشت و احسان و کرم می نمود و میان ایشان و دیگران تفاوت نمی
گذاشت.
بر هیچ عاقل پوشیده نیست که این اخلاق در غیر پیغمبران بلکه اشرف ایشان جمع نمی تواند شد.
و ایضا از دلائل واضحه حقیّت شریعت مقدسه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن است که عامه خلق با وفور دواعی
شهوات در خلوات ترك لذات می نمایند و با وجود سطوت و قهر سلاطین جبار از ارتکاب منهیّات ایشان پروا نمی کنند و
محبت آن حضرت و اهل بیت عالی شأن آن حضرت به مرتبه اي در دلهاي خلق جا کرده است که جان و فرزندان و اموال
خود را فداي نامهاي مقدس ایشان می کنند و بر اعتاب مطهره و ضرایح منوره ایشان به طیب خاطر رو می سایند و به لب ادب
تقبیل می نمایند و هرچند جفا از مخالفان بیشتر می کشند رغبت در زیارت ایشان بیشتر می کنند.
باب بیست و سوم در بیان مبعوث گردیدن آن حضرت است به رسالت و مشقّتها که آن جناب کشید از جفاکاران امّت و کیفیت
نزول وحی بر آن حضرت
بدان که اجماعی علماي شیعه است که بعثت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بیست و هفتم ماه مبارك رجب واقع
و میان عامه خلاف است و بعضی هفدهم ماه ؛«1» شد و احادیث معتبره از ائمه هدي علیهم السّلام بر این مضمون وارد است
مبارك رمضان گفته اند، و بعضی هیجدهم، و
و حق آن است که «4» و اقوال دیگر نیز هست ،«3» و بعضی دوازدهم ربیع الاول گفته اند ،«2» بعضی بیست و چهارم ماه مزبور
مذکور شد.
.«5» و موافق روایات معتبر از عمر شریف آن حضرت چهل سال گذشته بود
و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: در روز نوروز جبرئیل بر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
.«6» سلّم نازل شد
و ظاهر احادیث معتبره آن است که پیغمبري آن حضرت همیشه بود چنانکه فرمود:
.«7» من پیغمبر بودم در هنگامی که آدم علیه السّلام در میان آب و گل بود
و گمان فقیر آن است که پیش از بعثت، آن حضرت به شریعت خود عمل می نمود و وحی و الهام الهی به او می رسید و مؤیّد
به روح القدس بود، بعد از چهل سال بر دیگران مبعوث شد و به مرتبه رسالت رسید. چنانکه در نهج البلاغه از امیر المؤمنین
علیه السّلام روایت
ص: 672
کرده است که: آن حضرت از روزي که شیرخواره بود حق تعالی بزرگترین ملکی از ملائکه را به او مقرون گردانیده بود که
.«1» در شب و روز آن جناب را بر مکارم آداب و محاسن اخلاق می داشت
و در حدیث صحیح از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش از آنکه
جبرئیل بر او نازل شود اسباب نبوت را می دید و سخن ملائکه را می شنید تا آنکه جبرئیل علیه السّلام به رسالت بر او ظاهر
.«2» گردید و جبرئیل را به صورت خود دید
و در حدیث معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام
منقول است که: روح خلقی است بزرگتر از جبرئیل و میکائیل و پیوسته با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود و آن
حضرت را ارشاد می نمود و به راه حق می داشت و با ائمه معصومین علیهم السّلام می باشد و افاضه علوم به ایشان می نماید و
و در این باب احادیث بسیار است و ان شاء اللّه تعالی در کتاب امامت مذکور ،«3» در طفولیّت مربّی و مسدّد ایشان می باشد
خواهد شد.
و در احادیث معتبر از حضرت امام صادق علیه السّلام منقول است که: چون جبرئیل به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم می آمد مانند بندگان در خدمت آن حضرت می نشست، و چون نازل می شد در بیرون خانه آن حضرت می ایستاد در
.«4» موضعی که الحال مقام جبرئیل می گویند و تا رخصت نمی یافت داخل خانه آن حضرت نمی شد
و در احادیث دیگر منقول است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گاهی در میان اصحاب خود نشسته بود و آن
حضرت را غشی عارض می گردید و بیهوش می شد و عرق از آن حضرت می ریخت، و این علامت نازل شدن وحی بود بر
آن حضرت؛ از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند از این حالت، فرمود که: این حالت وقتی آن حضرت را عارض می شد
که حق تعالی بی واسطه ملک وحی بر او می فرستاد از دهشت کلام الهی و عظمت و جلال
ص: 673
نامتناهی این حالت آن حضرت را عارض می شد و از براي فرود آمدن جبرئیل چنین نمی شد بلکه جبرئیل بی رخصت داخل
خانه آن حضرت نمی شد و چون داخل می شد مانند بندگان در خدمت او
.«1» می نشست
و در حدیث معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: وحی خدا به پیغمبران اقسام دارد: بعضی از قبیل
فرستادن ملائکه است بسوي پیغمبران و بعضی سخن گفتن حق تعالی است با ایشان بی آنکه ملکی در میان باشد؛ و حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از جبرئیل علیه السّلام پرسید که: وحی را از کجا می گیري؟ گفت: از اسرافیل می گیرم،
پرسید:
اسرافیل از کجا می گیرد؟ گفت: از ملکی می گیرد از روحانیان که از او بلندتر است، پرسید: آن ملک از کی می گیرد؟
.«2» گفت: در دلش می افتد
و علی بن ابراهیم از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که جبرئیل علیه السّلام به جناب رسول صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم گفت که: اسرافیل حاجب پروردگار است و از همه خلق به محلّ صدور وحی الهی نزدیکتر است و لوحی از
یاقوت سرخ در میان دو دیده اوست، چون وحی از جانب حق صادر می شود لوح بر پیشانی اسرافیل می خورد پس نظر می
.«3» کند در لوح و به ما می رساند و ما به اطراف زمین و آسمان می رسانیم
و در حدیث دیگر از آن حضرت روایت کرده است که: چون اهل آسمان بعد از عیسی علیه السّلام وحی نشنیده بودند در
ابتداي مبعوث شدن حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم صداي عظیمی از وحی قرآن شنیدند مانند آهنی که بر سنگ
سخت بخورد پس همه از دهشت بیهوش شدند، و چون وحی تمام شد جبرئیل فرود آمد و به هر آسمان که می رسید دهشت
.«4» ایشان ساکن می گردید
و عیاشی از حضرت امیر المؤمنین علیه
السّلام روایت کرده است که: چون سوره مائده بر
ص: 674
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد آن حضرت بر استر شهبا سوار بود و به سبب نزول وحی چنان سنگین شد
که استر از رفتار ماند و پشتش خم و شکمش آویخته شد به مرتبه اي که نزدیک شد که نافش به زمین برسد و آن حضرت
.«1» بیهوش شد و دست خود را بر سر منبه بن وهب گذاشت، و چون آن حالت زایل شد سوره مائده را بر ما خواند
و ابن طاووس از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که عثمان بن مظعون گفت که: من در مکه روزي از
در خانه حضرت رسالت پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گذشتم دیدم آن حضرت بر در خانه نشسته است، پس نزد او نشستم و
مشغول سخن شدم ناگاه دیدم که دیده هاي مبارکش بسوي آسمان بازماند تا مدتی، پس دیده خود را به جانب راست
گردانید و سر خود را حرکت می داد مانند کسی که با کسی سخن گوید و از کسی سخن شنود، پس بعد از زمانی به جانب
آسمان مدتی نگریست پس به جانب چپ خود نظر کرد و رو به جانب من گردانید و از چهره گلگونش عرق می ریخت، من
گفتم: یا رسول اللّه! هرگز شما را بر این حالت ندیده بودم، فرمود که: مشاهده کردي حال مرا؟ گفتم: بلی، فرمود: جبرئیل بود
بر من نازل شد و این آیه را آورد إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِیتاءِ ذِي الْقُرْبی وَ یَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ الْبَغْیِ
.«2» یَعِظُکُمْ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ
عثمان گفت: از خدمت آن حضرت برخاستم و به نزد ابو طالب رفتم و آیه را بر او خواندم، ابو طالب گفت: اي آل غالب!
.«3» متابعت نمایید محمد را تا هدایت یابید و رستگار گردید بخدا سوگند که او نمی خواند شما را مگر بسوي مکارم اخلاق
و شیخ طوسی به سند معتبر از ابن عباس روایت کرده است که: هر بامداد امیر المؤمنین علیه السّلام به خدمت حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می آمد و حضرت نمی خواست که دیگري از او پیشتر بیاید، روزي آمد دید که حضرت در صحن
خانه خوابیده است و سر خود را در دامن دحیه کلبی گذاشته است، حضرت امیر علیه السّلام گفت: السلام علیک چگونه
ص: 675
است حال رسول خدا؟ دحیه گفت: بخیر است اي برادر رسول خدا، حضرت فرمود: خدا تو را جزاي خیر دهد.
دحیه گفت: من تو را دوست می دارم و تو را نزد من مدحی هست که براي تو هدیه آورده ام توئی امیر مؤمنان و کشاننده
شیعیان بسوي جنان و بهترین فرزندان آدم بعد از پیغمبر آخر الزمان و در دست تو خواهد بود علم حمد در روز قیامت، تو با
محمد و شیعیان شما پیش از هر کس داخل بهشت خواهید شد، رستگار است هرکه تو را دوست دارد و ناامید است هرکه
دست از ولایت تو بردارد، هرکه تو را دوست دارد به محبت محمد تو را دوست داشته است و هرکه تو را دشمن دارد به
دشمنی محمد تو را دشمن داشته است و شفاعت محمد به ایشان نخواهد رسید، نزدیک بیا که تو سزاوارتري
به برگزیده خدا؛ پس سر آن حضرت را در دامن امیر المؤمنین علیه السّلام گذاشت و رفت.
چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیدار شد فرمود: این چه صدا بود و با کی سخن می گفتی؟
امیر المؤمنین علیه السّلام گفت: دحیه به من چنین گفت، حضرت فرمود: دحیه نبود بلکه جبرئیل بود و تو را به نامی خواند که
خدا تو را به آن نام کرده است و اوست که محبت تو را در دلهاي مؤمنان انداخته است و ترس تو را در سینه هاي کافران جا
.«1» داده است
و حمیري به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: چند روز وحی از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم حبس شد، گفتند: یا رسول اللّه! چرا وحی بر شما نازل نمی شود؟
.«2» فرمود که: چگونه نازل شود و حال آنکه شما ناخن نمی گیرید و بوهاي بد را از خود دور نمی کنید
و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: ابلیس لعین چهار مرتبه ناله کرد: اول روزي که
ملعون شد؛ دوم روزي که او را به زمین فرستادند؛ سوم در هنگامی که محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مبعوث شد بعد از
آنکه زمانها گذشته بود که پیغمبري مبعوث
ص: 676
.«1» نشده بود؛ چهارم در وقتی که سوره حمد نازل شد
و علی بن ابراهیم به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون حق تعالی حضرت رسول صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم را به رسالت مبعوث گردانید جبرئیل را امر کرد
که به بالی از بالهاي خود زمین را کند و براي آن حضرت بازداشت و چنان شد که آن حضرت به همه جاي زمین نظر می
کرد مانند کسی که به دست خود نظر کند و به مشرق و مغرب نظر می کرد و با هر گروهی به لغت ایشان سخن گفت و ایشان
را به دین خود دعوت نمود، و حق تعالی به قدرت کامله خود چنان کرد که همه اهل شهرها او را دیدند و صداي او را شنیدند
.«2» و رسالت او را فهمیدند
و علی بن ابراهیم و ابن شهر آشوب و شیخ طبرسی و قطب راوندي و سایر محدثان و مفسران روایت کرده اند که: حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش از بعثت از قوم خود کناره می کرد و عزلت از ایشان می نمود و در کوه حرا تنها به
عبادت حق تعالی قیام می نمود و حق تعالی آن حضرت را به تأیید روح القدس و خوابهاي راست و صداهاي ملائکه و
الهامات صادقه هدایت می نمود و بر مدارج عالیه قرب محبت و معرفت ترقّی می فرمود و او را به حلیه فضل و علم و اخلاق
حمیده و آداب پسندیده مزیّن می گردانید، و در این احوال بغیر حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام و خدیجه کسی محرم آن
حضرت نبود تا آنکه چون سی و هفت سال از عمر شریف آن حضرت گذشته در خواب دید که ملکی ندا می کند آن
حضرت را که: یا رسول اللّه؛ پس روزي در میان کوههاي مکه می گردید و گوسفندان ابو طالب را می چرانید شخصی را دید
که گفت: یا رسول اللّه، حضرت فرمود که: تو
کیستی؟ گفت: من جبرئیلم خدا مرا بسوي تو فرستاده است که تو را به رسالت بفرستم؛ پس آبی از آسمان براي او آورد.
و به روایت دیگر: پاي خود را در زمین فرو برد و چشمه اي از آب ظاهر شد و جبرئیل
ص: 677
وضو ساخت و وضو را تعلیم آن حضرت نمود و حضرت وضو ساخت، پس نماز را تعلیم آن حضرت نمود و آن حضرت با
امیر المؤمنین علیه السّلام نماز ظهر را ادا کردند، و چون به خانه برگشتند خدیجه با ایشان نماز عصر را ادا کرد، و بعد از چند
روز ابو طالب با جعفر داخل شدند و دیدند که آن حضرت با امیر المؤمنین علیه السّلام و خدیجه نماز می کنند، ابو طالب به
.«1» جعفر گفت که: برو با پسر عمّت نماز کن، پس جعفر با ایشان نماز کرد
و در حدیث معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
در ابطح بر دست خود تکیه کرده خوابیده بودم و علی در جانب راست من و جعفر طیار در جانب چپ من و حمزه در پایین
پاي من خوابیده بودند ناگاه صداي بال جبرئیل و میکائیل و اسرافیل را شنیدم و از صداي بال ایشان دهشتی مرا عارض شد
پس شنیدم که اسرافیل به جبرئیل می گفت: بسوي کدامیک از این چهار نفر مبعوث شده ایم؟ پس جبرئیل اشاره کرد بسوي
من و گفت: بسوي این مبعوث شده ایم که محمد نام دارد و بهترین پیغمبران است، و آن که در جانب راست او خوابیده است
برادر و وصیّ اوست و
او بهترین اوصیاي پیغمبران است، و آن که در جانب چپ او خوابیده است جعفر پسر ابو طالب است که با دو بال رنگین در
.«2» بهشت پرواز خواهد کرد، آن دیگري حمزه است که سیّد شهیدان در روز قیامت
و به روایت دیگر: جبرئیل نزد سر آن حضرت نشست و میکائیل نزد پاي آن حضرت نشست و آن جناب را بیدار نکردند براي
تعظیم آن جناب، و چون بیدار شد جبرئیل اداي رسالت حق تعالی نمود، و چون جبرئیل برخاست حضرت به دامن او چسبید و
.«3» گفت: تو کیستی؟ گفت: منم جبرئیل
و به روایت امام حسن عسکري علیه السّلام: چون چهل سال از عمر شریف آن حضرت
ص: 678
گذشت حق تعالی دل او را بهترین دلها و خاشع تر و مطیعتر و بزرگتر از همه دلها یافت پس دیده آن حضرت را نور دیگر داد
و امر فرمود که درهاي آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائکه به زمین می آمدند و آن حضرت نظر می کرد و ایشان را می
دید و رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن حضرت متّصل گردانید، پس جبرئیل علیه السّلام فرود آمد و اطراف آسمان و
زمین را فرو گرفت و بازوي آن حضرت را گرفت و حرکت داد و گفت: یا محمد! بخوان، گفت: چه بخوانم؟ گفت: اقْرَأْ
.«2» پس وحیهاي خدا را به او رسانید «1» بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِي خَلَقَ. خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ
و به روایت دیگر: پس بار دیگر جبرئیل با هفتاد هزار ملک و میکائیل با هفتاد هزار ملک نازل شدند و کرسی عزت و کرامت
براي آن حضرت آوردند و تاج
نبوت بر سر آن سلطان سریر رسالت گذاشتند و لواي حمد را به دستش دادند و گفتند: بر این کرسی بنشین و خداوند خود را
.«3» حمد کن
پس چون ملائکه بالا ،«4» و به روایت دیگر: آن کرسی از یاقوت سرخ بود و پایه اي از آن از زبرجد بود و پایه اي از مروارید
رفتند و آن حضرت از کوه حرا به زیر آمد انوار جلال او را فرو گرفته بود که هیچ کس را یاراي آن نبود که به آن حضرت
نظر کند و بر هر درخت و گیاه و سنگ که می گذشت آن جناب را سجده می کردند و به زبان فصیح می گفتند:
و چون داخل خانه خدیجه شد از شعاع خورشید جمالش خانه منوّر شد، « السلام علیک یا نبیّ اللّه السلام علیک یا رسول اللّه »
لا إله إلّا اللّه » خدیجه گفت: یا محمد! این چه نور است که در تو مشاهده می کنم؟ فرمود که: این نور پیغمبري است بگو
خدیجه گفت: سالهاست که من پیغمبري تو را می دانم؛ پس شهادت گفت و به آن حضرت ایمان آورد ،« محمّد رسول اللّه
پس حضرت گفت: اي خدیجه! من سرمایی در خود می یابم جامه بر من
ص: 679
اي جامه بر خود پیچیده! » «1» بپوشان، چون خوابید از جانب حق تعالی به او ندا رسید یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ. قُمْ فَأَنْذِرْ. وَ رَبَّکَ فَکَبِّرْ
پس حضرت برخاست و انگشت در « برخیز پس بترسان از عذاب خدا، و پروردگار خود را پس تکبیر بگو و به بزرگی یاد کن
گوش خود گذاشت و گفت: اللّه اکبر اللّه اکبر پس صداي آن حضرت به هر موجود رسید و همه با او
.«2» موافقت کردند
و در نهج البلاغه از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که فرمود: در آن وقت یک خانه در اسلام جمع نکرده بود
غیر رسول خدا و من و خدیجه را، و من می دیدم نور وحی و رسالت را و استشمام می کردم رایحه پیغمبري را، و بتحقیق که
شنیدم ناله شیطان را در وقتی که وحی بر آن جناب نازل شد گفتم: یا رسول اللّه! این ناله چیست؟ فرمود: این ناله شیطان است
که ناامید شد از آنکه او را عبادت کنند، یا علی! بدرستی که تو می شنوي آنچه من می شنوم و تو می بینی آنچه می بینم مگر
.«3» آنکه تو پیغمبر نیستی و لیکن وزیر منی و عاقبت تو خیر است
و طبرسی و غیر او روایت کرده اند که: قحط عظیمی در میان قریش بهم رسید و ابو طالب عیال بسیار داشت، پس حضرت
پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به عباس فرمود: اي عباس! برادرت ابو طالب عیال بسیار دارد و این تنگی در میان مردم بهم
رسیده است بیا تا عیال او را تخفیف دهیم، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امیر المؤمنین علیه السّلام را گرفت
.«4» و تربیت نمود و همیشه با آن حضرت بود تا آنکه چون مبعوث شد اول کسی که به آن حضرت ایمان آورد او بود
و به سندهاي معتبر از عفیف روایت کرده اند که گفت: من مرد تاجري بودم در ایام حج به منی آمدم و به نزد عباس رفتم که
متاعی به او بفروشم ناگاه دیدم مردي از خیمه بیرون
ص: 680
آمد و نگاه به جانب
آسمان کرد و چون دید که آفتاب میل کرده است به نماز ایستاد رو به کعبه، پس پسري بیرون آمد و در پهلویش ایستاد، پس
زنی بیرون آمد و در عقب ایشان ایستاد و نماز کردند، من به عباس گفتم: این چه دین است که ما هرگز ندیده ایم؟ گفت:
این محمد بن عبد اللّه است دعوي می کند که خدا او را فرستاده است و می گوید که گنجهاي کسري و قیصر براي او فتح
خواهد شد و آن زن خدیجه زوجه اوست و آن طفل پسر عمّ او علی بن ابی طالب است که به او ایمان آورده است، دیگر
.«1» کسی به او ایمان نیاورده است؛ عفیف آرزو می کرد که: چه بودي اگر من در آن روز ایمان می آوردم
و در روایت دیگر منقول است که: خدیجه به نزد ورقه بن نوفل رفت که پسر عمّ خدیجه بود و در جاهلیت دین عیسی علیه
السّلام را اختیار کرده بود و کتب آسمانی را خوانده بود و مرد پیري بود و نابینا شده بود، خدیجه گفت: مرا خبر ده که
جبرئیل کیست؟
گفت: قدّوس قدّوس چگونه نام می بري جبرئیل را در شهري که خدا را در آنجا نمی پرستند؟
خدیجه گفت: محمد بن عبد اللّه می گوید که جبرئیل به نزد او آمده است.
گفت: راست می گوید، من وصف او را در کتب خوانده ام و جبرئیل ناموس بزرگ است که بر موسی و عیسی علیهما السّلام
نازل می شد به رسالت و وحی و در تورات و انجیل خوانده ام که حق تعالی پیغمبري مبعوث خواهد کرد که یتیم باشد و خدا
او را پناه دهد و فقیر باشد و خدا او را بی نیاز
گرداند و بر روي آب راه رود و با مردگان سخن گوید و سنگ و درخت بر او سلام کنند و شهادت دهند بر پیغمبري او؛ پس
ورقه گفت: من در سه شب خواب دیدم که خدا پیغمبري بسوي مکه فرستاده است که نامش محمد است و من در میان مردم
کسی بهتر از او نمی بینم که سزاوار پیغمبري باشد.
پس خدیجه به نزد عداس راهب رفت که از علماي نصاري بود و پیر شده بود و ابروهایش بر چشمهایش آویخته بود و گفت:
اي عداس! مرا خبر ده از جبرئیل.
ص: 681
عداس به سجده افتاد و گفت: قدّوس قدّوس از کجا دانستی نام جبرئیل را در شهري که خدا در آن پرستیده نمی شود؟
خدیجه او را سوگند داد که به کسی نقل نکند و گفت: محمد بن عبد اللّه می گوید که:
جبرئیل به نزد او می آید.
عداس گفت: جبرئیل ناموس بزرگ خداست که بر موسی و عیسی علیهما السّلام نازل می شد؛ پس عداس گفت: گاه هست
که شیطان خود را به صورت ملک می نماید، این کتاب مرا ببر به نزد او اگر از جنّ و شیطان است از او بر طرف می شود و
اگر از جانب خداست به او ضرري نمی رساند.
چون خدیجه به خانه آمد دید که حضرت نشسته است و جبرئیل این آیات را بر آن حضرت می خواند ن وَ الْقَلَمِ وَ ما
بحقّ ن و قلم و آنچه می نویسند به قلم سوگند که تو به نعمت پروردگار خود » «1» یَسْطُرُونَ. ما أَنْتَ بِنِعْمَهِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ
.« دیوانه نیستی و آنچه می بینی از جن و شیطان نیست
چون خدیجه این آیات را شنید شاد شد؛ پس عداس
به خدمت پیغمبر آمد و علامتی که در کتب خوانده بود در آن حضرت مشاهده کرد و گفت: می خواهم مهر نبوت را به من
بنمایی، چون نظرش بر خاتم نبوت افتاد به سجده افتاد و گفت: قدّوس قدّوس بخدا سوگند تویی آن پیغمبري که بشارت داده
اند به تو موسی و عیسی؛ پس گفت: اي خدیجه! بدرستی که براي او امر عظیمی ظاهر خواهد شد، و به حضرت گفت: آیا
مأمور به جهاد شده اي؟ فرمود: نه، عداس گفت: تو را از این شهر بیرون خواهند کرد و مأمور به جهاد خواهی شد و اگر من تا
.«2» آن وقت زنده بمانم در پیش روي تو شمشیر خواهم زد
و از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: در روز نوروز جبرئیل بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد
.«3»
ص: 682
و شیخ طبرسی و ابن طاووس و ابن شهر آشوب و راوندي و سایر محدثان خاصه و عامه به طرق متعدده روایت کرده اند که:
-«2» « و رهطک منهم المخلصین » : و به قرائت اهل بیت علیهم السّلام -«1» چون این آیه نازل شد وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ
پس امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید ،« انذار کن و بترسان خویشان نزدیکتر خود را و گروه مخلصان خود را از ایشان » : یعنی
و فرمود: یک صاع گندم از براي ایشان نان کن و یک پاي گوسفند را بپز و یک کاسه شیر حاضر کن و فرزندان عبد المطلب
،«3» را بطلب تا در شعب ابی طالب حاضر شوند؛ چون حضرت ایشان را طلبید و ایشان چهل نفر بودند- و به روایتی سی نفر
پس ابو لهب گفت: محمد گمان می کند ما را سیر می تواند کرد هر یک از ما یک گوسفند می -«4» و به روایتی ده نفر
خوریم و سیر نمی شویم و یک کاسه بزرگ شیر می خوریم و سیراب نمی شویم؛ پس چون روز دیگر صبح شد ایشان در
خانه ابو طالب جمع شدند و عموهاي آن حضرت همه حاضر شدند (عباس، حمزه، ابو طالب، ابو لهب) و چون داخل شدند
تحیّتی که در جاهلیت شایع بود گفتند و حضرت به تحیّت اسلام یعنی سلام جواب ایشان داد، و این بر ایشان گران آمد که در
تحیّت مخالفت طریقه آنها نمود؛ پس امیر المؤمنین علیه السّلام از آن نان و گوشت تریدي ساخت و با کاسه شیر نزد ایشان
بخورید به » « بسم اللّه » : گذاشت و اول پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دست مبارك خود را بر بالاي ترید گذاشت و فرمود
این سخن هم ایشان را خوش نیامد، و چون بسیار گرسنه بودند شروع کردند به خوردن طعام و خوردند تا همه سیر « نام خدا
شدند و از طعام چیزي کم نشد و از شیر آشامیدند تا همه سیراب شدند و هیچ کم نشد.
چون حضرت خواست با ایشان سخن بگوید ابو لهب مبادرت نمود و گفت: عجب
ص: 683
سحري به کار شما کرد مصاحب شما که شما را به این طعام قلیل سیر کرد و هنوز باقی است، چون آن ملعون مبادرت به
تکذیب آن حضرت نمود حضرت در آن روز سخن نگفت تا ایشان متفرق شدند و فرمود: یا علی! این مرد امروز به چنین
سخنی مبادرت کرد و من سخن نگفتم، باز
مثل این طعام مهیّا کن و فردا ایشان را جمع کن تا رسالت خود را به ایشان برسانم.
امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: روز دیگر چون طعام را حاضر کردم و ایشان خوردند و سیر شدند، پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم فرمود: اي فرزندان عبد المطّلب! گمان ندارم کسی از عرب براي قوم خود آورده باشد بهتر از آنچه من براي شما
آوردم، بدرستی که خیر دنیا و آخرت را براي شما آوردم، بگویید که اگر شما را خبر دهم که دشمن شما صبح یا شام بر سر
شما می آید از من باور می کنید؟ گفتند: آري تو را راستگو می دانیم، فرمود: بدانید که خیر خواه کسی به او دروغ نمی
گوید و بدرستی که حق تعالی مرا به رسالت فرستاده است بسوي عالمیان و مرا امر کرده است که پیش از همه کس خویشان
و نزدیکان خود را به دین او دعوت نمایم و از عذاب آخرت بترسانم، و شمایید خویشان و نزدیکان من و این طعام که
خوردید و معجزه مرا در آن دیدید مانند مائده بنی اسرائیل است هرکه بعد از خوردن این طعام به من ایمان نیاورد خدا او را به
عذابی معذّب گرداند که احدي از عالمیان را چنان معذّب نگرداند، و بدانید اي فرزندان عبد المطّلب! که خدا پیغمبري
نفرستاده است مگر آنکه براي او از اهل او برادري و وزیري و وصیّی و وارثی مقرر گردانیده است پس هرکه از شما پیشتر به
من ایمان آورد او برادر و وزیر و وارث و وصی و خلیفه من خواهد بود در امّت من و از من بمنزله هارون خواهد
بود از موسی، پس کی مبادرت می کند به بیعت من که برادر من باشد و مرا مدد و یاري کند و معین من باشد بر مخالفان من
پس او را وصی و وزیر و خلیفه خود گردانم که از جانب من تبلیغ رسالت نماید و قرض مرا بعد از من ادا کند و وعده هاي
مرا بعمل آورد؟ و اگر نکنید دیگري خواهد کرد که حقّ او باشد.
چون حضرت سخن را تمام کرد همه ساکت شدند و جواب نگفتند، پس امیر المؤمنین علیه السّلام برخاست و عرض کرد: من
بیعت می کنم با تو به هر شرطی که بفرمایی و در
ص: 684
هرچه حکم کنی اطاعت می کنم.
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: بنشین شاید آنها که از تو بزرگترند برخیزند؛ پس بار دیگر فرمود، باز ایشان
ساکت شدند و علی علیه السّلام برخاست؛ پس در مرتبه سوم حضرت او را نزدیک طلبید و با او بیعت کرد و آب دهان
مبارکش را در دهان او انداخت و در میان دو کتف و سینه او انداخت؛ پس ابو لهب گفت: خوب جزایی دادي پسر عمّ خود
را که اجابت تو کرد و دهانش را پر از آب دهان کردي.
حضرت فرمود: بلکه او را مملو گردانیدم از علم و حلم و فهم و دانش.
.«1» پس برخاستند و بیرون آمدند و خندیدند و به ابو طالب گفتند: تو را امر خواهد کرد که اطاعت پسر خود بکنی
و در احادیث صحیحه از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بعد از آنکه
وحی بر او
نازل شد سیزده سال در مکه ماند- به روایتی سه سال، و به روایتی پنج سال- و از کافران قریش ترسان بود و بغیر علی بن أبی
پس » : یعنی «2» طالب علیه السّلام و خدیجه کسی با او نبود تا آنکه حق تعالی فرستاد فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِکِینَ
« ظاهر گردان و علانیه بگو آنچه را به آن مأمور شده اي و اعراض کن از مشرکان و متعرّض ایشان مشو و از ایشان پروا مکن
.«3»
و در حدیث صحیح از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: اجابت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را نکرد
احدي پیش از علی بن ابی طالب علیه السّلام و خدیجه، و بعد از آن سه سال آن حضرت در مکه پنهان و خائف و هراسان بود
از کافران و انتظار فرج می کشید تا آنکه حق تعالی امر نمود آن حضرت را به اظهار دعوت خود، پس حضرت به مسجد آمد
و در حجر اسماعیل ایستاد و به صداي بلند ندا کرد: اي گروه قریش! و اي طوایف عرب! شما را می خوانم
ص: 685
بسوي شهادت به وحدانیّت خدا و ایمان آوردن به پیغمبري من و امر می کنم شما را که ترك کنید بت پرستی را و اجابت
نمائید مرا در آنچه شما را به آن می خوانم تا پادشاهان عرب گردید و گروه عجم شما را فرمانبردار شوند و در بهشت
پادشاهان باشید.
هلاك براي تو باد ما را براي این طلبیده بودي؟ پس « تبّا لک » : پس قریش استهزاء کردند به آن حضرت و ابو لهب گفت
سوره تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ نازل شد.
کفار قریش
گفتند: محمد دیوانه شده است؛ و به زبان خود آن حضرت را آزار می کردند و از ترس ابو طالب ضرر دیگر به آن حضرت
نمی توانستند رسانید، و چون دیدند مردم بسیار به دین آن حضرت درمی آیند به نزد ابو طالب آمده گفتند: پسر برادر تو
عقلهاي مردم را به سفاهت نسبت می دهد و خدایان ما را دشنام می دهد و جوانان ما را فاسد و جماعت ما را پراکنده می
کند، اگر فقر او را بر این داشته است ما مالی براي او جمع کنیم که مال او از همه قریش بیشتر شود و هر زنی از قریش که
خواهد به او تزویج کنیم و او را بر خود امیر گردانیم و او دست از خدایان ما بردارد.
ابو طالب به آن حضرت گفت: این چه سخن است که قوم تو را به فریاد آورده است؟
حضرت فرمود: اي عم! دینی است که خدا براي پیغمبرانش پسندیده است و مرا به دین حق مبعوث گردانیده است.
گفت: اي پسر برادر! قوم آمده اند و چنین می گویند.
حضرت فرمود: اگر ایشان آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند و جمیع روي زمین را به من دهند
من مخالفت پروردگار خود نخواهم کرد، و لیکن من یک کلمه از ایشان می خواهم که اگر آن را بگویند پادشاه عرب و
عجم شوند و در بهشت پادشاهان باشند.
گفتند: آن کلمه چیست؟
فرمود: گواهی دهید به یگانگی خدا و رسالت من.
گفتند: آیا سیصد و شصت خدا را بگذاریم و یک خدا را بپرستیم؟ این امري است بسیار عجیب.
ص: 686
پس باز به نزد ابو طالب آمده گفتند: تو بزرگی
از بزرگان مائی و برادرزاده ات ما را پراکنده کرد، بیا تا ما به تو دهیم عماره بن ولید را که شریفتر و خوش روتر و نیکوتر
قریش است و تو او را به فرزندي خود بردار و محمد را به ما بده تا ما او را به قتل رسانیم.
!؟«1» ابو طالب فرمود: انصاف نکردید با من، فرزند خود را به شما دهم که بکشید و من فرزند شما را تربیت کنم
و عیاشی به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: چون مشرکان به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم می گذشتند خم می شدند و سر را به جامه خود می پیچیدند که حضرت ایشان را نبیند، پس حق تعالی این آیه را فرستاد
«3» .«2» أَلا إِنَّهُمْ یَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِیَسْتَخْفُوا مِنْهُ أَلا حِینَ یَسْتَغْشُونَ ثِیابَهُمْ یَعْلَمُ ما یُسِرُّونَ وَ ما یُعْلِنُونَ
و کلینی به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: ابو جهل لعین با عده اي از قریش به نزد ابو طالب
آمده گفتند: پسر برادر تو (محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) ما را و خدایان ما را آزار کرد او را بطلب و امر کن که بازایستد
از یاد کردن خدایان ما و خداي خود. پس ابو طالب علیه السّلام فرستاد و آن حضرت را طلبید، چون رسول خدا صلّی اللّه علیه
و نشست. «4» و آله و سلّم داخل شد و مشرکان را دید گفت السَّلامُ عَلی مَنِ اتَّبَعَ الْهُدي
ابو طالب گفت: این گروه آمده اند و چنین می گویند.
حضرت فرمود: آیا تواند بود کلمه اي بگویند که از این سخن بهتر باشد و
به سبب آن بزرگ عرب شوند و بر همه عرب مسلط گردند؟
ابو جهل گفت: آري کدام است آن کلمه؟
چون این را شنیدند انگشت در گوشهاي خود گذاشتند و بیرون رفتند و گریختند و می ،« لا إله إلّا اللّه » حضرت فرمود: بگویید
گفتند: ما نشنیده ایم این را در ملت آخرت، نیست
ص: 687
.«1» را فرستاد « ص» این سخن مگر افترا؛ پس حق تعالی آیات اول سوره
فرات بن ابراهیم از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: صداي قرآن خواندن حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم از همه کس نیکوتر و خوشایندتر بود و چون شب به نماز برمی خاست ابو جهل و سایر مشرکان می آمدند و قرائت آن
می خواند انگشت در گوشهاي خود می گذاشتند و می « بسم اللّه الرحمن الرحیم » حضرت را گوش می دادند پس چون
گریختند، چون فارغ می شد می آمدند و باز گوش می دادند و ابو جهل می گفت: محمد نام پروردگار خود را بسیار می برد
و بدرستی که پروردگار خود را دوست می دارد- حضرت صادق علیه السّلام فرمود که: ابو جهل این سخن را راست گفت
هرچند آن ملعون کذّاب بود- پس حق تعالی این آیه را فرستاد وَ إِذا ذَکَرْتَ رَبَّکَ فِی الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلی أَدْبارِهِمْ نُفُوراً
بسم اللّه الرحمن » حضرت فرمود: یعنی هرگاه « و هرگاه یاد می کنی پروردگار خود را پشت می گردانند گریزندگان » «2»
.«3» می گویی « الرحیم
در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت روایت کرده است: مشرکان به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند و
گفتند: بیا یک سال ما خداي تو را عبادت کنیم و تو یک سال خدایان ما را عبادت کن،
پس حق تعالی سوره قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ را فرستاد تا طمع ایشان بریده شد از آنکه هرگز حضرت میل بسوي خدایان ایشان
.«4» نماید
کلینی به سند حسن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
جامه هاي نو پوشیده بود و در مسجد الحرام نماز می کرد، مشرکان بچه دان شتري را آوردند و بر پشت آن حضرت انداختند
و جامه هاي آن حضرت را ملوّث کردند، حضرت به نزد ابو طالب رفت و گفت: اي عم! چگونه می یابید حسب مرا در میان
خود؟
ابو طالب گفت: سبب این سخن چیست اي پسر برادر؟ حضرت واقعه را نقل کرد،
ص: 688
ابو طالب حمزه را طلبید و شمشیر خود را برداشت و حمزه را گفت که سلاي ناقه را بردار، و حضرت را همراه خود آورد و به
نزد قریش آمد و ایشان در دور کعبه نشسته بودند، چون ابو طالب را دیدند و آثار غضب از روي او مشاهده کردند از ترس از
جاي خود حرکت نکردند، پس حمزه را گفت که: خون و سرگین و کثافتهاي بچه دان ناقه را بر سبیلهاي ایشان بمال، چون
.«1» حمزه بر سبیل همه کشید آن فضلات را ابو طالب رو به جانب حضرت گردانید و گفت: حسب تو در میان ما چنین است
و به روایت ابن شهر آشوب و راوندي و دیگران چون به گفته ابو جهل، عقبه بن ابی معیط اندرون ناقه را آورد و بر پشت
اطهر آن سرور انداخت آن حضرت در نماز بود پس حضرت فاطمه علیها السّلام آمد و آنها را از پشت
آن حضرت دور کرد و گریست، و چون حضرت از نماز فارغ شد گفت: خداوندا! بر تو باد دفع گروه قریش، بر تو باد دفع ابو
جهل و عقبه و شیبه و عتبه و امیّه.
.«2» عباس گفت: بخدا سوگند هرکه را آن حضرت در آن روز نام برد همه را در روز بدر کشته در چاه دیدم
و این خبر به حمزه رسید در غضب شد و به مسجد آمد و کمان ابو جهل را گرفت و بر سرش زد و آن ملعون را بلند کرد و بر
زمین زد و مردم جمع شدند و ابو جهل را از دست حمزه گرفتند و گفتند: اي حمزه! مگر به دین محمد در آمده اي؟ گفت:
آري؛ و از روي غضب شهادت بر زبان راند و به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و حضرت آیات قرآن را
بر او خواند و حقیّت خود را بر او ظاهر کرد، پس حمزه بار دیگر شهادت گفت و در دین اسلام راسخ گردید و ابو طالب شاد
.«3» شد و شعري چند در تحسین حمزه ادا کرد
و عیاشی به سند معتبر از حضرت باقر و صادق علیهما السّلام روایت کرده است که: حضرت
ص: 689
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بلاي عظیم از قوم خود کشید تا آنکه روزي در سجده بود و رحم گوسفندي بر او انداختند
پس فاطمه علیها السّلام آمد و آن حضرت هنوز سر از سجده بر نداشته بود آن را از پشت آن حضرت برداشت، پس حق
تعالی به او نمود آنچه می خواست و در جنگ بدر
یک اسب سوار همراه آن حضرت نبود و در روز فتح مکه دوازده هزار سوار همراه آن حضرت بودند و ابو سفیان و سایر
مشرکان استغاثه به آن حضرت می کردند؛ پس بعد از آن حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام از آزار و بلا و اتفاق منافقان بر
.«1» اذیت او دید آنچه دید و از قوم او احدي با او نبود زیرا که حمزه در روز احد شهید شد و جعفر در جنگ موته شهید شد
و شیخ طبرسی و غیر او روایت کرده اند که خباب گفت: در مکه به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفتم و
آن حضرت در پیش کعبه نشسته بود، به آن حضرت شکایت کردم از شدت ستمها که از قریش می دیدم و آزارها و شکنجه
ها که از ایشان می کشیدم و گفتم: یا رسول اللّه! دعا نمی کنی از براي ما؟ حضرت رنگش برافروخته شد و فرمود: مؤمنانی
که پیش از شما بودند بعضی از ایشان را به شانه آهن ریزه ریزه می کردند و بعضی را اره بر سر ایشان می گذاشتند و می
بریدند و با اینها صبر می کردند و از دین بر نمی گشتند پس صبر کنید بدرستی که خدا این دین را چنان تمام خواهد کرد و
این دولت را چنان مستقر خواهد گردانید که سواره اي از اهل این ملت تنها از صنعا به حضرموت رود و از کسی بغیر از خدا
.«2» نترسد
در حدیث دیگر منقول است که: آن حضرت گذشت به عمار بن یاسر و اهل او دید که مشرکان مکه ایشان را عذاب می کنند
از براي اختیار اسلام، حضرت فرمود که: بشارت باد شما را
.«3» اي آل عمار که وعده گاه شما بهشت است
و کلینی به سند صحیح از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود
که: پروردگار من مرا امر کرده است به مداراي مردم چنانکه مرا امر
ص: 690
.«1» کرده است به اداي نمازهاي واجب
و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: جبرئیل به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: اي محمد! پروردگار
.«2» تو تو را سلام می رساند و می گوید تو را که: مدارا کن با خلق من
و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام روایت کرده است که: چون مردم تکذیب حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کردند خواست که همه اهل زمین را بغیر امیر المؤمنین علیه السّلام هلاك گرداند براي
پس از ایشان رو بگردان پس بدرستی که تو » «3» انتقام آن حضرت در هنگامی که این آیه را فرستاد فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُومٍ
و» «4» پس رحم کرد بر مؤمنان و خطاب نمود به آن حضرت که وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْري تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِینَ ،« ملامت کرده شده نیستی
.«5» « یادآور ایشان را پس بدرستی که یاد آوردن نفع می بخشد مؤمنان را
و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون حق تعالی امر کرد حضرت رسول صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم را که اظهار اسلام نماید و آن حضرت دید کمی مسلمانان و بسیاري مشرکان را بسیار غمگین شد پس حق تعالی
جبرئیل را فرستاد با برگی
از درخت سدره المنتهی و امر کرد آن حضرت را که سر خود را به آن سدر بشوید، چون چنین کرد غم و همّ آن حضرت
.«6» برطرف شد
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: حق تعالی مرا فرستاده است که
جمیع پادشاهان باطل را بکشم و ملک و پادشاهی را بسوي شما بکشم پس اجابت کنید مرا بسوي آنچه شما را به آن می
خوانم تا پادشاه عرب و عجم شوید و در
ص: 691
بهشت پادشاهان باشید، پس ابو جهل گفت از روي حسد و عداوت آن حضرت که:
خداوندا! اگر آنچه محمد می گوید حقّ است از جانب تو پس بباران بر ما سنگی از آسمان یا بیاور بسوي ما عذابی دردناك؛
پس گفت: ما و بنی هاشم پیوسته مانند دو اسب بودیم که با یکدیگر بتازند و نظیر یکدیگر بودیم اکنون راضی نمی شویم به
آنکه یکی از ایشان دعواي پیغمبري کند و در میان ایشان پیغمبر باشد و در بنی مخزوم نباشد؛ پس گفت:
خداوندا! طلب آمرزش می کنم از تو، پس خداوند عالمیان فرستاد وَ ما کانَ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِیهِمْ وَ ما کانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ
نیست خدا که عذاب کند ایشان را و حال آنکه تو در میان ایشان باشی، و نیست خدا عذاب کننده » : یعنی «1» هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ
زیرا که ابو جهل بعد از این سخن طلب آمرزش کرد؛ پس چون قصد قتل آن جناب « ایشان و حال آنکه ایشان استغفار کنند
کردند و آن جناب را از مکه بیرون کردند حق تعالی فرستاد وَ ما لَهُمْ أَلَّا
چیست ایشان را که خدا » : یعنی «2» یُعَذِّبَهُمُ اللَّهُ وَ هُمْ یَصُ دُّونَ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ ما کانُوا أَوْلِیاءَهُ إِنْ أَوْلِیاؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ
عذاب نکند ایشان را و حال آنکه منع می کنند مؤمنان را از مسجد الحرام و نیستند ایشان سزاوار مسجد الحرام، نیست سزاوار
که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اصحاب او باشند، پس حق تعالی عذاب کرد ایشان را به « آن مگر پرهیزکاران
.«3» شمشیر در جنگ بدر و کشته شدند
و ابن شهر آشوب روایت کرده است از کثیر بن عامر که: روزي در مکه از ابطح سواري پیدا شد و در عقب او هفده شتر
آمدند که بر آنها جامه هاي دیبا بار کرده بودند و بر هر شتري غلام سیاهی سوار بود و می گفت: کجاست پیغمبر کریمی که
در مکه مبعوث شده است؟ گفتند: براي چه می خواهی او را؟ گفت: پدرم وصیت کرده است که اینها را به او برسانم؛ پس ابو
البختري اشاره کرد بسوي ابو جهل و گفت: آنکه تو می خواهی اوست، چون نزدیک ابو جهل رفت و اوصاف آن حضرت را
که شنیده بود در او ندید
ص: 692
گفت: تو نیستی آن که من می خواهم؛ و در مکه گشت تا حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را دید و چون آن
حضرت را دید به اوصافی که شنیده بود شناخت و به خدمت آن حضرت شتافت و دست و پایش را بوسید و حضرت فرمود:
تویی ناجی پسر منذر؟ گفت: بلی یا رسول اللّه، فرمود: چه شد هفده ناقه که بر هر یک غلام سیاهی سوار است و آن
غلامان جامه هاي دیبا و کمربندهاي مطلّا بسته اند؟ و نامهاي آن غلامان را یک یک فرمود، گفت:
بلی یا رسول اللّه! حاضرند و به خدمت تو آورده ام، حضرت فرمود که: منم محمد بن عبد اللّه.
چون جمیع آن مال را تسلیم آن حضرت کرد ابو جهل فریاد برآورد که: اي آل غالب! اگر مرا یاري نکنید بر محمد شمشیر
خود را بر سینه خود می گذارم و خود را می کشم و این مال از کعبه است و او می خواهد همه را متصرف شود، پس بر اسب
خود سوار شد و شمشیر خود را برهنه کرد و در تمام مکه و نواحی گشت و چندین هزار کس با او همراه شدند، و چون این
خبر به بنی هاشم رسید ابو طالب با سایر اولاد عبد المطّلب سوار شدند و دور آن حضرت را گرفتند پس ابو طالب به نزد ایشان
رفت و به ایشان گفت: از محمد چه می خواهید؟ ابو جهل گفت که: پسر برادر تو بر ما خیانت بسیار کرد و از جمله آنها آن
است که مالی براي کعبه آورده بودند این پسر او را به جادو فریب داد و به دین خود درآورد و مالها را از او گرفت.
ابو طالب گفت: باش تا من بروم و از حقیقت حال سؤال کنم، چون به خدمت حضرت آمد و التماس نمود که آنها را به ابو
جهل رد کند فرمود: یک حبه را به او نمی دهم، ابو طالب گفت: ده شتر را بردار و هفت شتر را به او بده، حضرت ابا کرد و
فرمود که: من این هدیه ها را با شتران نزد او بازمی دارم و من و او
هر دو از شتران سؤال می کنیم و جواب هر یک از ما که بگویند و گواهی هر یک از ما که بدهند از او باشد.
ابو طالب به نزد ابو جهل آمد و گفت: پسر برادرم با شما انصاف می دهد و چنین می گوید و فردا در هنگام طلوع آفتاب
وعده کرده است که شما در مسجد حاضر شوید و شتران را با اسباب آنها در مسجد حاضر گردانید و براي هر یک که
شهادت دهند از او باشد.
ص: 693
پس ایشان برگشتند و بامداد روز دیگر ابو جهل به نزد کعبه آمد و براي هبل سجده کرد پس سر برداشت و قصه را به آن نقل
کرد و گفت: اي هبل! از تو سؤال می کنم چنان کنی که ناقه ها با من سخن بگویند و براي من شهادت دهند و محمد بر من
شماتت نکند و من چهل سال است که تو را می پرستم و حاجتی از تو نطلبیده ام اگر امروز اجابت من می کنی براي تو قبّه اي
از مروارید سفید می سازم و براي تو دو دسترنج طلا و دو خلخال نقره و تاجی مکلّل به جواهر و قلاده اي از طلاي بی غش
بعمل می آورم و تو را به آنها مزیّن می گردانم.
پس در این حال حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مسجد در آمد و شتران را حاضر گردانید و ابو جهل را فرمود
که: سؤال کن؛ هرچند سؤال کرد جوابی نشنید؛ پس حضرت با شتران خطاب کرد، آنها به امر الهی به سخن آمدند و شهادت
بر پیغمبري آن حضرت دادند و گواهی دادند که این مالها مخصوص آن حضرت می باشد. و
باز ابو جهل را فرمود که: تو سؤال کن، و او سؤال کرد و جواب نشنید، و حضرت سؤال کرد جواب گفتند، تا هفت مرتبه
.«1» چنین شد و حضرت مالها را برگردانید و ابو جهل خایب و خاسر برگشت
و در بعضی از کتب مسطور است که: چون حق تعالی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را مأمور گردانید که علانیه
در میان قریش اظهار دعوت خود بنماید، حضرت در موسم حج که طوایف خلق از اطراف عالم به مکه آمده بودند بر کوه
صفا ایستاد و به آواز بلند ندا کرد که:
یا أیها الناس! من رسول پروردگار عالمیانم؛ و مردم از روي تعجب نظر کردند بسوي آن جناب و ساکت شدند، پس به کوه
مروه بالا رفت و سه مرتبه چنین ندا کرد، ابو جهل چون این سخن را شنید سنگی به جانب آن حضرت انداخت و پیشانی
نورانی آن حضرت را مجروح کرد و سایر مشرکان سنگها گرفتند و از عقب آن حضرت دویدند، پس حضرت بر کوه ابو
می گویند تکیه داد و مشرکان در طلب آن حضرت می گردیدند. « متّکا » قبیس بالا رفت و در موضعی که آن را اکنون
ص: 694
شخصی به نزد امیر المؤمنین علیه السّلام آمد و گفت: محمد کشته شد، علی علیه السّلام گریه کنان به خانه خدیجه دوید و
خدیجه پرسید: یا علی! محمد چه شد؟ فرمود: نمی دانم می گویند که مشرکان آن حضرت را سنگباران کرده اند و اکنون
پیدا نیست، آبی به من بده و طعامی بردار و بیا تا او را بیابیم و آب و طعامی به او برسانیم؛ پس هر دو
روانه شدند و به خدیجه فرمود: تو از جانب وادي برو و من از کوه بالا می روم، امیر المؤمنین علیه السّلام می گریست و فریاد
می کرد: یا محمد! یا رسول اللّه! جانم فداي تو باد آیا تو در کدام وادي تشنه و گرسنه مانده اي و مرا با خود نبرده اي؟ و
خدیجه فریاد می کرد: نشان دهید به من پیغمبر برگزیده را و بهار پسندیده را و رنج کشیده در راه خدا را.
پس در این حال جبرئیل بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد، چون حضرت را نظر بر او افتاد گریست و
فرمود: ببین قوم من با من چه کردند، تکذیب من کردند و مرا به سنگ جفا خسته کردند؛ جبرئیل گفت: یا محمد! دست خود
را به من بده، پس دست آن حضرت را گرفت و بر بالاي کوه نشاند و مسندي از مسندهاي بهشت را از زیر بال خود بیرون
آورد که با مروارید و یاقوت بافته بودند و بر هوا گشود تا تمام کوههاي مکه را پوشانید و دست رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم را گرفت و بر روي آن مسند نشانید و گفت: اي محمد! می خواهی بزرگواري و کرامت و منزلت خود را نزد
خداوند خود بدانی؟ فرمود: بلی، جبرئیل گفت:
این درخت را بطلب، چون طلبید از جاي خود جدا شد و بسرعت دوید و نزد آن حضرت ایستاد و براي تعظیم سجده کرد،
جبرئیل گفت: یا محمد! بگو برگردد، فرمود: برگرد، برگشت.
پس اسماعیل که موکّل است به آسمان اول فرود آمد و در خدمت آن حضرت ایستاد و عرض کرد: السلام علیک یا
رسول اللّه، پروردگار من مرا امر کرده است که تو را اطاعت کنم در هرچه بفرمایی، اگر می فرمایی ستاره ها را بر ایشان می
ریزم که ایشان را بسوزاند.
پس ملک آفتاب آمد و عرض کرد: السلام علیک یا رسول اللّه، اگر می فرمایی آفتاب را به نزدیک سر ایشان می آورم که
ایشان را بسوزاند.
پس ملک زمین آمد و عرض کرد: السلام علیک یا رسول اللّه، حق تعالی مرا امر کرده
ص: 695
است که تو را اطاعت کنم، اگر می فرمایی زمین را حکم می کنم که ایشان را فرو برد.
پس ملک کوهها آمد و عرض کرد: السلام علیک یا رسول اللّه، خدا مرا امر فرموده است که مطیع تو باشم، اگر رخصت می
دهی کوهها را بر ایشان برمی گردانم تا ایشان را درهم بشکنم.
پس ملکی که موکّل است به دریاها آمد و عرض کرد: السلام علیک یا رسول اللّه، پروردگار من مرا امر فرموده است هرچه
فرمایی بعمل آورم، اگر رخصت می فرمایی امر می کنم دریاها را تا ایشان را غرق کنند.
چون همه این ملائکه اظهار نصرت خود کردند حضرت فرمود: آیا همه مأمور شده اید به یاري من؟ عرض کردند: بلی، پس
روي مبارك خود را بسوي آسمان نمود و فرمود:
من براي عذاب مأمور نشده ام و مأمور شده ام که رحمت عالمیان باشم، مرا با قوم خود بگذارید که ایشان نادانانند و به نادانی
چنین می کنند.
پس جبرئیل علیه السّلام خدیجه را دید که در وادي می گرید و از پی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می گردد، گفت:
یا رسول اللّه! خدیجه را ببین که گریه او ملائکه آسمانها را به گریه آورده است او را بطلب بسوي خود
و از من سلام به او برسان و بگو به او که: حق تعالی تو را سلام می رساند و بشارت ده او را که در بهشت خانه اي دارد از
قصبهاي مروارید که به طلا زینت کرده اند و در آن صداي وحشت آمیز نیست.
پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امیر المؤمنین علیه السّلام و خدیجه علیها السّلام را طلبید و خون از روي گلگونش
می ریخت و خون را نمی گذاشت به زمین بریزد و پاك می کرد، خدیجه عرض کرد: پدر و مادرم فداي تو باد چرا نمی
گذاري خون به زمین بریزد؟ فرمود: می ترسم اگر خون من به زمین بریزد حق تعالی بر اهل زمین غضب کند.
چون شب شد امیر المؤمنین علیه السّلام و خدیجه علیها السّلام حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به خانه آوردند و
سنگ بزرگی رو به روي مجلس آن حضرت تعبیه کردند، و چون مشرکان خبر شدند رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
به خانه آمده است آمدند و سنگ به خانه آن حضرت می انداختند، اگر سنگ از جانب بالا می آمد آن سنگ نمی گذاشت
به آن حضرت برسد و از جانبهاي دیگر
ص: 696
دیوارها مانع بود و از پیش رو علی علیه السّلام و خدیجه ایستاده بودند و سنگها را به جان خود قبول می کردند و نمی
گذاشتند که به آن حضرت برسد. پس خدیجه گفت: اي گروه قریش! شرمنده نمی شوید که سنگباران می کنید خانه زنی را
که نجیب ترین شماست؟ اگر از خدا نمی ترسید از ننگ احتراز کنید.
پس مشرکان برگشتند و روز دیگر آن حضرت به مسجد آمد و نماز کرد و
.«1» حق تعالی ترسی در دل ایشان افکند که متعرض آن حضرت نشدند
و در بعضی از کتب مذکور است که: در سال پنجم پیغمبري آن حضرت سمیّه مادر عمار بن یاسر شهید شد و او از جمله آنها
بود که کافران قریش ایشان را شکنجه می کردند که از اسلام بیزاري جویند و آنها امتناع می کردند؛ در این حال ابو جهل
.«2» ملعون بر او گذشت و نیزه اي بر دل او زد و او را شهید کرد
باب بیست و چهارم در بیان کیفیت معراج پیغمبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
بدان که به آیات کریمه و احادیث متواتره ثابت گردیده است که حق تعالی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در
یک شب از مکه معظمه بسوي مسجد اقصی و از آنجا به آسمانها تا سدره المنتهی و عرش اعلا سیر فرمود و عجائب خلق
سماوات را به آن حضرت نمود و رازهاي نهانی و معارف نامتناهی بر آن حضرت القاء فرمود و آن حضرت در بیت المعمور و
تحت عرش الهی به عبادت حق تعالی قیام نمود و با ارواح انبیاء علیهم السّلام ملاقات کرد و داخل بهشت شد و منازل اهل
.«1» بهشت را مشاهده فرمود
و احادیث متواتره خاصه و عامه دلالت می کند که عروج آن جناب به بدن بود نه به روح بی بدن، و در بیداري بود نه در
خواب، و در میان قدماي علماي شیعه در این معانی خلافی نبوده چنانکه ابن بابویه و شیخ طبرسی و غیر ایشان تصریح به این
و شکی که بعضی در جسمانی بودن معراج کرده اند یا از عدم تتبع اخبار و آثار رسول خدا و ائمه هدي ،«2» مراتب کرده اند
علیهم السّلام است یا به
سبب عدم اعتماد بر اخبار حجتهاي خدا و وثوق بر شبهات ملاحده حکماست، اگر نه چون تواند بود که کسی که اعتقاد به
فرموده خدا و رسول و ائمه حق علیهم السّلام داشته باشد و آیات قرآنی و چندین هزار حدیث از طرق مختلفه در اصل معراج
و کیفیات و خصوصیات آن بشنود که همه صریحند در معراج جسمانی و به محض استبعاد و هم یا شبهات واهیه حکما همه را
انکار و تأویل نماید و در کم صفحه از کتابهاي حدیث سنی و شیعه هست که در آنجا معراج به تقریبی مذکور نباشد، و اگر
خواهم
ص: 700
استیفاي احادیث این باب نمایم در چندین برابر این کتاب استیفاي آنها نمی توانم کرد و لیکن از چندین هزار به نمونه و از
خرمنی به دانه اي اکتفا می نمایم تا شیعه متدیّن را فی الجمله اطلاعی بر مضامین آنها حاصل گردد.
بدان که اتفاقی است که معراج پیش از هجرت واقع شد و بعد از هجرت نیز محتمل است که واقع شده باشد؛ و آنچه پیش از
هجرت واقع شده بعضی گفته اند در شب شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان یا بیست و یکم ماه مزبور شش ماه پیش از هجرت
و بعد از هجرت بعضی گفته اند ؛«1» واقع شد؛ بعضی گفته اند که در ماه ربیع الاول دو سال بعد از بعثت آن حضرت واقع شد
.«2» در بیست و هفتم ماه رجب در سال دوم هجرت واقع شد
و در مکان عروج اول خلاف است: بعضی گفته اند از خانه امّ هانی خواهر امیر المؤمنین علیه السّلام عروج نمود؛ بعضی گفته
اند از شعب ابی طالب و بعضی گفته اند از
.«3» مسجد الحرام
و ایضا خلاف است که معراج آن جناب یک مرتبه واقع شد یا زیاده؟ و از احادیث معتبره ظاهر می شود که چندین مرتبه واقع
و اختلافی که در احادیث معراج هست می تواند بود که از این جهت باشد که از هر یک از احادیث مختلفه در وصف «4» شد
یکی از آن معراجها واقع شده باشد.
امّا آیات معراج، از آن جمله این آیه است سُبْحانَ الَّذِي أَسْري بِعَبْدِهِ لَیْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ الْأَقْصَی الَّذِي بارَکْنا
منزّه است آن خداوندي که سیر فرمود بنده خود را در شبی از مسجد » : یعنی «5» حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیاتِنا إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِ یرُ
الحرام بسوي مسجد اقصی که برکت داده ایم دور آن را براي آنکه بنماییم به او از آیات عظمت و جلال
ص: 701
.« خود بدرستی که خدا عالم است به هرچه شنیدنی است و هرچه دیدنی است
و مشهور آن است که ،«1» بعضی گفته اند: مراد از مسجد الحرام مکه معظمه است زیرا که همه مکه محلّ نماز و محترم است
و از احادیث معتبره بسیار ظاهر می شود که مراد بیت ؛«2» مراد از مسجد اقصی مسجدي است که در شام معروف است
المعمور است که در آسمان چهارم است و دورترین مسجدها است، چنانکه علی بن ابراهیم به سند معتبر روایت کرده است
که امام محمد باقر علیه السّلام از شخصی پرسید که: چه می گویند مردم در تفسیر این آیه؟ آن مرد عرض کرد: می گویند از
مسجد الحرام به مسجد بیت المقدس رفت، حضرت فرمود: چنین نیست بلکه از این مسجد زمین بسوي بیت المعمور آسمان
رفت که برابر کعبه است و
.«3» از کعبه تا آنجا همه حرم و محترم است
و عیاشی به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: از آن حضرت پرسیدند از مساجد مشرّفه معظّمه،
فرمود: مسجد الحرام است و مسجد رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، راوي عرض کرد: مسجد اقصی چون است؟ فرمود:
.«4» مسجد اقصی که حق تعالی فرموده در آسمان است و آن مسجدي که در شام است مسجد کوفه از آن بهتر است
مؤلف گوید که: اینکه مراد از مسجد اقصی که در قرآن مذکور است بیت المعمور باشد منافات ندارد با آنکه رسول خدا
و «5» صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به بیت المقدس نیز تشریف برده باشند چنانکه احادیث بسیار بر آن نیز دلالت می کند
محتمل است که در بعضی معراجها به آنجا رفته باشد.
بحقّ ستاره در هنگامی که » «6» و در جاي دیگر فرموده است وَ النَّجْمِ إِذا هَوي
ص: 702
.« طلوع کند یا غروب کند؛ یا شهاب در وقتی که فرود آید
محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است، یعنی: بحقّ اختر برج رسالت « نجم » : از حضرت صادق علیه السّلام مروي است که
.«1» سوگند در هنگامی که به معراج رفت یا از معراج فرود آمد
یعنی محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خطا نکرد، و در روایات بسیار « گمراه نشد صاحب شما » ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوي
وارد شده است که یعنی: محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گمراه نشده است در باب خلافت علی علیه السّلام و دروغ نمی
.«2» گوید آنچه در فضل او می گوید
وَ ما یَنْطِقُ عَنِ
و سخن نمی گوید از هوي و خواهش نفس خود، نیست آنچه می گوید مگر وحی که فرستاده » الْهَوي . إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحی
.« شده است
و در قوّت ظاهر و باطن کامل بود یعنی جبرئیل. « تعلیم کرد او را ملکی که قوّتهاي سخت داشت » عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوي
بر صورت اصلی که خدا او را بر آن « صاحب قوّت عقل و متانت با صورت نیکو بود پس درست ایستاد » ذُو مِرَّهٍ فَاسْتَوي
در هنگامی که آن « و جبرئیل در افق اعلاي آسمان بود » صورت آفریده بود با نهایت عظمت و شوکت، وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلی
پس نزدیک شد به آن حضرت پس » حضرت او را به صورت اصلی خود دید، ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّی. فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی
و بعضی ،« آویخت خود را تا به آن حضرت راز گوید پس میان جبرئیل و او فاصله به قدر دو نیمه کمان بود بلکه نزدیکتر
گفته اند: یعنی محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مرتبه قرب معنوي به جناب مقدس احدیّت یا قرب صوري به عرش و
مکانی که اعلاي مراتب عروج ممکنات است نزدیک شد پس حق تعالی به قرب ملاطفت و رحمت به او نزدیک آمد و او را
مورد عنایات و الطاف خاصه خود گردانید مانند دو کس که یک کمان وار در مراتب قرب صوري به یکدیگر نزدیک شوند
بلکه نزدیکتر.
ص: 703
و به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: یعنی میان آنجا که وحی الهی صادر می شد و گوش آن جناب
.«1» به قدر فاصله زه کمان بود از چوب کمان
فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی
پس وحی فرستاد »
و در احادیث معتبره بسیار وارد شده است که: یعنی در امامت امیر المؤمنین علیه السّلام ،« خدا بسوي بنده خود آنچه وحی کرد
.«2» و رفعت شأن او وحی کرد آنچه وحی کرد
آن دل حقیقت منزل از انوار جلال سبحانی یا آنچه دیده اش « دروغ نگفت دل محمد آنچه دیده بود » ما کَ ذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي
آیا » دید از عجایب مخلوقات حق تعالی در ملأ اعلی دل مقدسش به نور یقین قبول کرد و اذعان نمود، أَ فَتُمارُونَهُ عَلی ما یَري
و بدرستی که » در شب معراج، وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَهً أُخْري . عِنْدَ سِدْرَهِ الْمُنْتَهی « با محمد مجادله می کنید بر آنچه آن حضرت دید
و آن درختی است بالاي آسمان هفتم که عروج « دید جبرئیل را به صورت اصلی یک بار دیگر نزدیک درخت سدره المنتهی
نزد سدره المنتهی است بهشتی که آرامگاه متقیان » عِنْدَها جَنَّهُ الْمَأْوي ،«3» ملایک و اعمال خلایق به آن منتهی می شود
از ملائکه روحانیان « در هنگامی که دید فرو گرفته بود درخت سدره را آنچه فرو گرفته بود » إِذْ یَغْشَ ی السِّدْرَهَ ما یَغْشی ،« است
.«4» و آثار عظمت و جلال حق تعالی، مروي است که: بر هر برگی ملکی ایستاده بود و تسبیح حق تعالی می نمود
« میل نکرد دیده حق بین آن حضرت بسوي راست و چپ و در نگذشت از آنچه بایست به آن نظر کند » ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغی
یعنی با نهایت ادب در خدمت حق ایستاد و بغیر جناب حق متوجه نگردید و آنچه گفتند شنید و آنچه نمودند دید؛ یا آنکه
اشتباه نکرد و چیزي را غلط و خطا ندید و آنچه دید درست دید، لِنُرِیَکَ
مِنْ آیاتِنَا
ص: 704
تا کسی توهّم « بدرستی که دید از آیات بزرگ پروردگار خود » : الْکُبْري پس حق تعالی براي عدم خطاي قاصران بیان فرمود
نکند که آن حضرت خدا را دید و بدانند که خدا دیدنی نیست و او را به دیده سر نمی توان دید، چنانکه آن حضرت فرمود
و گفته اند که: از جمله آیات کبري که دید آن بود که جبرئیل را ،«1» که: در آن شب خدا را به دیده دل دیدم نه به دیده سر
.«2» به صورت اصلی خود دید که ششصد بال داشت و تمام آفاق آسمان را به بالهاي خود پر کرده بود
مؤلف گوید: تمام تأویل این آیات با آیات دیگر که دلالت بر معراج دارد در ضمن اخبار مذکور خواهد شد.
و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود که: از شیعه ما نیست هرکه
.«3» یکی از چهار چیز را انکار کند: معراج و سؤال قبر و آفریده شدن بهشت و دوزخ و شفاعت
و در حدیث موثق از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که: هرکه ایمان نیاورد به معراج تکذیب کرده است
.«4» رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را
و در حدیث معتبر دیگر فرمود: مؤمن حق و شیعه ما آن است که ایمان آورد به معراج پیغمبر و شفاعت و حوض کوثر و سؤال
.«5» قبر و بهشت و دوزخ و صراط و میزان و حساب و مبعوث شدن روز جزا
ابن بابویه و صفار و دیگران به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که:
حق تعالی حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را صد و بیست مرتبه به آسمان برد و در هر مرتبه آن حضرت را در باب ولایت و امامت امیر
المؤمنین و سایر ائمه طاهرین علیهم السّلام زیاده از سایر
ص: 705
.«1» فرایض تأکید و مبالغه نمود
و علی بن ابراهیم به سند حسن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: در شبی که جبرئیل و میکائیل و اسرافیل
علیهم السّلام براق را براي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردند یکی لجام را گرفت و دیگري رکاب تقدس
انتساب را گرفت و دیگري جامه هاي آن حضرت را بر روي زین درست کرد، پس براق چموشی کرد جبرئیل طپانچه اي بر
آن زد و گفت: ساکن شو اي براق که کسی از پیشینیان و آیندگان بر تو سوار نمی شود که از او بهتر باشد، پس براق پرواز
کرد و جبرئیل در خدمت آن حضرت بود و عجایب زمین و آسمان را به آن حضرت می نمود.
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: در اثناي راه منادي مرا از جانب راست ندا کرد که: یا محمد؛ و من
ملتفت او نشدم، پس از جانب چپ دیگري مرا ندا کرد و ملتفت او نشدم، پس از پیش روي خود زنی را دیدم که دستها و
ساعدهاي خود را گشوده بود و به انواع زینتهاي دنیا خود را آراسته بود و گفت: یا محمد! نظري کن بسوي من تا با تو سخن
بگویم، پس به او ملتفت نشدم و رفتم، ناگاه صداي مهیبی شنیدم که بسیار ترسیدم پس جبرئیل گفت:
فرود آي
به زمین، چون فرود آمدم گفت: در اینجا نماز کن که این طیبه است یعنی مدینه و بسوي این مکان تو هجرت خواهی کرد.
پس سوار شدم و قدري راه رفتم بازگفت: فرود آي و نماز کن، چون نماز کردم گفت:
این طور سینا است که حق تعالی در اینجا با موسی علیه السّلام سخن گفت.
پس سوار شدم و چون پاره اي راه رفتم بازگفت: پایین بیا و نماز کن، چون نماز کردم گفت: این بیت لحم است که عیسی
علیه السّلام در اینجا متولد شده است؛ پس مرا برد بسوي بیت المقدس و براق را در حلقه اي بست که پیغمبران چهارپایان
خود را بر آنجا می بسته اند، و چون داخل مسجد شدم جبرئیل در جانب راست من بود و ابراهیم و موسی و عیسی علیهم
السّلام را دیدم با پیغمبران بسیار که براي من جمع شده بودند، پس جبرئیل اذان
ص: 706
و اقامه گفت و مرا پیش داشت و همه پیغمبران صف کشیدند و در عقب من نماز کردند و فخر نمی کنم به این.
پس خازن بیت المقدس آمد و سه ظرف آورد یکی از شیر و یکی از آب و یکی از شراب، پس شنیدم که گوینده اي می
گفت که: اگر آب را بگیرد او و امّت او غرق شوند، و اگر شراب را بگیرد او و امّت او گمراه خواهند شد، و اگر شیر را بگیرد
او و امّت او هدایت خواهند یافت؛ پس جام شیر را گرفتم و خوردم و جبرئیل گفت: هدایت یافتی و امّت تو هدایت یافتند،
پس از من پرسید که: در راه چه دیدي؟
گفتم: کسی از جانب راست من ندا کرد.
پرسید
که: جواب او گفتی؟
گفتم: نه، و ملتفت نشدم بسوي او.
فرمود: او داعی یهود بود، اگر جواب او می گفتی امّت تو یهودي می شدند بعد از تو.
گفت: دیگر چه دیدي؟
گفتم: دیگري از جانب چپ من ندا کرد.
پرسید: جواب او گفتی؟
گفتم: نه، ملتفت نشدم بسوي او.
گفت: او داعی نصاري بود، اگر جواب او می گفتی امّت تو نصرانی می شدند بعد از تو.
پس گفت: دیگر چه دیدي؟
آن زن را که دیده بودم گفتم.
گفت: آیا با او سخن گفتی؟
گفتم: نه، و التفات نکردم بسوي او.
گفت: او دنیا بود، اگر با او سخن می گفتی همه امّت تو اختیار دنیا می کردند بر آخرت؛ پس گفت: آن صدایی که شنیدي
صداي سنگی بود که هفتاد سال پیش از این از کنار جهنم انداخته بودند امشب به ته جهنم رسید و این صدا از آن بود. پس
بعد از آن حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هرگز نخندید.
ص: 707
حضرت فرمود که: پس جبرئیل مرا بالا برد تا به آسمان اول رسیدم و بر آن آسمان ملکی موکّل بود که او را اسماعیل می
است که هر شیطانی که خواهد به آسمان رود او و اعوان او را به شهاب ثاقب می سوزانند « صاحب الخطفه » گفتند و او
و هفتاد هزار ملک تابعین اویند و هر ملکی از «1» چنانکه حق تعالی گفته است که إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَهَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ
ایشان هفتاد هزار ملک، پس اسماعیل از جبرئیل پرسید که: این کیست با تو همراه است؟ گفت: محمد است، گفت: او مبعوث
شده است، جبرئیل گفت: بلی.
پس اسماعیل در آسمان را گشود و من سلام کردم بر او و او
سلام کرد بر من و من استغفار کردم براي او و او استغفار کرد براي من و گفت: مرحبا به برادر شایسته و پیغمبر شایسته، و
ملائکه مرا استقبال کردند تا داخل آسمان اول شدم، و هر ملکی که مرا دید خندان و شاد شد تا آنکه ملکی را دیدم که از او
بزرگتر ملکی ندیده بودم با منظر کریه و آثار غضب از روي او هویدا بود، و چنانکه آنها مرا دعا کردند او مرا دعا کرد و
لیکن نخندید و شادي و سروري که از دیگران دیدم از او ندیدم، گفتم: یا جبرئیل! این کیست که من از او ترسیدم؟ گفت:
جایز است که از او بترسی ما همه از او می ترسیم، این مالک خزینه دار جهنم است هرگز نخندیده است و از روزي که
خداوند جبار جهنم را در قبضه اقتدار او گذاشته است پیوسته خشم او بر دشمنان خدا و غضب او بر عاصیان خدا زیاده می
شود و خدا به او از ایشان انتقام خواهد کشید و اگر براي کسی خندیده بود پیش از تو یا با کسی خنده خواهد کرد بعد از تو
هرآینه با تو خندان می شد و لیکن هرگز نمی خندد، پس بر او سلام کردم و بر من سلام کرد و مرا بشارت داد به بهشت.
و چون جبرئیل علیه السّلام در ملکوت اعلا مطاع و امین بود و جمیع ملائکه فرمانبردار او بودند گفتم به او که: آیا امر نمی
کنی مالک را که جهنم را به من بنماید؟ جبرئیل گفت: اي مالک! جهنم را به محمد بنما، مالک پرده اي از پرده هاي جهنم را
دور کرد و دري از درهاي
آن را گشود ناگاه زبانه اي از جهنم جوش زد و بسوي آسمان بلند شد که از نهایت
ص: 708
شدت آن ترسیدم که مرا برباید، گفتم: اي جبرئیل! بگو که این را برگرداند و در جهنم را ببندد، پس مالک زبانه جهنم را
گفت: برگرد، و آن برگشت.
و چون از آنجا گذشتم مرد گندم گون عظیمی دیدم، از جبرئیل پرسیدم که: این کیست؟
گفت: این پدر تو آدم است، ناگاه دیدم که فرزندان او را بر او عرض می کردند و می گفت:
پس ،«1» روحی است نیکو و نسیمی است خوشبو از بدن نیکو، پس حضرت این آیه را خواند کَلَّا إِنَّ کِتابَ الْأَبْرارِ لَفِی عِلِّیِّینَ
سلام کردم بر آدم و او بر من سلام کرد و من براي او و او براي من استغفار کرد و گفت: مرحبا خوش آمدي اي فرزند
شایسته و پیغمبر شایسته و فرستاده شده در زمان شایسته.
پس گذشتم به ملکی از ملائکه که در مجلسی نشسته بود و جمیع دنیا در میان دو زانوي او بود و لوحی از نور در دست داشت
و بر آن لوح نامه اي نوشته بود و او مانند مرد اندوهگین پیوسته در آن لوح نظر می کرد و به جانب راست و چپ ملتفت نمی
شد، گفتم:
این کیست یا جبرئیل؟ گفت: این ملک موت است و پیوسته مشغول قبض ارواح است، گفتم: اي جبرئیل! مرا نزدیک او ببر تا
با او سخن گویم، چون مرا نزدیک برد بر او سلام کردم و او جواب گفت و جبرئیل به او گفت: این پیغمبر رحمت است که
خدا او را بسوي بندگان فرستاده است، پس مرا مرحبا گفت و تحیت نمود
و گفت: بشارت باد تو را اي محمد که من هر خیر را در امّت تو می بینم، گفتم: حمد می کنم خداوند بخشنده صاحب نعمت
بر بندگان خود را و اینها همه از فضل و رحمت پروردگار من است بر من، پس جبرئیل گفت که: این ملک کارش از همه
ملائکه سخت تر و بیشتر است، گفتم: آیا همه کس را این خود قبض روح می کند؟ گفت: بلی، گفتم: اي ملک موت! هر جا
که باشند تو ایشان را می بینی و نزد ایشان حاضر می شوي؟ گفت: بلی جمیع دنیا نزد من به سبب آنچه خدا آن را مسخّر من
گردانیده و مرا بر آن مکنت داده است نیست مگر مانند درهمی که در دست یکی از شما باشد و به هر روش که خواهد آن را
بگرداند و هیچ خانه اي نیست
ص: 709
که من روزي پنج مرتبه اهل آن خانه را یک یک مشاهده نکنم و تفحّص ننمایم، و چون اهل میّت بر مرده خود گریه می
کنند با ایشان می گویم که: مگریید بر او که مرا بسوي شما عودکردنی و دیگر عودکردنی هست تا آنکه یکی از شماها را
باقی نخواهم گذاشتن، من گفتم: مرگ بس است براي اندوه و درهم شکستن آدمی، جبرئیل گفت: آنچه بعد از مرگ است
بسیار بدتر است از مرگ.
پس از آنجا گذشتم و به جماعتی رسیدم که نزد آنها خوانها از گوشت پاکیزه و گوشت مردار گندیده گذاشته بودند و از
گوشت گندیده می خوردند و گوشت نیکو را نمی خوردند، گفتم: یا جبرئیل! اینها کیستند؟ گفت: اینها گروهی چندند که
حرام را می خورند و حلال را ترك می کنند و اینها
از امّت تواند یا محمد.
پس ملکی را دیدم که حق تعالی او را بر خلقت عظیمی خلق کرده بود، نصف بدن او از آتش بود و نصف بدن او از برف؛ نه
آتش برف را می گداخت و نه برف آتش را خاموش می کرد، و او به صدایی بلند ندا می کرد که: تنزیه می کنم خداوندي
را که حرارت این آتش را نگاه داشته است که برف را نگدازد و سردي این برف را نگاه داشته است که آتش را خاموش
نکند، اي خداوندي که الفت داده اي میان آتش و برف! الفت ده میان دلهاي بندگان مؤمن خود؛ گفتم: اي جبرئیل! این
کیست؟ گفت: این نیکخواه ترین ملائکه خداست براي اهل زمین از بندگان مؤمن خدا، و از روزي که خدا او را آفریده تا
حال این دعا می کند در حقّ مؤمنان.
و دو ملک دیگر دیدم که در آسمان ندا می کردند، یکی می گفت: خداوندا! هرکه در راه تو بدهد او را عوض بده، و
دیگري می گفت: خداوندا! هرکه امساك کند و در راه تو ندهد مال او را تلف کن.
پس گذشتم و به گروهی چند رسیدم که لبها داشتند مانند لبهاي شتر و ملائکه گوشت از پهلوهاي ایشان مقراض می کردند و
در دهانهاي ایشان می افکندند، از جبرئیل پرسیدم که: اینها کیستند؟ گفت: اینها چشمک زنان و عیب جویان مؤمنانند.
پس گذشتم و به گروهی رسیدم که سرهاي ایشان را به سنگ می کوبیدند، از جبرئیل
ص: 710
پرسیدم که: اینها کیستند؟ جواب داد: اینها جماعتی اند که به خواب رفته اند و نماز خفتن را نکرده اند.
پس گذشتم و به گروهی رسیدم که فرشتگان آتش در دهان ایشان می انداختند و از دبر ایشان
بیرون می رفت، پرسیدم که: اینها کیستند؟ فرمود که: اینها خورندگان مال یتیمانند به ناحق چنانکه حق تعالی می فرماید إِنَّ
بدرستی که آنان که می خورند مال یتیمان » «1» الَّذِینَ یَأْکُلُونَ أَمْوالَ الْیَتامی ظُلْماً إِنَّما یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَیَصْلَوْنَ سَعِیراً
.« را به ستم، نمی خورند در شکمهاي خود مگر آتش و بزودي خواهند افروخت آتشی را در جهنم
حضرت فرمود که: پس گذشتم و به گروهی رسیدم که هر یک از ایشان که می خواست برخیزد از بزرگی شکمش نمی
توانست برخاست، پرسیدم از جبرئیل که: اینها کیستند؟
فرمود: اینها سودخورانند چنانکه حق تعالی در قرآن حال ایشان را چنین بیان کرده است مانند آل فرعون: هر بامداد و پسین
ایشان را بر آتش جهنم عرض می کنند و از شدت عذاب می گویند: خداوندا! قیامت کی برپا خواهد شد؟
پس گذشتم و به زنی چند رسیدم که آنها را از پستانها آویخته بودند، گفتم: یا جبرئیل! اینها کیستند؟ جواب داد: اینها زنی
چندند که در خانه شوهرها زنا کردند و فرزندان زنا را به شوهرها ملحق نمودند و مال شوهرها را به ایشان میراث دادند. پس
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: سخت است غضب خدا بر زنی که داخل گرداند بر جماعتی در نسب
ایشان کسی را که از ایشان نباشد و از زنا بهم رسیده باشد و بر عورتهاي ایشان مطّلع شود و مال ایشان را به ناحق بخورد.
حضرت فرمود: پس گذشتم به ملکی چند از ملائکه خداوند عالمیان که حق تعالی ایشان را آفریده به هر نحو که خواسته و
روهاي ایشان را گذاشته به هر جهت که خواسته و هر طبقه اي از اطباق
بدنهاي ایشان تسبیح و تحمید حق تعالی می گفتند از هر ناحیه به
ص: 711
صداهاي مختلف و صدا به حمد و شکر حق تعالی بلند کرده بودند و از خوف خدا می گریستند، از جبرئیل پرسیدم: اینها
کیستند؟ گفت: به این روش که می بینی آفریده شده اند و از روزي که خلق شده اند دو ملک که در پهلوي یکدیگرند با هم
سخن نگفته اند و سر به جانب بالا بلند نکرده اند و به زیر پاي خود نظر نکرده اند از خشوع و تذلّل و از خوف حق تعالی،
چون بر ایشان سلام کردم با ایما و اشاره جواب سلام من گفتند و از شدت خشوع سخن نگفتند، پس جبرئیل به ایشان گفت:
این محمد پیغمبر رحمت است که حق تعالی او را به رسالت و نبوت بسوي بندگان فرستاده است و آخر پیغمبران و مهتر و بهتر
ایشان است، آیا با او سخن نمی گویید؟ چون این را از جبرئیل شنیدند بر من سلام کردند و مرا گرامی داشتند و بشارت به
خیر دادند براي من و براي امّتم.
پس از آنجا مرا بالا برد بسوي آسمان دوم و در آنجا دو کس دیدم که بسیار شبیه بودند به یکدیگر، گفتم: اینها کیستند اي
جبرئیل؟ گفت: دو خاله زاده اند یحیی و عیسی علیهما السّلام، پس سلام کردم بر ایشان و ایشان بر من سلام کردند و من براي
ایشان استغفار کردم و ایشان براي من استغفار کردند و گفتند: مرحبا خوش آمدي اي برادر شایسته و پیغمبر شایسته. و در آن
آسمان نیز ملائکه خشوع دیدم که روهاي ایشان به آن سو متوجه بود که خدا فرموده بود و به جانب
دیگر متوجه نمی شدند و به صداهاي مختلف تسبیح و تحمید حق تعالی می گفتند.
پس به آسمان سوم بالا رفتم و در آنجا مردي دیدم که زیادتی حسن او بر سایر مردم مانند زیادتی ماه شب چهارده بود بر
ستارگان، از جبرئیل پرسیدم: این کیست؟ گفت: این برادر تو یوسف است، من بر او سلام کردم و او بر من سلام کرد و من
براي او استغفار کردم و او براي من استغفار کرد و گفت: خوش آمدي اي پیغمبر شایسته و برادر شایسته که مبعوث شده اي
در زمان شایسته. و در این آسمان نیز ملائکه خشوع دیدم مثل آنچه در آسمان اول و دوم دیدم و جبرئیل در باب من به ایشان
گفت آنچه به آنها گفت و با من گفتند آنچه آنها گفتند.
چون به آسمان چهارم بالا رفتم در آنجا مردي را دیدم از جبرئیل پرسیدم: این
ص: 712
و من بر «1» کیست؟ گفت: این ادریس است که خدا او را به مکان بلند بالا برده است چنانکه فرموده است وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیا
او سلام کردم و او بر من سلام کرد و من استغفار کردم براي او و او استغفار کرد براي من. و باز ملائکه خشوع دیدم مثل
آنچه در آن آسمانها دیده بودم و بشارت خیر دادند براي من و امّتم؛ پس ملکی را دیدم که بر کرسی نشسته بود و هفتاد هزار
ملک در فرمان او بودند و در فرمان هر یک از آنها هفتاد هزار ملک بود، پس گمان کردم که ملکی از این بزرگتر نخواهد
بود، ناگاه جبرئیل بر او صدا زد که: برخیز، پس او
برخاست و تا روز قیامت ایستاده خواهد بود.
چون به آسمان پنجم بالا رفتم در آنجا مرد پیري دیدم با چشمهاي بزرگ که از او عظیمتر ندیده بودم و بسیاري از امّت او در
دور او بودند، از کثرت آنها تعجب کردم و از جبرئیل پرسیدم: این کیست؟ گفت: این آن پیغمبري است که امّتش او را
دوست می داشتند، هارون پسر عمران؛ پس بر او سلام کردم و براي او استغفار کردم، باز ملائکه خشوع دیدم مثل آسمانهاي
دیگر.
چون به آسمان ششم بالا رفتم مرد بلند بالاي گندمگونی دیدم و موهاي بلند داشت که اگر دو پیراهن می پوشید موي او از
آنها بیرون می آمد و شنیدم که او می گفت: بنی اسرائیل گمان می کنند که منم گرامی ترین فرزند آدم نزد خدا و این مرد
نزد خدا از من گرامی تر است، از جبرئیل پرسیدم: این کیست؟ گفت: موسی پسر عمران است؛ من بر او سلام کردم و او بر من
سلام کرد و من براي او استغفار کردم و او براي من استغفار کرد، و در آن آسمان نیز ملائکه خاشعان دیدم مانند آسمانهاي
دیگر.
چون به آسمان هفتم بالا رفتم به هر ملکی از ملائکه که گذشتم گفتند: اي محمّد! حجامت کن و امّت خود را امر کن که
حجامت کنند، ناگاه در آنجا مردي دیدم که موهاي سر و ریشش سفید بود و بر کرسی نشسته بود، گفتم: اي جبرئیل! این
کیست که در آسمان هفتم در جوار الهی و بر در بیت المعمور نشسته است؟ گفت: یا محمد! این پدر تو ابراهیم
ص: 713
است و این محلّ پرهیزکاران امّت توست.
پس حضرت رسول صلّی اللّه
«1» علیه و آله و سلّم این آیه را خواند إِنَّ أَوْلَی النَّاسِ بِإِبْراهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِیُّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ اللَّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ
بدرستی که سزاوارترین مردم به ابراهیم آنهایند که پیروي او کردند و این پیغمبر و آنان که ایمان به این پیغمبر آورده اند و »
حضرت فرمود: پس بر او سلام کردم و او بر من سلام کرد و گفت: مرحبا به پیغمبر شایسته و فرزند ،« خدا یاور مؤمنان است
شایسته و مبعوث شده در زمان شایسته، و در آن آسمان ملائکه صاحب خشوع دیدم مثل آسمانهاي دیگر و همه بشارت به
خیر دادند براي من و امّت من.
و در آسمان هفتم دریاهاي نور دیدم که می درخشیدند و نور آنها چشمها را می ربود و دریاها از ظلمت دیدم و دریاها از
برف دیدم، و هرگاه از دیدن این امور عجیبه و غریبه مرا هولی عارض می شد جبرئیل می گفت: شاد باش اي محمد و شکر
کن حق تعالی را که تو را به این کرامتها گرامی داشته است؛ پس حق تعالی مرا به قوّت و یاري خود قوّت بخشید بر دیدن آن
عجایب و یافتن آن غرایب، پس جبرئیل گفت: اي محمد! تو عظیم می شماري آنچه می بینی و عظمت پروردگار تو زیاده از
اینهاست که اینها در جنب عظمت او عظیم نماید و آنچه هنوز ندیده اي از عظمت پروردگار تو از اینها عظیمتر است، بدرستی
که میان حق تعالی و خلقش نود هزار حجاب است یعنی حجب معنویّه یا آنکه میان محلّ صدور وحی الهی و ذوي العقول از
مخلوقات او نود هزار حجاب است و نزدیکترین خلق به محلّ صدور وحی
منم و اسرافیل، و میان من و او چهار حجاب است: حجابی از نور، حجابی از ظلمت، حجابی از ابر و حجابی از آب.
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: از جمله عجائب مخلوقات الهی که دیدم خروسی بود که پاهاي او در منتهاي
طبقه هفتم زمین بود و سرش نزد عرش حق تعالی بود و دو بال داشت که چون آنها را می گشود از مشرق و مغرب می
گذشت و تسبیح آن خروس این بود که:
ص: 714
و در وقت سحر بالهاي خود را می گشاید و بر ،« منزّه است پروردگار من و شأن او عظیمتر است از آنکه ادراك او توان نمود »
هم می زند و صدا به تسبیح بلند می کند و می گوید:
و چون صداي او بلند می شود خروسهاي ،« سبحان اللّه الملک القدّوس سبحان اللّه الکبیر المتعال لا إله إلّا اللّه الحیّ القیّوم »
زمین همه بال بر هم می زنند و صدا به تسبیح حق تعالی بلند می کنند، و چون آن خروس ساکت می شود آنها هم ساکت می
شوند و بالهاي آن خروس عرشی سفید و پرهاي زیر بالش سبز است و آن سفیدي و سبزي و خوشایندگی آن دو رنگ را با
هم وصف نتوان کرد.
پس با جبرئیل رفتم تا داخل بیت المعمور شدم و دو رکعت نماز کردم و جمعی از اصحاب خود را با خود دیدم که جامه هاي
سفید پوشیده بودند و جمعی دیگر از ایشان را دیدم که جامه هاي کهنه و کثیف پوشیده بودند، آنها که جامه هاي نیکو
پوشیده بودند داخل بیت المعمور شدند و دیگران را منع می کردند؛ چون از بیت المعمور بیرون آمدم دو نهري دیدم که
یکی را کوثر و دیگري را نهر رحمت می گفتند، پس از نهر کوثر آشامیدم و در نهر رحمت غسل کردم و این دو نهر با من
بودند تا داخل بهشت شدم و در دو طرف آن نهرها خانه هاي خود و اهل بیت خود و زنان طاهره خود را دیدم، و خاك
بهشت از مشک بود، و دختري را دیدم که در نهرهاي بهشت غوطه می خورد، گفتم: تو از کیستی؟ گفت: من از زید بن
حارثه ام چون به زمین آمدم زید را بشارت دادم؛ و مرغان بهشت را به بزرگی شتران بزرگ دیدم و انارهاي آن را مانند
دلوهاي عظیم یافتم، و در بهشت درختی را دیدم که اگر مرغی را در اصلش رها می کردند هفتصد سال برگرد آن نمی
توانست گردید، و هیچ خانه اي در بهشت نبود مگر شاخی از آن درخت در آن خانه بود، گفتم: اي جبرئیل! این چه درخت
.«1» است؟ گفت: این درخت طوبی است که حق تعالی فرموده است طُوبی لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ
حضرت فرمود: چون داخل بهشت شدم و از دهشت این عجایب که در آسمان هفتم
ص: 715
دیدم بازآمدم و از جبرئیل پرسیدم: آن دریاها که دیدم چه بود؟ گفت: آنها سرادقات حجب است و اگر آنها نباشد نور عرش
هرچه در زیر آن است بسوزاند؛ پس از آنجا به سدره المنتهی رسیدم و هر برگی از آن امّتی عظیم را سایه می افکند؛ از آنجا
در مرتبه قرب معنوي حق تعالی به مقام قاب قوسین او ادنی رسیدم و قابل مناجات پروردگار خود شدم پس مرا ندا کرد و
گفت آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَیْهِ مِنْ رَبِّهِ
.«2» « ایمان آورد رسول به آنچه فرستاده شده بود بسوي او از جانب پروردگار او » : یعنی «1»
حضرت فرمود: من گفتم از جانب خود و امّت خود وَ الْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَ دٍ مِنْ
و مؤمنان همه ایمان آوردند به خدا و فرشتگان او و کتابهاي او و رسولان او و می گویند: ما جدائی نمی اندازیم » «3» رُسُلِهِ
.« میان هیچ یک از رسولان او بلکه به همه ایمان می آوریم
یعنی: «4» حضرت فرمود: پس گفتم سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَکَ رَبَّنا وَ إِلَیْکَ الْمَصِیرُ
.« شنیدیم گفته خدا را و اطاعت کردیم، می طلبیم آمرزش تو را اي پروردگار ما و بسوي توست بازگشت همه »
خدا تکلیف نمی کند هیچ نفسی را » : پس حق تعالی فرمود لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها لَها ما کَسَ بَتْ وَ عَلَیْها مَا اکْتَسَبَتْ یعنی
پس من گفتم رَبَّنا ؛« مگر به مقدار طاقت او، مر آن نفس راست آنچه کسب کند از نیکیها و بر اوست آنچه بجا آورد از بدیها
پروردگارا! بر ما مگیر اگر فراموش کنیم و یا خطا کنیم و از روي فراموشی یا بی قصد » : لا تُؤاخِ ذْنا إِنْ نَسِینا أَوْ أَخْطَأْنا یعنی
حق تعالی فرمود: مؤاخذه نمی کنم شما را؛ عرض کردم رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَیْنا إِصْراً کَما حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِنْ ؛« گناهی کنیم
حق تعالی فرمود: بار ؛« اي پروردگار ما! بار مکن بر ما بار گران چنانکه بار کردي بر آنها که پیش از ما بودند » : قَبْلِنا یعنی
ص: 716
نمی کنم؛ پس عرض کردم رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَهَ لَنا بِهِ وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَی الْقَوْمِ
اي پروردگار ما! تحمیل مکن بر ما آنچه را نیست ما را طاقت آن، در گذر از ما و بیامرز گناهان ما را و » : یعنی «1» الْکافِرِینَ
پس حق تعالی فرمود: عطا کردم به تو و ؛« رحم کن ما را، تو یاري دهنده و کارساز مائی پس یاري ده ما را بر گروه کافران
امّت تو آنچه طلب کردي.
حضرت صادق علیه السّلام فرمود: خدا هیچ پیغمبري را چنین گرامی نداشته بود که آن حضرت را گرامی داشت و این
.«2» خصلتها را به او عطا فرمود
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرض کرد: پروردگارا! فضیلتهائی که به پیغمبران خود عطا کردي پس به من
لا حول و لا » : نیز عطا کن، حق تعالی فرمود: از چیزهائی که به تو عطا کرده ام دو کلمه است که از خزینه هاي عرش من است
حضرت فرمود: حاملان عرش الهی دعائی مرا تعلیم کرده اند که هر صبح و شام بخوانم ،« لا منجا منک الّا الیک » و « قوّه الّا باللّه
اللّهمّ انّ ظلمی اصبح مستجیرا بعفوك و ذنبی اصبح مستجیرا بمغفرتک و فقري اصبح مستجیرا بغناك و » : و آن دعا این است
.«3» « وجهی البالی اصبح مستجیرا بوجهک الباقی الّذي لا یفنی
حضرت فرمود: پس صداي ملکی را شنیدم که اذان می گفت و پیشتر کسی آن ملک را در آسمان ندیده بود، چون گفت
حق تعالی فرمود: راست گفت بنده مؤمن، من از آن بزرگترم که عقل خلایق به من تواند رسید و از همه ،« اللّه اکبر اللّه اکبر »
حق تعالی فرمود: راست « اشهد ان لا اله الّا اللّه » چیز بزرگترم به جلالت معنوي؛ چون دو مرتبه گفت
حق تعالی فرمود: راست می « اشهد ان محمدا رسول اللّه » می گوید بنده من، خداوندي بجز من نیست؛ چون دو مرتبه گفت
حق تعالی فرمود: « حیّ علی الصلاه » گوید بنده من، محمد بنده و رسول من است من او را فرستاده و برگزیده ام؛ چون گفت
راست می گوید بنده من
ص: 717
و مردم را بسوي فریضه من می خواند، هرکه از روي خواهش بسوي نماز سعی کند و غرضش رضاي من باشد کفاره گناهان
گفت، خداوند جبار فرمود: نماز موجب شایستگی و فیروزي و رستگاري است. « حیّ علی الفلاح » او گردد؛ چون
حضرت فرمود: پس من پیش ایستادم و در آسمان ملائکه به من اقتدا کردند چنانکه در بیت المقدس پیغمبران به من اقتدا
کردند، و چون فارغ شدم انوار محبت حق تعالی مرا فرو گرفت و به سجده افتادم، پس حق تعالی مرا ندا کرد و فرمود: بر هر
پیغمبر که قبل از تو بود پنجاه نماز واجب کردم و آنها را بر تو و امّت تو واجب گردانیدم پس تو با امّت به این نمازها قیام
نمائید.
حضرت فرمود: چون برگشتم به ابراهیم علیه السّلام و هر پیغمبري که گذشتم از من سؤالی نکردند و چون به موسی علیه
السّلام رسیدم پرسید: چه کردي؟ گفتم: خدا پنجاه نماز بر من و امّتم واجب گردانید، حضرت موسی علیه السّلام گفت: یا
محمد! پروردگار تو از عبادت بی نیاز است و امّت تو آخر امّتها و ضعیفترین امّتهایند و تاب تکلیف پنجاه نماز نمی آورند،
برگرد بسوي پروردگار خود و سؤال کن که تخفیف دهد بر امّت تو؛ پس برگشتم تا به نزد سدره المنتهی رسیدم و به سجده
افتادم و
عرض کردم: پروردگارا! بر من و بر امّت من پنجاه نماز واجب گردانیدي و بر ما دشوار است، به فضل خود تخفیف ده بر ما؛
پس حق تعالی ده نماز را به من بخشید؛ چون برگشتم و به موسی علیه السّلام رسیدم گفت: برگرد و باز شفاعت کن که خدا
کم کند که امّت تو طاقت چهل نماز ندارند؛ پس برگشتم تا به نزد سدره المنتهی به سجده افتادم و تضرع کردم تا خداوند
رحمان ده نماز دیگر بخشید، و چون به موسی علیه السّلام رسیدم گفت: برگرد و باز شفاعت کن که امّت تو تاب این تکلیف
ندارند؛ همچنین هر مرتبه که می آمدم مرا برمی گردانید تا به پنج نماز رسید، باز موسی علیه السّلام گفت: برو و شفاعت کن،
گفتم: یا موسی! دیگر شرم می کنم که زیاده از این استدعا کنم و لیکن بر این پنج نماز صبر می کنم، پس حق تعالی مرا ندا
کرد که: چون بر پنج نماز صبر کردي من بر این پنج نماز ثواب پنجاه نماز تو را و امّت تو را عطا می کنم و هر نماز را به ده
نماز قبول می کنم، و هر که از امّت تو حسنه اي بجا آورد ده حسنه از براي او می نویسم، و اگر قصد کند و بجا نیاورد
ص: 718
یک حسنه براي او می نویسم، و هرکه از ایشان گناهی را قصد کند و بجا نیاورد بر او نمی نویسم و اگر بجا آورد یک گناه بر
او می نویسم.
پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود که: خدا موسی بن عمران علیه السّلام را از جانب این امّت جزاي خیر دهد که بار ایشان
.«1» را سبک و تکلیف ایشان را آسان کرد
ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده است که: زید بن علی بن الحسین علیه السّلام از پدر خود امام زین العابدین علیه السّلام
سؤال کرد که: اي پدر! مرا خبر ده که چون جدّم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به معراج رفت و حق تعالی پنجاه نماز
بر امّت او واجب کرد چرا از خدا سؤال نکرد که تخفیف دهد بر ایشان تا آنکه حضرت موسی علیه السّلام گفت: برگرد و
سؤال کن که خدا تخفیف دهد بر ایشان؟
فرمود که: اي فرزند! حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خلاف ادب دانست که چیزي که خدا او را و امّت او را به آن
مکلّف گرداند او را رد نماید، و چون پیغمبر عظیم الشأن مانند موسی شفاعت کرد براي امّت آن حضرت روا نبود آن حضرت
را که رد کند شفاعت برادر خود موسی را لهذا برگشت مکرر به شفاعت آن حضرت تا بر پنج نماز قرار یافت.
زید گفت: اي پدر! در پنج نماز نیز موسی علیه السّلام شفاعت کرد، چرا حضرت برنگشت که استدعاي تخفیف بکند؟
حضرت فرمود که: اي فرزند! حضرت می خواست که تخفیف براي امّت حاصل گردد و ثواب ایشان کم نشود و ثواب پنجاه
نماز داشته باشد، و اگر کمتر از پنج نماز می شد ثواب پنجاه نماز نداشتند زیرا که حق تعالی می فرماید که مَنْ جاءَ بِالْحَسَ نَهِ
لهذا وقتی که آن حضرت به زمین آمد جبرئیل علیه « هرکه بیاورد حسنه اي پس از براي اوست ده مثل آن » «2» فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها
السّلام نازل شد و گفت:
یا محمد! پروردگارت تو را سلام می رساند و می فرماید که: این پنج نماز برابر پنجاه نماز است و گفته من تغییر نمی یابد
ص: 719
.«1» و من ستم کننده نیستم بر بندگان خود
و به سند معتبر دیگر روایت کرده است که: ابو حمزه ثمالی از حضرت امام زین العابدین علیه السّلام پرسید که: آیا خدا
وصف کرده می شود به مکان و او را مکانی و جائی می باشد؟
حضرت فرمود که: خدا از آن بلندتر و پاکتر است که مکانی داشته باشد.
ابو حمزه گفت: پس چرا خدا پیغمبر خود محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به آسمان برد؟
حضرت فرمود: براي آن به آسمان برد که به او بنماید ملکوت آسمانها را و آنچه در آسمانهاست از عجایب صنع و بدایع خلق
او.
؟«2» ابو حمزه عرض کرد: پس چه معنی دارد ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّی فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی
حضرت فرمود که: یعنی رسول خدا نزدیک شد به حجابهاي نور حق تعالی پس دید ملکوت آسمانها را پس آویخته شد و
نظر کرد بسوي زمین و ملکوت زمین را همه از آنجا مشاهده نمود چنانکه گمان کرد که زمین آن قدر به او نزدیک است
.«3» مانند دو سر کمان یا نزدیکتر
از حضرت امام موسی علیه السّلام سؤال کرد که: حق تعالی به چه سبب «4» و به سندهاي صحیح روایت کرده اند که یونس
پیغمبر خود را به آسمان بالا برد و از آنجا به سدره المنتهی برد و از آنجا به حجابهاي نور برد و با او رازها گفت و خطابها
کرد و حال آنکه خدا را مکانی نمی باشد؟ حضرت فرمود که: خدا را مکان
و جا نمی باشد و نسبت او به همه مکانها یکی است و بر او زمان جاري نمی شود و لیکن حق تعالی خواست که مشرّف
گرداند به آن حضرت ملائکه و ساکنان آسمانها را و گرامی دارد آنها را به مشاهده جمال عدیم المثال آن
ص: 720
اختر برج رفعت و جلال، و خواست که به آن حضرت بنماید از عجایب عظمت خود امري چند که بعد از فرود آمدن به زمین
مردم را به آنها خبر دهد تا ایمان ایشان زیاده گردد، و نه چنان بود که بالا بردن آن حضرت به آسمان براي آن باشد که خدا
.«1» در آسمان بود چنانکه مشبّهان می گویند، خدا منزّه است از آنچه آنها به او نسبت می دهند
و ابن بابویه و احمد بن ابی طالب طبرسی به سندهاي معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام و ابن عباس روایت کرده اند که
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: حق تعالی براق را مسخّر من گردانید و آن بهتر است از دنیا و آنچه در
دنیا است، و آن حیوانی است از حیوانات بهشت نه بسیار بلند است و نه بسیار کوتاه، و روي آن مانند روي آدمیان است و سم
آن مانند سم اسبان است و دمش مانند دم گاو است، از درازگوش بزرگتر و از استر کوچکتر است، زینش از یاقوت سرخ
است و رکابش از مروارید سفید است، و هفتاد هزار مهار دارد از طلا و دو بال دارد مکلّل و مزیّن به مروارید و یاقوت و زبر
لا» : جد و الوان جواهر، و در میان دو دیده اش نوشته شده است
و از جمیع حیوانات خوشرنگتر است، و اگر خدا او را رخصت دهد در یک « اله الا اللّه وحده لا شریک له، محمد رسول اللّه
.«2» رفتار دنیا و آخرت را می گردد و طی می کند
و ابن بابویه به روایت دیگر روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: در روز قیامت من بر
براق سوار خواهم شد و روي او مانند روي انسان است و گونه او مانند گونه اسب است و یالش از مروارید بافته است و
گوشهایش از زبرجد سبز است و دیده هایش مانند ستاره زهره می درخشد و بدنش را شعاعی هست مانند شعاع خورشید
تابان و از سینه او به جاي عرق مروارید غلطان جاري است و خلقتش در هم پیچیده است و دستها و پاهایش بلند است و نفسی
.«3» دارد مانند نفس آدمیان که سخن می شنود و می فهمد
ص: 721
.«1» و از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که: کنیت براق ابو هلال است
و کلینی به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است: جبرئیل براق را براي حضرت رسول صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم آورد از استر کوچکتر و از درازگوش درازتر و گوشهایش پیوسته در حرکت بود و دیده هایش در سم
دستهایش بود و به قدر آنچه دیده اش می دید یک گام می گذاشت، و چون به کوهی می رسید دستهایش کوتاه می شد و
پاهایش دراز می شد، و چون از بلندي به نشیب می آمد دستهایش دراز می شد و پاهایش کوتاه می شد، و موهاي یالش بلند
و بسیار بود و از جانب راست آویخته بود
.«2» و دو بال از پی سر داشت
و کلینی و ابن بابویه به سندهاي صحیح از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که:
چون حق تعالی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به آسمان هفتگانه بالا برد در آسمان اول بر او برکت فرستاد، و
در آسمان دوم فرایض خود را به او تعلیم نمود، و در آسمان سوم محملی از نور براي او فرستاد که در آن محمل چهل نوع از
نور بود از انواري که بر دور عرش الهی می باشد که دیده هاي نظر کنندگان تاب دیدن آنها ندارد: یکی از آن نورها نور
زردي بود که جمیع زردیها از ان زرد شده است، و یکی از آنها نور سرخی بود که جمیع سرخیها از آن سرخ شده است، و
یکی از آنها نور سفیدي بود که جمیع سفیدیها از آن سفید شده است، و همچنین سایر نورها به عدد انوار و رنگها، و در آن
محمل حلقه ها و سلسله ها و زنجیرها از نقره بود.
پس حضرت را در آن محمل نشاندند و بردند به آسمان اول، چون ملائکه را نظر بر آن انوار افتاد تاب دیدن آنها نیاوردند و
و گفتند: چه بسیار شبیه است این نورها به « سبّوح قدّوس ربّنا و ربّ الملائکه و الرّوح » : به اطراف آسمان گریختند و گفتند
پس ملائکه ساکن شدند و درهاي آسمان گشوده شد و « اللّه اکبر اللّه اکبر » : انوار جلال عرش پروردگار ما، پس جبرئیل گفت
ملائکه جمع شدند نزد آن حضرت و بر او سلام کردند و گفتند: یا
ص: 722
محمد! چگونه است حال برادر تو علی؟ گفت: بخیر است
حال او، گفتند: چون او را ببینی سلام ما را به او برسان، حضرت فرمود که: شما او را می شناسید؟ گفتند: چگونه او را نشناسیم
و حال آنکه حق تعالی پیمان تو و پیمان او را از ما گرفت در روز الست و ما پیوسته بر تو و بر او صلوات می فرستیم؛ پس حق
تعالی در آسمان اول چهل نوع از انواع نور بر محمل آن جناب افزود که هیچ یک از آنها شباهت به نورهاي اول نداشت و
حلقه ها و زنجیرها بر آن محمل افزود.
و آن حضرت را به آسمان دوم بالا بردند، چون به نزدیک در آسمان دوم رسید ملائکه به اطراف آسمان گریختند و به سجده
چه بسیار شبیه است این نور به نور پروردگار ما، پس جبرئیل گفت: « سبّوح قدّوس ربّ الملائکه و الرّوح » : افتادند و گفتند
چون این صدا را شنیدند ملائکه نزد آن حضرت جمع شدند و درهاي آسمان « اشهد ان لا اله الّا اللّه اشهد ان لا اله الّا اللّه »
گشوده شد و گفتند: اي جبرئیل! این کیست با تو؟ جبرئیل گفت:
این محمد است، گفتند: مبعوث شده است؟ گفت: بلی؛ حضرت فرمود که: پس ملائکه به سرعت تمام بسوي من دویدند و بر
من سلام کردند و گفتند: برادر خود را از ما سلام برسان، گفتم: شما او را می شناسید؟ گفتند: چگونه او را نشناسیم و حال
آنکه حق تعالی پیمان ولایت و اعانت و محبت تو را و او را و شیعیان او را تا روز قیامت از ما گرفت و ما در هر روز پنج نوبت
تفحّص شیعیان او می کنیم و به روهاي ایشان نظر می کنیم یعنی
در وقت نمازها؛ پس حق تعالی چهل نوع دیگر از انواع نور براي من زیاده گردانید که شباهتی به نورهاي سابق نداشت و حلقه
ها و زنجیرهاي دیگر اضافه نمود.
و « سبّوح قدّوس ربّ الملائکه و الرّوح » : و چون مرا به آسمان سوم بالا بردند ملائکه به اطراف آسمان گریختند و گفتند
اشهد ان محمدا رسول اللّه اشهد ان محمدا » : گفتند: چه بسیار شبیه است این نورها به نورهاي پروردگار ما، پس جبرئیل گفت
ملائکه چون این شهادت را شنیدند بسوي من دویدند و درهاي آسمان را گشودند و گفتند: ،« رسول اللّه
مرحبا بر پیغمبر اول که پیش از همه خلق آفریده شده و از همه افضل است، و آخر که بعد از همه پیغمبران مبعوث گردیده
است، و حاشر که در زمان او قیامت برپا خواهد شد،
ص: 723
و ناشر که پهن کننده علوم و خیرات و کمالات است در میان خلق یعنی محمد که خاتم پیغمبران است، و مرحبا به علی که
بهترین اوصیاء است؛ پس ملائکه بر من سلام کردند و از حال علی سؤال کردند، گفتم: او را در زمین خلیفه خود کرده ام و به
جاي خود گذاشته ام آیا او را می شناسید؟ گفتند: بلی چگونه او را نشناسیم و حال آنکه در هر سال یک مرتبه به حجّ بیت
المعمور می رویم و در آنجا نامه سفیدي هست که در آن نام محمد و علی و حسن و حسین و امامان فرزندان حسین و شیعیان
ایشان تا روز قیامت نوشته است و ما پیوسته براي برکت دست بر سر ایشان می کشیم؛ پس باز حق تعالی چهل نوع از انواع نور
که شبیه نبودند
به نورهاي سابق و حلقه ها و زنجیرهاي دیگر بر محمل من افزود.
و مرا بالا بردند بسوي آسمان چهارم و در آنجا ملائکه سخنی نگفتند و صداهاي آهسته می شنیدم که گویا در سینه هاي
حیّ » : ایشان پیچیده بود و ملائکه به سرعت بسوي من جمع شدند و درهاي آسمان را براي من گشودند پس جبرئیل گفت
ملائکه گفتند: دو صدا است که به یکدیگر مقرونند- به « علی الصلاه حیّ علی الصلاه، حیّ علی الفلاح حیّ علی الفلاح
محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برپا می شود نماز و به علی علیه السّلام می رسند به فلاح و رستگاري- پس جبرئیل گفت:
ملائکه گفتند: این براي شیعیان علی علیه السّلام است که ایشان نماز را چنانکه باید برپا می « قد قامت الصلاه قد قامت الصلاه »
دارند تا روز قیامت، پس ملائکه پرسیدند: در کجا گذاشتی برادر خود علی علیه السّلام را و چه حال دارد او؟ گفتم: شما او را
می شناسید؟ گفتند: بلی می شناسیم او را و شیعیان او را و ارواح شیعیان او نورهایند در دور عرش الهی، و در بیت المعمور
نامه اي از نور هست که در آن از نور نوشته است نام محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین و امامان ذرّیّت حسین و نامهاي
شیعیان ایشان یکی بر آنها زیاد نمی شود و یکی کم نمی شود و آن نامه پیمانی است که بر ما گرفته اند و در هر جمعه آن
پیمان را بر ما می خوانند.
پس سجده شکر حق تعالی بجا آوردم و در سجده نداي حق تعالی به من رسید که: سر خود را بردار از سجده، چون سر
برداشتم دیدم که آسمانها شکافته
شده و حجابها از پائین
ص: 724
و بالا برداشته شده بود، پس به من ندا رسید که: به زیر پاي خود نظر کن، چون نظر کردم خانه کعبه شما را دیدم که در برابر
بیت المعمور بود که اگر از دست خود چیزي می انداختم بر روي کعبه می افتاد، پس ندا رسید: اي محمد! این حرم است و
توئی پیغمبر محترم که حرمت حرم از توست و هرچه در زمین هست در آسمان مثالی و شبیهی دارد؛ پس پروردگار من مرا
ندا کرد: یا محمد! دست خود را بگشا تا بگیري از آبی که از ساق راست عرش من می ریزد، پس آب عرش ریخت و دست
راست خود را پیش داشتم و آب را گرفتم و به این سبب سنّت شد که آب وضو را به دست راست بردارند، پس ندا رسید که
به این آب روي خود را بشوي تا آنکه چون انوار عظمت و جلال مرا مشاهده نمائی پاك و مطهر باشی، پس دست راست و
چپ خود را تا مرفق بشوي که می خواهی به دستهاي خود کلام مرا بگیري و با تري که در دست تو بماند سر و پاهاي خود را
تا کعب مسح کن، امّا مسح سر براي آن است که می خواهم دست رحمت بر سرت کشم و برکت خود را بر تو فرو فرستم، و
امّا مسح پاها براي آن است که می خواهم تو را به مکانی چند بالا برم که کسی پیش از تو پا بر آنجاها نگذاشته است و بعد از
تو کسی پا بر آنجاها نخواهد گذاشت- این بود علت اذان و وضو و نماز
که براي امّت آن حضرت مقرر گردید-.
پس حق تعالی ندا کرد: یا محمد! رو به جانب حجر الاسود کن که در مقابل توست و به عدد حجابهاي من مرا به بزرگی یاد
بکنند زیرا که حجابها هفت حجاب بود و هر « اللّه اکبر » بگو، به این سبب مقرر شد که افتتاح نماز به هفت « اللّه اکبر » کن و
می گفت یک حجاب را طی می کرد، و چون سه حجاب را طی کرد به دریائی از « اللّه اکبر » مرتبه که آن حضرت یک
دریاهاي نور ربّ غفور رسید، و چون دو تکبیر دیگر گفت و دو حجاب دیگر را طی کرد به دریاي دیگر از دریاهاي نور
رسید، و چون دو تکبیر دیگر گفت و و حجاب ششم و هفتم را طی کرد به دریاي دیگر از دریاهاي نور رسید؛ و به این سبب
مقرر شد که سه تکبیر افتتاح را پیاپی بگویند و دعا بخوانند پس دو تکبیر دیگر را پیاپی بگویند و دعا بخوانند پس دو تکبیر
دیگر را پیاپی بگویند و دعاي توجه بخوانند چنانکه پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به اذان و اقامه و هفت تکبیر افتتاح هفت
آسمان و هفت حجاب عظمت و جلال را طی کرد
ص: 725
و به مقام قرب و مخاطبه کریم ذو الجلال رسید، و نماز معراج مؤمن است و مؤمن کامل نیز چون چنین کند و تکبیرات
هفتگانه را بگوید حجب ظلمانیّه که به سبب خطاها و علائق دنیا میان او و حق تعالی بهم رسیده مرتفع می گردد و به مقام
قرب و خطاب با جناب ربّ الارباب می رسد.
پس حق تعالی به
« بسم اللّه الرحمن الرحیم » : آن جناب خطاب فرمود که: اکنون به مقام قرب و وصال من رسیدي پس نام مرا ببر، حضرت گفت
مقرر شد. « بسم اللّه » و به این سبب در اول سوره
.« شکرا » : و در خاطر خود گفت « الحمد للّه رب العالمین » : پس ندا کرد آن حضرت را که: مرا حمد کن، حضرت گفت
تا آنکه به « الرحمن الرحیم » : حق تعالی فرمود: بار دیگر مرا نام ببر چون از خود چیزي به خاطر گذرانیدي، پس بار دیگر گفت
الحمد للّه رب العالمین » : گفت، حضرت در خاطر خود گفت « و لا الضّالّین » الهام حق تعالی سوره حمد را تمام کرد، و چون
پس حق تعالی خطاب کرد: یا محمد! چون قرآن را قطع کردي به حمد من بار دیگر نام مرا یاد کن، پس بار دیگر « شکرا
مقرر شد. « بسم اللّه » و به این سبب در اول سوره نیز « بسم اللّه الرحمن الرحیم » : گفت
پس ندا رسید که سوره قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ را بخوان چنانکه بر تو فرستادم که آن سوره مشتمل است بر نعت و وصف من و نسبت
من با خلق من، چون سوره توحید را خواندم ندا فرمود که: براي عظمت من خم شو و دست بر زانوهاي خود بگذار و بسوي
عرش من نظر کن، چون چنین کردم نوري از انوار عظمت و جلال حق مشاهده کردم که مدهوش شدم و به الهام الهی گفتم:
چون این ،« به پاکی یاد می کنم پروردگار عظیم خود را و به حمد و شکر او مشغولم » : یعنی « سبحان ربّی العظیم و بحمده »
ذکر را خواندم اندکی به حال خود بازآمدم و دهشت نفس من تسکین یافت
تا آنکه به الهام خدا هفت مرتبه این ذکر را گفتم تا به حال خود بازآمدم، و به این سبب مقرر شد که این ذکر در رکوع مکرر
خوانده شود.
پس خدا ندا کرد: سر بردار، چون از رکوع سر برداشتم صداي ملائکه را شنیدم که
ص: 726
و چون نظر به جانب بالا کردم و نوري ،« سمع اللّه لمن حمده » : تسبیح و تهلیل و تحمید حق تعالی می کردند پس گفتم
عظیمتر از نور اول دیدم که مرغ عقلم پرواز کرد و دهشتم از اول زیاده شد، پس از دهشت آن حال نزد ملک ذو الجلال به
سبحان ربّی الاعلی » : سجده افتادم و رو بر زمین تذلّل نهادم و براي علوّ آنچه دیده بودم به الهام خداوند اعلا هفت مرتبه گفتم
و هر مرتبه که این ذکر را می گفتم قدري از دهشت و حیرت خود را کمتر می یافتم تا آنکه از حالت تحیّر بازآمدم « و بحمده
و به کمال معرفت حق فایز گردیدم؛ پس سر از سجده برداشتم و نشستم تا مرا از آن دهشت و حیرت و گرانی انوار عظمت
استراحتی حاصل شود، پس به الهام حق بار دیگر به جانب بالا نظر کردم و نوري از آن انوار دیگر رباینده تر مشاهده کردم و
گفتم و چون قابلیّت « سبحان ربّی الاعلی و بحمده » بار دیگر بی اختیار نزد خداوند قهّار به سجده افتادم و باز هفت مرتبه
مشاهده انوار مرا افزون شد بار دیگر سر برداشتم و اندکی نشستم و بسوي آن انوار نگریستم، پس به این سبب دو سجده مقرر
شده و نشستن بعد از دو سجده سنّت شد.
پس برخاستم و بار دیگر به
خدمت پروردگار خود به بندگی ایستادم و حق تعالی ندا کرد مرا که: بار دیگر سوره حمد بخوان، چون خواندم ندا رسید که:
سوره إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَهِ الْقَدْرِ را بخوان که مشتمل است بر بزرگواري تو و اهل بیت تو تا روز قیامت.
پس بار دیگر رکوع و سجود کردم چنانکه در رکعت اول بجا آوردم، و چون خواستم برخیزم حق تعالی مرا ندا کرد که: یا
بسم اللّه و باللّه و لا اله الّا اللّه و الاسماء » : محمد! یاد کن نعمتهاي مرا بر خود و نام مرا ببر، پس به الهام حق تعالی گفتم
صلّی اللّه علیّ و » : و چون شهادتین گفتم حق تعالی فرمود: صلوات فرست بر خود و بر اهل بیت خود، گفتم ،« الحسنی کلّها للّه
پس خدا بر من و بر اهل بیت من صلوات فرستاد. ،« علی اهل بیتی
و چون نظر کردم صفهاي ملائکه و ارواح پیغمبران را دیدم که در عقب من صف کشیده اند، پس حق تعالی مرا ندا کرد که:
پس حق تعالی فرمود: یا محمد! منم سلام و تحیت و رحمت ،« السّلام علیکم و رحمه اللّه و برکاته » : سلام کن بر ایشان، گفتم
و برکات توئی و امامان بعد از تو.
ص: 727
« انا انزلناه » شنیدم سوره « قل هو اللّه احد » پس خدا مرا امر کرد که به جانب چپ التفات نکنم و اول سوره اي که من بعد از
بود.
و چون نماز معراج دو رکعت بود، به این سبب در دو رکعت اول شک و سهو نمی باشد و این نماز ظهر بود و اول نمازي بود
.«1» که بر آن حضرت واجب شد
و شیخ کراجکی روایت کرده
از پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که فرمود: در شب معراج حق تعالی مرا ندا کرد که: سؤال کن از پیغمبران گذشته که بر
چه چیز مبعوث شدند؟ چون از ایشان پرسیدم گفتند: ما همه مبعوث شدیم بر پیغمبري تو و امامت علی بن ابی طالب و امامان
فرزندان شما؛ پس خدا به من وحی فرستاد که: نظر کن به جانب راست عرش، چون نظر کردم صورت علی و حسن و حسین و
علی بن الحسین و محمد باقر و جعفر صادق و موسی کاظم و علی بن موسی الرضا و محمد تقی و علی نقی و حسن عسکري و
مهدي صلوات اللّه علیهم اجمعین را دیدم که در دریاي نور نماز می کردند، پس حق تعالی فرمود: اینها حجتهاي من و اولیاء و
.«2» دوستان منند و مهدي که آخر ایشان است انتقام خواهد کشید از دشمنان من
و ایضا به سند معتبر از ابن عباس روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: چون به معراج رفتم به
هیچ گروه از ملائکه نگذشتم مگر آنکه از من سؤال کردند از علی بن ابی طالب علیه السّلام تا آنکه گمان کردم نام علی در
آسمانها از نام من مشهورتر است، چون به آسمان چهارم رسیدم و ملک موت را دیدم گفت: یا محمد! هر بنده اي که خدا
آفریده است من قبض روح او می نمایم بغیر از تو و علی که حق تعالی به دست قدرت خود قبض روح شما می نماید، و چون
به زیر عرش رسیدم علی بن ابی طالب را دیدم که در زیر عرش ایستاده
است گفتم: یا علی! تو پیش از من آمدي؟ جبرئیل گفت: یا محمد با کی سخن می گوئی؟ گفتم: با برادرم علی، گفت: یا
محمد! این علی نیست و لیکن ملکی است از
ص: 728
ملائکه رحمان که خدا او را به صورت علی خلق کرده است و ما ملائکه مقرّبان هرگاه مشتاق می شویم به لقاي علی علیه
.«1» السّلام این ملک را زیارت می کنیم براي کرامت علی علیه السّلام نزد حق تعالی
و شیخ حسن بن سلیمان روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: چون به معراج رفتم و به مرتبه
قاب قوسین أو أدنی رسیدم در آنجا صورت علی را دیدم و حق تعالی مرا ندا کرد که: این صورت را می شناسی؟ عرض
کردم: بلی این صورت علی بن ابی طالب است؛ پس حق تعالی وحی فرمود بسوي من که: فاطمه را به او تزویج کن و او را
.«2» خلیفه خود گردان
و ایضا از کتاب معراج ابن بابویه روایت کرده است به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام که: چون پیغمبر صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم را به معراج بردند آن حضرت را بر تختی از یاقوت سرخ نشانیدند که آن تخت را از زبرجد سبز مرصّع کرده
و « اللّه اکبر اللّه اکبر » : بودند و ملائکه آن تخت را به آسمان بردند، پس جبرئیل گفت: یا محمد! اذان بگو، آن حضرت گفت
پس ملائکه « اشهد ان محمدا رسول اللّه » و ملائکه نیز گفتند، پس گفت « اشهد ان لا اله الّا اللّه » : ملائکه نیز گفتند، پس گفت
گفتند: شهادت می دهیم که توئی رسول
خدا چه شد وصیّ تو علی؟ حضرت فرمود: او را به جاي خود در میان امّت خود گذاشتم، ملائکه گفتند: نیکو خلیفه در میان
امّت خود گذاشته اي بدرستی که حق تعالی طاعت او را بر ما واجب گردانیده است.
پس او را به آسمان دوم بردند و ملائکه همان سؤال کردند، و همان گفتند که ملائکه آسمان اول گفتند، و در هر آسمان
چنین بود تا آنکه آن حضرت را به آسمان هفتم بالا بردند و در آنجا عیسی علیه السّلام را ملاقات کرد و عیسی علیه السّلام بر
آن حضرت سلام کرد و از حال علی بن ابی طالب علیه السّلام سؤال کرد، حضرت فرمود: او را جانشین خود کردم در میان
امّت
ص: 729
خود، عیسی علیه السّلام گفت: نیکو خلیفه اي براي خود اختیار کرده اي که حق تعالی اطاعت او را بر ملائکه واجب کرده
است، پس موسی و سایر پیغمبران علیهم السّلام را ملاقات کرد و همه در باب علی علیه السّلام گفتند آنچه عیسی علیه السّلام
گفت، پس حضرت از ملائکه پرسید: کجاست پدر من ابراهیم؟ گفتند: او با اطفال شیعیان علی است، چون حضرت داخل
بهشت شد دید که ابراهیم علیه السّلام در زیر درختی نشسته است که آن درخت پستانها دارد مانند پستانهاي گاو و اطفال نزد
او هستند و هر یک یکی از آن پستانها را در دهان دارند و چون پستان از دهان یکی از آنها بیرون می آید ابراهیم علیه السّلام
برمی خیزد و باز پستان را در دهان او می گذارد، چون ابراهیم علیه السّلام آن حضرت را دید سلام کرد و احوال علی علیه
السّلام را از
او پرسید، حضرت فرمود: او را به جاي خود در میان امّت خود گذاشتم، ابراهیم علیه السّلام گفت: نیکو خلیفه و جانشینی براي
خود اختیار کرده اي بدرستی که خدا بر ملائکه اطاعت او را واجب گردانیده است و اینها اطفال شیعیان اویند من از حق تعالی
سؤال کردم که مرا مأمور کند تربیت ایشان کنم و هر جرعه اي که هر یک از ایشان از این پستانها می آشامد در آن جرعه
.«1» لذت و مزه جمیع میوه ها و نهرهاي بهشت را می یابد
و ایضا از کتاب مزبور روایت کرده است از جابر انصاري که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه علیّ بن أبی طالب » : چون شب معراج مرا به آسمان هفتم بردند بر در هر آسمان دیدم نوشته بود
چون به حجابهاي نور رسیدم بر هر حجابی این را نوشته دیدم، و چون به عرش رسیدم بر هر رکن عرش این را ،« امیر المؤمنین
.«2» نوشته دیدم
و باز از کتاب مزبور روایت کرده است از اعمش از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم فرمود: در شب معراج چون به آسمان پنجم رسیدم صورت علی بن ابی طالب را در آنجا مشاهده کردم، گفتم: اي
جبرئیل! این چه صورت است؟ گفت: یا محمد! ملائکه خواهش کردند که از مشاهده جمال علی بهره مند گردند، عرض
کردند:
ص: 730
خداوندا! فرزندان آدم در دنیا بهره مند می شوند هر بامداد و پسین به مشاهده خورشید جمال علی بن ابی طالب که دوست و
محبوب حبیب تو محمد صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم است و خلیفه اوست و وصی و امین اوست پس ما را نیز بهره مند فرما به صورت آن حضرت به قدر آنچه اهل دنیا
به این سعادت فایز می گردند، پس حق تعالی صورت آن حضرت را از نور قدس خود آفرید و صورت علی نزد ایشان است
که در شب و روز او را زیارت می کنند و هر بامداد و پسین از مشاهده جمال او متمتّع می شوند.
پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود: چون ابن ملجم ملعون ضربت بر سر مبارك آن حضرت زد صورت همان ضربت بر آن
صورت مقدس ظاهر شد و هر بامداد و پسین که ملائکه آن صورت را زیارت می کنند بر ابن ملجم لعنت می کنند، و چون
حسین بن علی علیه السّلام شهید شد ملائکه فرود آمدند و آن حضرت را به آسمان بردند تا او را با صورت علی علیه السّلام
در آسمان پنجم بازداشتند، پس هر فوج از ملائکه که از آسمانهاي بالا به زیر می آیند یا از آسمانهاي زیر به بالا می روند
براي زیارت علی علیه السّلام و آن امام شهید و به خون آلوده را می بینند یزید و ابن زیاد و جمیع قاتلان آن حضرت را لعنت
می کنند، و این امر مستمر است تا روز قیامت.
اعمش گفت: حضرت صادق علیه السّلام فرمود: این حدیث از علمهاي مخزون مکنون ماست، روایت مکن این را مگر به
.«1» کسی که اهل این دانی
و ایضا از کتاب مذکور روایت کرده است که پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: چون به معراج رفتم هیچ سخن شیرین
تر و خوشایندتر از سخن پروردگار خود نشنیدم، پس گفتم: خداوندا!
ابراهیم را خلیل خود گردانیدي و با موسی سخن گفتی و ادریس را به مکان بلند بالا بردي و داود را زبور دادي و سلیمان را
ملکی دادي که دیگري را سزاوار نباشد، پس به من چه عطا می فرمائی؟ حق تعالی فرمود: اي محمد! تو را خلیل خود
گردانیدم چنانکه ابراهیم را خلیل خود گردانیدم، و با تو سخن گفتم چنانکه با موسی سخن گفتم، و فاتحه الکتاب
ص: 731
و سوره بقره را به تو دادم و به هیچ پیغمبري نداده بودم، و تو را به هر سیاه و سفید و سرخ از اهل زمین و به جمیع جن و انس
مبعوث گردانیدم، و زمین را براي تو و امّت تو نمازگاه و پاك کننده گردانیدم، و غنیمت را براي تو و امّت تو حلال کردم، و
تو را به ترسی که در دل دشمنان تو افکندم یاري کردم که در دو ماه راه دشمن از تو می ترسد، و بهترین کتابها را براي تو
فرستادم که شاهد بر جمیع کتابها است و به لغت عربی است و مجموعه علوم اولین و آخرین است، و نام تو را بلند گردانیدم
.«1» که در هر جا که من مذکور شوم تو با من مذکور شوي
و ایضا از کتاب مزبور روایت کرده است از سلمان فارسی رضی اللّه عنه که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
چون در شب معراج مرا به آسمان اول بردند قصري دیدم از نقره سفید که دو ملک بر در آن قصر ایستاده بودند، جبرئیل را
گفتم: از ایشان بپرس که این قصر از کیست؟ چون پرسید گفتند: از جوانی
است از فرزندان هاشم؛ چون به آسمان دوم رفتم در آنجا قصري از طلاي سرخ دیدم نیکوتر از آن قصر اول و بر در آن قصر
دو ملک ایستاده بودند، جبرئیل را گفتم از ایشان پرسید که: این قصر از کیست؟ گفتند: از جوانی است از فرزندان هاشم؛
چون به آسمان سوم رفتم باز قصري دیدم از یاقوت سرخ و دو ملک دیدم بر در آن قصر ایستاده بودند، جبرئیل را گفتم از
ایشان پرسید: این قصر از کیست؟ گفتند: از جوانی است از بنی هاشم؛ و چون به آسمان چهارم رفتم قصري دیدم از درّ سفید
و دو ملک بر در آن ایستاده بودند، پرسیدم: این قصر از کیست؟ گفتند: از جوانی است از فرزندان هاشم؛ چون به آسمان
پنجم رفتم قصري دیدم از درّ زرد و دو ملک بر درش ایستاده بودند، جبرئیل را گفتم از ایشان پرسید: این قصر از کیست؟
گفتند: از جوانی است از بنی هاشم؛ و چون به آسمان ششم رفتم قصري دیدم از مروارید تر و دو ملک بر درش ایستاده بودند،
جبرئیل را گفتم از ایشان پرسید: این قصر از کیست؟ گفتند: از جوانی است از بنی هاشم؛ و چون به آسمان هفتم رفتم قصري
دیدم از نور عرش حق تعالی و بر در آن قصر دو ملک
ص: 732
ایستاده بودند، جبرئیل را گفتم که پرسید: این قصر از کیست؟ گفتند: از جوانی است از فرزندان هاشم.
پس از آنجا بالا رفتم و پیوسته از نور به ظلمت می رفتم و از ظلمت به نور می رفتم تا به درخت سدره المنتهی رسیدم و در
آنجا جبرئیل از
من جدا شد، گفتم: اي خلیل من! در چنین مکانی مرا تنها می گذاري؟ جبرئیل گفت: بحقّ آن خداوندي که تو را به راستی
فرستاده است این مکان که تو طی کردي هیچ پیغمبر مرسل و ملک مقرّب به این مکان نیامده است و مرا یاراي آن نیست که
از آن بالاتر بیایم و تو را به ربّ العزه می سپارم، پس از آنجا به دریاهاي نور افتادم و امواج عظمت و جلال مرا از نور به
ظلمت و از ظلمت به نور می افکند تا مرا بازداشت خداي رحمان در ملکوت خود در آن مکان که می خواست، پس مرا ندا
کرد: اي احمد! بایست در خدمت من، چون نداي حق را شنیدم بر خود بلرزیدم و از خود تهی گردیدم.
پس بار دیگر از ملکوت اعلی ندا رسید: یا احمد، عرض کردم: لبّیک ربّی و سعدیک، اینک بنده توام و در خدمت تو ایستاده
ام، ندا رسید: خداوند عزیز تو را سلام می رساند، عرض کردم: اوست سلام و از اوست سلام و بسوي او برمی گردد سلام.
بار دیگر ندا رسید: اي احمد، عرض کردم: لبّیک و سعدیک اي سیّد و مولاي من، فرمود آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَیْهِ مِنْ رَبِّهِ،
.«1» پس به الهام حق تعالی گفتم وَ الْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ تا غُفْرانَکَ رَبَّنا وَ إِلَیْکَ الْمَصِیرُ
پس حق تعالی فرمود لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها لَها ما کَسَ بَتْ وَ عَلَیْها مَا اکْتَسَ بَتْ، پس عرض کردم رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِینا
پس حق تعالی فرمود: آنچه طلب کردي به تو و امّت تو عطا کردم. ؛«2» أَوْ أَخْطَأْنا تا فَانْصُرْنا عَلَی الْقَوْمِ الْکافِرِینَ
و
چون از مناجات پروردگار خود فارغ شدم نداي حق به من رسید که: کی را در زمین
ص: 733
جانشین و خلیفه خود کردي؟ عرض کردم: خداوندا! بهترین ایشان را که پسر عمّ من است بر ایشان خلیفه کردم، پس ندا
رسید: یا احمد! کیست پسر عمّ تو؟ عرض کردم:
خداوندا! تو بهتر می دانی علی بن ابی طالب را خلیفه خود کردم، پس هفت مرتبه از ملکوت اعلی ندا رسید که: یا احمد! با
علی بن ابی طالب نیکو سلوك کن و حرمت او را رعایت نما.
پس ندا فرمود: نظر کن به جانب راست عرش، چون نظر کردم دیدم که به ساق راست عرش نوشته است: خداوندي بجز من
نیست و شریک ندارم و محمد رسول من است و او را قوّت بخشیدم به علی، اي احمد! نام تو را از نام خود اشتقاق کردم، منم
خداوند محمود حمید و توئی محمد، و نام پسر عمّ تو را از نام خود اشتقاق کردم، منم خداوند اعلا و اوست علی، اي ابو
القاسم! برگرد هدایت کننده و هدایت یافته، نیک آمدي و نیک رفتی خوشا حال تو و خوشا حال کسی که به تو ایمان آورد و
تو را تصدیق نماید.
پس به دریاي نور افتادم و موجهاي آن دریا مرا فرود آورد، و چون به جبرئیل رسیدم نزد سدره المنتهی جبرئیل گفت: اي
خلیل من! خوش رفتی و خوش آمدي، چه گفتی و چه شنیدي؟ من آنچه گفتنی بود به او گفتم و آنچه نهفتنی بود نهفتم؛ پس
گفت: آخر ندائی که تو را نام گردانید چه بود؟ گفتم: این بود که: اي ابو القاسم! برگرد هدایت کننده
و هدایت یافته؛ جبرئیل گفت: نپرسیدي که چرا تو را ابو القاسم نام کرد؟ گفتم: نه یا روح اللّه؛ ناگاه از ملکوت اعلی ندا
رسید: اي احمد! تو را ابو القاسم کنیت کردم براي آنکه تو رحمت مرا در قیامت میان بندگان من قسمت خواهی کرد، جبرئیل
گفت: گوارا باد تو را کرامت پروردگار تو اي حبیب من سوگند می خورم بآن خداوندي که تو را به رسالت فرستاده است که
این کرامت را که به تو داد به احدي قبل از تو نداده است.
پس با جبرئیل برگشتم و چون به آسمان هفتم به نزد آن قصر رسیدم جبرئیل را گفتم که: از آن دو ملک سؤال کن که آن
جوان هاشمی که صاحب این قصر است کیست؟ چون سؤال کرد گفتند: علی بن ابی طالب پسر عمّ محمد است، و همچنین به
هر یک از آن قصرها
ص: 734
.«1» که رسیدم و جبرئیل سؤال کرد، ملائکه چنین جواب گفتند
و کلینی به سند حسن از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون جبرئیل پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را
به معراج برد به مکانی رسید و ایستاد و آن حضرت را گفت: بالا رو، حضرت فرمود: اي جبرئیل! مرا در چنین حالی تنها می
گذاري؟ گفت: یا محمد! برو که به مکانی رسیده اي که هیچ بشر قبل از تو به این مکان نرسیده بود و بعد از تو نخواهد رسید
.«2»
و در حدیث معتبر دیگر روایت کرده است که از حضرت صادق علیه السّلام سؤال کردند که:
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چند مرتبه به معراج
رفت؟ فرمود: دو مرتبه؛ و فرمود: جبرئیل آن جناب را به مرتبه اي رسانید و گفت: بایست در اینجا که این مکانی است که هیچ
سبّوح قدّوس انا ربّ » : ملک و پیغمبر به این مکان نرسیده اند و بدرستی که پروردگار تو بر تو صلوات می فرستد و می گوید
منم بسیار مقدس و بسیار منزّه و منم پروردگار ملائکه و روح، سبقت گرفته » : یعنی « الملائکه و الرّوح سبقت رحمتی غضبی
خداوندا! عفو و بخشش و آمرزش تو را می » « اللّهم عفوك عفوك » : حضرت عرض کرد ،« است رحمت من بر غضب من
پس به مقام قاب قوسین رسید و نزد حجابی از نور رسید که می درخشید و آن حجاب از زبرجد سبز بود و مانند ،« طلبم
سوراخ سوزنی از انوار جلال و عظمت حق بر او جلوه کرد پس نداي حق به او رسید که: یا محمد، عرض کرد: لبّیک اي
پروردگار من، حق تعالی فرمود: کی را براي امّت خود اختیار کرده اي بعد از خود؟ عرض کرد: خدا بهتر می داند، حق تعالی
فرمود: علی بن ابی طالب امیر مؤمنان و سیّد مسلمانان و پیشواي رو سفیدان و دست و پا سفیدان است.
پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود: امامت علی بن ابی طالب علیه السّلام از آسمان آمد و حق تعالی خود به پیغمبرش
.«3» فرمود بی آنکه ملکی در میان باشد
ص: 735
مؤلف گوید: می تواند بود که دو مرتبه در مکه معراج واقع شده باشد و باقی صد و بیست مرتبه در مدینه واقع شده باشد؛ یا
معراج به عرش دو مرتبه شده باشد و باقی به آسمان شده باشد؛ یا دو مرتبه جسمانی باشد و باقی روحانی؛
و اللّه یعلم.
و به سند صحیح از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: چون آن حضرت به معراج رفت و به نزدیک بیت
المعمور رسید وقت نماز شد، پس جبرئیل اذان و اقامه گفت و آن حضرت پیش ایستاد و ملائکه و پیغمبران در عقب او صف
.«1» کشیده و نماز کردند
و به سند صحیح دیگر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: چون
حق تعالی در شب معراج مرا به ملکوت اعلا برد از عقب حجاب وحی ها به من فرمود که ملکی در میان نبود، و از جمله آن
وحی ها آن بود که: یا محمد! هرکه ولی و دوست مرا ذلیل گرداند چنان است که با من محاربه کرده است و هرکه با من
محاربه کند من با او محاربه می کنم، من عرض کردم: خداوندا! کیست ولیّ تو؟ فرمود: هرکه ایمان آورد به تو و وصیّ تو و
.«2» امامان فرزندان شما و ایشان را امام خود داند
و به سند معتبر روایت کرده است که نافع به حضرت امام محمد باقر علیه السّلام گفت:
مسئله اي از تو می پرسم که جواب نتواند گفت مگر پیغمبر یا وصیّ او، حضرت باقر علیه السّلام فرمود: آن چه مسأله است؟
عرض کرد: مرا خبر ده که میان عیسی علیه السّلام و محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چند سال فاصله بود؟ حضرت فرمود: به
قول من پانصد و به قول تو ششصد سال؛ عرض کرد: مرا خبر ده از تفسیر قول حق تعالی وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رُسُلِنا
أَ
سؤال کن از آنها که فرستادیم ایشان را قبل از تو به پیغمبري که آیا قرار دادیم » : یعنی «3» جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَهً یُعْبَدُونَ
نافع گفت: ،« بغیر از خداي رحمان خدایانی که پرستیده شوند
هرگاه میان محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و عیسی علیه السّلام پانصد سال فاصله بود چگونه خدا او را امر کرد که از
پیغمبران سؤال کند؟ حضرت باقر علیه السّلام فرمود: چون حق تعالی محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به معراج
ص: 736
برد از جمله آیاتی که به او نمود آن بود که در بیت المقدس ارواح جمیع پیغمبران را نزد آن حضرت جمع کرد و جبرئیل را
گفت و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش ایستاد و « حیّ علی خیر العمل » فرمود اذان و اقامه گفت و در اذان
پیغمبران همه با او نماز کردند و چون از نماز فارغ شد به امر الهی از ایشان پرسید: بر چه چیز گواهی می دهید و چه چیز می
پرستید؟
گفتند: گواهی می دهیم که خداوندي نیست بجز معبود یکتا و او را شریکی در آفرینش و معبودیّت نیست و گواهی می دهیم
.«1» که تو پیغمبر اوئی و بر این اعتقاد از ما عهد و پیمان گرفته اند، نافع عرض کرد: راست گفتی اي ابو جعفر
و به سند حسن از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: در شب معراج جبرئیل براق را براي محمد صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم آورد و آن حضرت سوار شد و به بیت المقدس رفت و در آنجا دید آنکه را دید از برادران
خود از پیغمبران، و چون برگشت از معراج اصحاب خود را خبر داد که: من در این شب به معراج رفتم و وارد بیت المقدس
شدم و بر براق سوار شدم و علامت راستی گفتار من آن است که در عرض راه به قافله ابو سفیان رسیدم که از شام می آمدند
و بر سر فلان آب فرود آمده بودند و شتر سرخی از ایشان گم شده بود و از پی بی آن می گردیدند و آن قافله نزد طلوع
آفتاب داخل خواهند شد و شتر سرخی در جلوي آن قافله خواهد بود، پس بعضی از کافران قریش بر سبیل استهزاء گفتند:
طرفه سوار تندروي است که در یک شب به شام می رود و برمی گردد در میان شما جمعی هستند که شام را دیده اند اگر
راست می گوید وصف بیت المقدس و قندیلها و ستونهاي آن را و کیفیت بازارهاي شام را از او بپرسید تا دروغ او بر شما
ظاهر گردد، چون پرسیدند جبرئیل صورت شام را در برابر آن حضرت بازداشت و هرچه می پرسیدند حضرت نظر می کرد و
جواب ایشان می فرمود تا آنکه همه جوابها را مطابق آنچه می دانستند شنیدند و ایمان نیاوردند از ایشان مگر اندکی، پس حق
تعالی این آیه را فرستاد وَ ما تُغْنِی الْآیاتُ وَ النُّذُرُ
ص: 737
.«2» « نفع نمی بخشد آیات و معجزات و ترسانندگان جماعتی را که ایمان نیاوردند » : یعنی «1» عَنْ قَوْمٍ لا یُؤْمِنُونَ
کلینی و شیخ طبرسی و ابن بابویه روایت کرده اند به سندهاي معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام که: چون در شب
معراج رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مقابل مسجد کوفه
رسید جبرئیل گفت: مقابل مسجد کوفه رسیده اي که مسجد پدر تو آدم علیه السّلام و مصلّاي پیغمبران است پس فرود آي و
.«3» نماز کن، و حضرت را فرود آورد و در آنجا دو رکعت نماز کرد و به آسمان بالا رفت
و در کتاب اختصاص از امام علی النقی علیه السّلام روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: در
شب معراج چون به آسمان چهارم رسیدم در آنجا قبّه اي دیدم که از آن بهتر ندیده بودم و آن چهار رکن داشت و چهار در
داشت و همه از استبرق سبز بود، گفتم: اي جبرئیل! این قبّه چیست که در آسمان از آن نیکوتر ندیدم؟ گفت: اي حبیب من!
می گویند و بندگان مؤمن خدا در آنجا جمع خواهند شد و انتظار شفاعت محمد صلّی « قم » این صورت شهري است که آن را
اللّه علیه و آله و سلّم را در قیامت خواهند کشید و بر ایشان غمها و اندوه ها و المها وارد خواهد شد، راوي گفت: از امام علیه
السّلام پرسیدم: فرج ایشان کی خواهد بود؟
.«4» فرمود: وقتی که آب براي ایشان بر روي زمین ظاهر گردد
و ابن بابویه به سند صحیح از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: در
شبی که مرا به معراج بردند جبرئیل مرا بر دوش راست خود نشانید و در عرض راه به زمین سرخی رسیدم از زعفران
خوشرنگتر و از مشک خوشبوتر و در آنجا مرد پیري دیدم که کلاه درازي بر سر داشت، از جبرئیل پرسیدم: این چه زمین
است؟
گفت: این بقعه اي است که شیعیان تو و شیعیان وصیّ تو علی علیه السّلام در اینجا خواهند بود، گفتم: این مرد
ص: 738
پیر کیست؟ گفت: ابلیس لعین است می خواهد ایشان را از ولایت علی علیه السّلام منع کند و بر فسق و فجور تحریص نماید،
گفتم: اي جبرئیل! مرا بسوي آن بقعه فرو بر؛ پس مانند برق جهنده به یک چشم بر هم زدن مرا به آن موضع رسانید و من به او
اي ملعون و شریک شو در مال و اولادان و زنان دشمنان ایشان که تو را بر شیعیان من و « برخیز » : یعنی « قم » : خطاب کردم که
.«1» « قم » شیعیان علی سلطنتی نیست. پس از آن روز آن شهر را قم نامیدند براي آنکه حضرت به شیطان گفت
و سید ابن طاووس به سند معتبر از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده است که آن حضرت فرمود: شبی
در حجر اسماعیل خوابیده بودم ناگاه جبرئیل پاي مرا فشرد، چون بیدار شدم کسی را ندیدم و چون به خواب رفتم بار دیگر
پاي مرا فشرد، و چون بیدار شدم دستم را گرفت و مرا بر روي کرسی نشانید مانند آشیان مرغان و به یک چشم همزدن دیدم
که در مکان دیگرم، گفت: می دانی در کجائی؟ گفتم: نه، گفت: این بیت المقدس است که حشر خلایق به اینجا خواهد شد؛
گفت و اقامه را دو « حیّ علی خیر العمل » پس جبرئیل انگشت سبابه را بر گوش راست نهاد و اذان دو تا دو تا گفت و در آخر
قد قامت » تا دو تا گفت و در آخرش دو مرتبه
گفت، چون فارغ شد نوري از آسمان ساطع شد و به آن نور قبرهاي پیغمبران شکافته شد و از هر طرف لبیک گویان « ال ّ ص لاه
بسوي بیت المقدس آمدند، پس چهار هزار و چهارصد و چهارده پیغمبر جمع شدند و صف کشیدند و جبرئیل بازوي مرا
گرفت و پیش داشت و گفت: اي محمد! نماز کن با پیغمبران که برادران تواند و تو خاتم ایشانی و خاتم اولی است از مختوم،
چون به جانب راست خود نظر کردم پدرم ابراهیم خلیل را دیدم که دو حلّه سبز پوشیده بود و در جانب راستش دو ملک و در
جانب چپش دو ملک ایستاده بودند، چون به جانب چپ خود نظر کردم برادر و وصیّ خود علی بن ابی طالب را دیدم که دو
حلّه سفید پوشیده بود و در هر طرفش دو ملک ایستاده بودند، چون او را دیدم بسیار شاد شدم؛ و چون از نماز فارغ شدم به
نزد ابراهیم علیه السّلام رفتم و با من
ص: 739
مصافحه کرد، دست راست مرا به هر دو دست خود گرفت و گفت: مرحبا اي پیغمبر شایسته و فرزند شایسته و فرستاده شده در
زمان شایسته، پس علی بن ابی طالب آمد و ابراهیم علیه السّلام به هر دو دست، دست راست او را گرفت و مصافحه کرد و
گفت: مرحبا اي فرزند شایسته و وصیّ پیغمبر شایسته؛ چون صبح شد من و علی هر دو در ابطح بودیم و هیچ تعب نکشیده
.«1» بودیم
و ابن بابویه به سند معتبر از پیغمبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده است که: چون جبرئیل مرا به
آسمان برد دست مرا گرفته داخل بهشت کرد و بر مسندي از مسندهاي بهشت نشانید و بهی به دستم داد ناگاه آن به شکافته
السّلام علیک یا احمد السّلام علیک یا » : شد و از میان آن حوري بیرون آمد که مژگانش مانند سینه کرکس سیاه بود و گفت
گفتم: تو کیستی خدا تو را رحمت کند؟ گفت: منم راضیه مرضیه، خداوند جبار مرا از سه « رسول اللّه السّلام علیک یا محمّد
چیز آفریده است، پائین من از مشک است و بالاي من از کافور و میان من از عنبر است و مرا به آب زندگانی خمیر کرده اند
.«2» و خداوند جلیل به من فرمود: باش، پس آفریده شدم براي پسر عمّ تو و وصیّ تو و وزیر تو علی بن ابی طالب علیه السّلام
و ایضا به سند معتبر روایت کرده است که: شبی جبرئیل براي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چهارپائی آورد از
استر کوچکتر و از درازگوش بزرگتر و پاهایش بلندتر از دستهایش بود و آنچه چشم کار کند یک گام آن بود، و چون
حضرت خواست سوار آن شود امتناع کرد، جبرئیل گفت: این محمد است، چون نام آن حضرت را شنید طوري تواضع کرد
که به زمین چسبید پس حضرت سوار آن شد و به هر بلندي که بالا می رفت دستهایش کوتاه و پاهایش بلند می شد و چون به
نشیب می رفت دستهایش دراز و پاهایش کوتاه می شد؛ پس در تاریکی شب به قافله پرباري که متعلق به ابو سفیان بود
رسیدند و از صداي بال براق شتران رم کردند و کسی از آخر قافله غلام خود را که
در اول قافله بود ندا کرد: اي
ص: 740
فلان! شتران رم کردند و فلان شتر بارش افتاد و دستش شکست.
پس از آنجا گذشتند تا به بلقا رسیدند حضرت فرمود: اي جبرئیل! من تشنه شدم، جبرئیل کاسه آبی به آن حضرت داد و تناول
نمود.
پس از آنجا گذشتند و به جماعتی رسیدند که قلابهاي آتش به پاهاي ایشان زده بودند و سرنگون آویخته بودند، حضرت
فرمود: اینها کیستند؟ جبرئیل عرض کرد: اینها گروهی اند که حق تعالی ایشان را به حلال غنی فرموده است و طلب حرام می
کنند.
پس به جمعی رسیدند که با سوزن و ریسمان آتش بدنهاي ایشان را می دوختند، حضرت فرمود: اینها کیستند؟ جبرئیل عرض
کرد: اینها بکارت زنان را به زنا می بردند.
پس از آنجا گذشتند و به مردي رسیدند که بسته هیزمی را می خواست بردارد و نمی توانست پس هیزم دیگر بالاي آنها می
گذاشت، حضرت فرمود: این کیست؟
جبرئیل عرض کرد: این صاحب قرض است که اداي قرض نمی تواند کرد و دیگر قرض می کند.
پس از آنجا گذشتند تا به کوه شرقی بیت المقدس رسیدند، حضرت در آنجا باد بسیار گرمی احساس نمود و صداي مهیبی
شنید، فرمود: اي جبرئیل! این چه باد بود و آن چه صدا بود؟ عرض کرد: آن باد و صدا از جهنم بود، حضرت فرمود: پناه می
برم به خدا از جهنم.
پس از جانب راست خود نسیم خوشبوئی و صداي نیکوئی شنید و از حقیقت آنها جویا شد، جبرئیل عرض کرد: این شمیم و
صداي بهشت است، حضرت فرمود: از خدا سؤال می کنم بهشت را.
پس از آنجا گذشتند و به دروازه بیت المقدس رسیدند و در آنجا نصرانی بود که هر
شب دروازه را می بستند و کلیدها را در زیر سر او می گذاشتند، در آن شب هرچند سعی کردند دروازه بسته نشد و به نزد او
آمده گفتند: امشب دروازه بسته نمی شود، گفت:
پاسبانان را مضاعف کنید.
و چون داخل بیت المقدس شدند جبرئیل صخره بیت المقدس را برداشت و از زیر آن
ص: 741
سه قدح بیرون آورد: قدحی از شیر و قدحی از عسل و قدحی از شراب، چون قدح شیر و قدح عسل را به آن حضرت داد
تناول فرمود، و چون قدح شراب را داد حضرت فرمود:
سیراب شدم و نمی خواهم، جبرئیل گفت: اگر می آشامیدي امّت تو همه گمراه می شدند و از تو متفرق می شدند، پس در
مسجد بیت المقدس نماز کرد و گروهی از پیغمبران به آن حضرت اقتدا کردند.
و در آن شب با جبرئیل ملکی فرود آمده بود که هرگز به زمین نیامده بود پس در آنجا به نزدیک آن حضرت آمد و عرض
کرد: یا محمد! پروردگارت تو را سلام می رساند و می گوید: اینها کلیدهاي خزانه هاي زمین است اگر می خواهی پیغمبر
بنده باش و اگر می خواهی کلیدها را بگیر و پیغمبر پادشاه باش؛ جبرئیل اشاره کرد آن حضرت را که:
تواضع کن، حضرت فرمود که: می خواهم پیغمبر بنده باشم و پادشاهی دنیا را نمی خواهم.
پس از آنجا به آسمان رفتند، و چون به در آسمان اول رسیدند جبرئیل گفت: در را بگشائید، ملائکه گفتند: کیست با تو؟
گفت: محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است، ملائکه گفتند: نیکو آمدنی آمده است؛ و چون در را گشودند و داخل شدند
آن حضرت به هر گروهی از ملائکه که رسید سلام کردند بر
او و براي او دعا کردند و او را مشایعت کردند پس به مرد پیري رسیدند که در زیر درختی نشسته بود و اطفال بسیار بر دور او
بودند، حضرت پرسید: این مرد پیر کیست و این اطفال کیستند؟ جبرئیل گفت که: این پدر تو ابراهیم خلیل علیه السّلام است و
این کودکان اطفال مؤمنانند بر دور او که ایشان را غذا می دهد و تربیت می کند.
و چون از آنجا گذشتند و به مردي رسیدند که بر کرسی نشسته بود، و چون به جانب راست خود نظر می کرد می خندید و
شاد می شد، و چون به جانب چپ خود می نگریست اندوهناك می شد و می گریست! حضرت پرسید: این کیست؟ جبرئیل
عرض کرد: این پدر تو آدم است چون می بیند آنها را که داخل بهشت می شوند از فرزندانش شاد و خندان می شود و چون
می بیند آنها را که داخل جهنم می شوند از فرزندانش محزون و گریان می شود.
پس از آنجا گذشتند و ملکی را دیدند که بر کرسی نشسته پس آن ملک بر آن حضرت
ص: 742
سلام کرد و لیکن آن شادي و خوش روئی که از دیگران دید از او ندید، فرمود: اي جبرئیل! من به هیچ ملک نگذشتم مگر از
خزانه دار جهنم است و او از همه « مالک » او دیدم آنچه می خواستم از شادي و سرور بغیر این ملک، جبرئیل عرض کرد: این
ملائکه خوش روتر و خوش خوتر بود و چون حق تعالی جهنم را به او سپرد و مشاهده نمود عذابها را که خدا براي عاصیان
خود مهیّا کرده است دیگر نخندید.
پس از آنجا گذشت تا به مقام مناجات حق تعالی رسید و پنجاه نماز بر امّت
او واجب گردید و به شفاعت حضرت موسی علیه السّلام استدعاي تخفیف نمود تا به پنج نماز رسید، چون در برگشتن به
حضرت ابراهیم علیه السّلام رسید گفت: یا محمد! امّت خود را از من سلام برسان و خبر ده ایشان را که بهشت آبش شیرین
سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و اللّه اکبر و لا حول و » است و خاکش خوشبو است و زمینش ساده است و درختانش از
است، پس امر کن امّت خود را که این ذکرها را بسیار بگویند تا درختان ایشان در بهشت بسیار شود. پس در « لا قوه الّا باللّه
راه به قافله اي از قریش رسیدند.
چون حضرت فرود آمد خبر داد اهل مکه را از معراج و خبر داد ایشان را از قافله ابو سفیان و رم کردن شتران و شکستن پاي
شتر ایشان، و فرمود: نزد طلوع آفتاب آن قافله داخل می شوند؛ و چون آفتاب طالع شد قافله داخل شدند و آنچه حضرت خبر
.«1» داده بود همه را تصدیق کردند
و ابن بابویه و علی بن ابراهیم در حدیث موثق از حضرت امام صادق علیه السّلام روایت کرده اند که پیغمبر صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم فرمود: شبی در ابطح خوابیده بودم و علی علیه السّلام در دست راست من و جعفر در دست چپ من و حمزه
نزدیک من خوابیده بودند ناگاه صداي بال ملائکه را شنیدم و گوینده اي می گفت که: اي جبرئیل! بسوي کدامیک مبعوث
شده اي؟ جبرئیل اشاره بسوي من کرد و گفت: بسوي این مبعوث شده ام و این بهترین فرزندان آدم است و آن که در دست
راست اوست
وصی و وزیر و داماد و خلیفه اوست در امّت او، و آن دیگري عموي
ص: 743
اوست حمزه که سیّد الشهداء است، و آن دیگري جعفر است پسر عمّ او که دو بال رنگین خدا به او خواهد داد که در بهشت
با ملائکه پرواز کند، بگذارش که دیده اش به خواب رود و گوشهایش بشنود و دلش خبر دار باشد، مثل او مثل پادشاهی
است که خانه اي ساخته باشد و خوانی گسترده باشد و بنده خود را به خوان خود دعوت کرده باشد: پادشاه، خداوند عالمیان
است؛ و خانه، دنیا است؛ و خوان، نعمت حق تعالی بهشت بی انتهاست؛ و داعی از جانب خدا، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم است.
پس جبرئیل آن حضرت را بر براق سوار کرد و بسوي بیت المقدس برد و محرابهاي پیغمبران را بر آن حضرت عرض کرد و
در آنجا نماز کرد و برگشت، و در برگشتن به قافله قریش گذشت و ایشان فرود آمده بودند و شتري از ایشان گم شده بود از
پی بی آن شتر می گشتند و ظرف آبی نزد ایشان بود، حضرت از آن ظرف آب آشامید و باقی آن را ریخت.
چون حضرت برگشت به مکه فرمود: امشب رفتم بسوي بیت المقدس و آثار و منازل پیغمبران را دیدم و به قافله قریش گذشتم
در فلان موضع و شتر ایشان گم شده بود و آب ایشان را آشامیدم و ریختم، ابو جهل گفت: بپرسید بیت المقدس چند استوانه
و چند قندیل دارد؟ پس جبرئیل صورت بیت المقدس را در برابر آن حضرت بازداشت که آنچه پرسیدند جواب فرمود؛ پس
گفتند: تا قافله
بیاید و حقیقت گفته هاي تو را معلوم کنیم، حضرت فرمود: قافله نزد طلوع آفتاب خواهد آمد و شتر سرخ موئی در جلو شتران
خواهد بود.
چون صبح شد اهل مکه بسوي عقبه جمع شدند تا حقیقت گفتار آن حضرت را معلوم کنند، چون آفتاب طالع شد قافله پیدا
شد به همان نشانها که حضرت فرموده بود و اهل قافله به فرموده آن حضرت خبر دادند و با مشاهده اینها کفر و عناد ایشان
.«1» زیاده شد
و ابن بابویه به سند معتبر از ابن عباس روایت کرده است که پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به
ص: 744
امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: یا علی! چون مرا به آسمان هفتم بردند و از آنجا به سدره المنتهی و از آنجا به حجابهاي نور و
حق تعالی مرا گرامی داشت به مناجات خود و رازهاي نهان به من گفت، در میان آنها فرمود: یا محمد؛ عرض کردم: لبّیک اي
پروردگار من و سید من که توئی با برکت و بلند مرتبه، فرمود: بدان که علی امام و پیشواي دوستان من است و نوري است
براي هرکه اطاعت من کند و اوست کلمه اي که لازم متقیان گردانیده ام، هرکه او را اطاعت کند مرا اطاعت کرده است و
هرکه او را نافرمانی کند مرا نافرمانی کرده است، پس او را بشارت ده به این؛ چون حضرت به زمین آمد علی را بشارت داد به
آنچه حق تعالی در حقّ او فرموده بود، امیر المؤمنین علیه السّلام عرض کرد: یا رسول اللّه! آیا قدر من به مرتبه اي رسیده است
که در چنین مکانی مرا یاد کنند؟ حضرت فرمود:
بلی یا علی، شکر کن پروردگار خود را، پس علی علیه السّلام به سجده افتاد براي شکر نعمت حق تعالی، حضرت رسول صلّی
.«1» اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: سر بردار یا علی که حق تعالی به تو مباهات کرد با ملائکه خود
و به سند دیگر از ابن عباس روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به آسمان بردند جبرئیل
چون به آن ،«2» می گفتند چنانکه در قرآن فرموده است جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ « نور » آن حضرت را به نهري رسانید که آن را
نهر رسیدند جبرئیل گفت:
عبور کن با برکت خدا که حق تعالی دیده تو را منوّر گردانیده و راه تو را گشوده است و این نهري است که احدي از آن
عبور نکرده است نه ملک مقرّب و نه پیغمبر مرسل، و هر روز یک مرتبه من در این نهر فرو می روم و بیرون می آیم و بالهاي
خود را می افشانم و از هر قطره اي که از بال من می ریزد حق تعالی ملک مقرّبی خلق می نماید که او بیست هزار رو دارد و
چهل هزار زبان دارد و به هر زبانی به لغتی سخن می گوید که اهل لغت دیگر آن را نمی فهمند؛ پس حضرت رسول صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم از آن نهر گذشت تا به حجابها رسید و آنها پانصد حجابند که از هر حجاب تا حجاب دیگر پانصد سال
راه است، پس جبرئیل گفت: پیش
ص: 745
برو اي محمد، حضرت فرمود: اي جبرئیل! تو چرا با من نمی آئی؟ جبرئیل عرض کرد: از این مکان نمی توانم گذشت- به
پس حضرت رسول پیش تاخت آنچه خدا خواست -«1» روایت دیگر گفت: اگر به قدر یک بند انگشت پیشتر آیم می سوزم
تا آنکه حق تعالی او را ندا کرد: منم محمود و توئی محمد نام تو را از نام خود اشتقاق کردم، هرکه با تو وصل کند به محبت
و متابعت من با او وصل می کنم به لطف و رحمت و هرکه از تو قطع کند از او قطع می نمایم لطف و رحمت خود را، فرو رو
بسوي بندگان من و خبر ده ایشان را به کرامت من تو را و من هیچ پیغمبر نفرستادم مگر وزیري براي او مقرر کردم و تو رسول
.«2» منی و علی وزیر توست
و به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: در شب معراج حق تعالی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم را ندا کرد که: یا محمد! مدت پیغمبري تو منقضی شد و عمر تو به آخر رسید که را براي امّت خود بعد از خود
اختیار کرده اي؟ عرض کرد: پروردگارا! من خلق تو را امتحان کردم احدي را نیافتم که اطاعت من زیاده از علی بن ابی طالب
بکند، حق تعالی فرمود: من نیز کسی را نیافتم که بعد از تو اطاعت من زیاده از او بکند، حضرت گفت: خداوندا! امتحان کردم
خلق تو را و کسی را نیافتم که مرا دوست تر دارد از علی بن ابی طالب، حق تعالی فرمود: براي من نیز چنین است از من به او
برسان که او نشانه شاهراه هدایت است و پیشواي دوستان من است و نوري است براي هرکه اطاعت
.«3» من بکند
و شیخ طبرسی روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: بر بال ملکی سوار شدم و از سدره المنتهی
گذشتم تا به ساق عرش درآویختم و از ساق عرش ندا شنیدم که: منم خداوندي که بجز من خداوندي و معبودي نیست و
سالمم از همه نقصها و عیبها و امان دهنده ام از عذاب خود مؤمنان را و شاهدم بر احوال خلق و عزیز و غالبم و جبارم و
بزرگواري مخصوص من است و به خلق خود مهربان و رحم کننده ام، پس خدا را به دل
ص: 746
.«1» دیدم نه به دیده
و شیخ طوسی به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
فرمود: چون مرا به آسمان بالا بردند و داخل بهشت شدم در آنجا قصري دیدم از یاقوت سرخ که از بیرونش اندرونش را می
توانست دید براي روشنی و صفا و نور آن و در آن قصر دو قبّه بود از مروارید و زبرجد، گفتم: اي جبرئیل! این قصر از
کیست؟
گفت: براي کسی است که سخن نیکو گوید و پیوسته روزه باشد و طعام بسیار بخوراند و به عبادت بایستد در شب هنگامی
که مردم در خوابند.
حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: عرض کردم: یا رسول اللّه! از امّت تو کسی هست که طاقت اینها داشته باشد؟
سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الّا اللّه و اللّه » حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: سخن نیکو آن است که بگوید
و پیوسته روزه داشتن آن است ،« أکبر
که ماه مبارك رمضان را تمام روزه بدارد، و طعام دادن آن است که براي عیال خود تحصیل نماید آن قدر که ایشان محتاج
دیگران نباشند، و در شب نماز کردن آن است که نماز خفتن را بجا آورد در هنگامی که یهود و نصاري و سایر کافران در
.«2» خوابند
و ابن بابویه به سندهاي معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
فرمود: حق تعالی در شب معراج مرا ندا کرد که: یا محمد؛ عرض کردم:
لبّیک اي پروردگار من، پس فرمود: بدان که علی پیشواي متقیان و پادشاه مؤمنان است و کشاننده رو سفیدان و دست و پا
.«3» سفیدان است- یعنی شیعیان خود- بسوي بهشت
و به سند معتبر دیگر از آن حضرت روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
حق تعالی در شب معراج خود با من سخن گفت و مرا ندا کرد که: اي محمد! علی حجت من است بعد از تو بر خلق من و
پیشواي اهل طاعت من است، هرکه فرمان او برد فرمان من برده است و هرکه عصیان او کند عصیان من کرده است پس او را
نصب کن براي امّت خود
ص: 747
.«1» که با او هدایت یابند بعد از تو
و به سندهاي معتبر دیگر روایت کرده است که: حق تعالی در شب معراج حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را ندا
فرمود که: یا محمد! که را اختیار کرده اي که بعد از تو در میان امّت تو جانشین تو باشد؟ حضرت عرض کرد:
.«2» خداوندا! تو براي من اختیار کن، حق تعالی فرمود: من اختیار کردم براي تو برگزیده تو را که علی بن ابی طالب است
و به سند معتبر دیگر از ابن عباس روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
چون مرا از آسمان هفتم به سدره المنتهی بردند و از آنجا به حجابهاي نور رفتم حق تعالی مرا ندا فرمود که: اي محمد! تو بنده
منی و من پروردگار توام پس براي من خضوع کن و بس، و مرا عبادت کن و بس، و بر من توکل کن و بس، و بر غیر من
اعتماد مکن که من تو را پسندیدم که بنده و حبیب و رسول و پیغمبر من باشی، و برادر تو علی را پسندیدم که خلیفه من و
درگاه قرب من باشد پس اوست حجت من بر بندگان من و پیشواي خلق من است، به او شناخته می شوند دوستان و دشمنان
من و به او جدا می شوند لشکر شیطان از لشکر من و به او برپا می شود دین من و به او محفوظ می گردد حدود من و جاري
می شود احکام من، و به سبب تو و او و امامان از فرزندان او رحم می کنم بندگان و کنیزان خود را، و به قائم شما آبادان می
گردانم زمین خود را به تسبیح و تقدیس و تهلیل و تکبیر خود، و به او پاك می گردانم زمین را از دشمنان خود و میراث می
دهم آن را به دوستان خود، و به او کلمه کافران را پست و کلمه خود را بلند می گردانم، و به او زنده می گردانم بندگان خود
را و
شهرهاي خود را، و از براي او به مشیت خود ظاهر می گردانم گنجها و ذخیره هاي خود را و او را مطّلع می گردانم بر رازهاي
خود، و او را امداد می کنم به ملائکه خود که او را تقویت نمایند بر جاري گردانیدن امر من و بلند گردانیدن دین من، اوست
.«3» ولیّ حق و به راستی مهدي و هدایت کننده بندگان من
ص: 748
و به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که امیر المؤمنین علیه السّلام گفت:
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: حق تعالی خلقی نیافریده است که افضل باشد از من و گرامی تر باشد نزد او
از من، عرض کردم: یا رسول اللّه! تو بهتري یا جبرئیل؟ فرمود: یا علی! بدرستی که حق تعالی تفضیل داده است پیغمبران مرسل
را بر ملائکه مقرّبان و مرا فضیلت داده است بر جمیع پیغمبران و بعد از من تو را و امامان بعد از تو را فضیلت داده است بر
ملائکه و جمیع خلق، و بدرستی که ملائکه خدمتکاران ما و خدمتکاران محبّان مایند، یا علی! آنها که حامل عرشند و آنان که
در دور عرشند تسبیح و تحمید پروردگار خود می گویند و طلب آمرزش می نمایند براي آنان که ایمان آورده اند به ولایت
ما، یا علی! اگر ما نمی بودیم نمی آفرید خدا آدم را و نه حوّا و نه بهشت و نه دوزخ و نه آسمان و نه زمین را، چگونه بهتر
نباشیم از ملائکه و حال آنکه ما پیشی گرفتیم بر ایشان بسوي معرفت پروردگار خود و تسبیح و تهلیل و تقدیس او زیرا که
اول چیزي
که حق تعالی خلق کرد ارواح ما بود پس گویا گردانید ما را به توحید و تحمید خود، پس ملائکه را خلق کرد و چون ایشان
گفتیم تا ملائکه « سبحان اللّه » ارواح ما را یک نور دیدند و عظمت نور ما را مشاهده کردند و نور ما را بسیار عظیم شمردند ما
بدانند که ما خلق مربوب خدائیم و حق تعالی منزّه است از صفات ما و سایر مخلوقات، پس ملائکه به تسبیح ما تسبیح گفتند و
گفتیم تا ملائکه بدانند که ما « لا اله الّا اللّه » حق تعالی را از صفات ما منزّه دانستند، و چون عظمت شأن ما را مشاهده نمودند ما
بنده هاي خدائیم و ما را از خدائی بهره اي نیست و بغیر خدا دیگري مستحقّ پرستیدن نیست، و چون ملائکه بزرگی ما را
گفتیم تا ملائکه دانستند خدا از آن بزرگتر است که کسی بزرگواري تواند یافت مگر به بندگی « اللّه اکبر » مشاهده کردند ما
ملائکه دانستند که حول و « لا حول و لا قوه الّا باللّه » او، و چون عزت و قوّت ما را در ملکوت اعلی مشاهده کردند ما گفتیم
قوّت مخصوص خدا است، و چون ملائکه مشاهده کردند نعمتهاي خدا را بر ما و دانستند که حق تعالی اطاعت ما را بر همه
تا ملائکه بدانند که خدا از ما مستحقّ شکر و ثنا است به سبب نعمتها که به ما « الحمد للّه » خلق واجب گردانیده است گفتیم
« الحمد للّه » کرامت فرموده است، پس ملائکه گفتند
ص: 749
و به برکت ما هدایت یافتند بسوي تحمید و توحید و تسبیح و تهلیل و تمجید حق تعالی؛ پس حق
تعالی آدم علیه السّلام را خلق کرد و نور ما را در صلب او سپرد و امر کرد ملائکه را که سجده کنند آدم را براي تعظیم ما و
اکرام ما، پس سجده ایشان بندگی خدا بود و اکرام و اطاعت آدم علیه السّلام بود براي آنکه ما در صلب او بودیم و چگونه ما
افضل از ملائکه نباشیم و حال آنکه سجده کردند همه ایشان براي آدم؟
و چون مرا به آسمان بردند جبرئیل اذان و اقامه گفت دو تا دو تا و گفت: پیش بایست اي محمد، گفتم: اي جبرئیل! من بر تو
پیشی گیرم؟ گفت: آري زیرا که حق تعالی پیغمبرانش را بر ملائکه فضیلت داده است و تو را بخصوص بر همه خلق زیادتی
داده است، پس من جلو ایستادم و با ایشان نماز کردم و این را براي فخر نمی گویم.
و چون به حجابهاي نور رسیدم جبرئیل گفت: پیش رو یا محمد، و خود ایستاد، گفتم:
اي جبرئیل! در چنین موضعی از من جدا می شوي؟ گفت: یا محمد! این منتهاي حدّي است که خدا براي من قرار داده است
اگر از اینجا بگذرم بالهاي من می سوزد به سبب تعدّي کردن از اندازه هاي حق تعالی، پس مرا در دریاهاي نور غوطه دادند و
در بحار الانوار خداوند جبار شنا کردم تا رسیدم به آنجا که خدا می خواست که مرا به آنجا بالا برد از علوم ملک او.
پس ندا از جانب اعلا به من رسید: یا محمد! عرض کردم: لبّیک و سعدیک اي پروردگار من، پس ندا رسید: اي محمد! توئی
بنده من و من پروردگار توام مرا عبادت کن و بر من توکل کن
بدرستی که توئی نور من در عباد من و رسول من بسوي خلق من و حجت من بر بندگان من، براي تو و هرکه تو را متابعت
کند آفریدم بهشت خود را و هرکه تو را مخالفت کند آفریدم آتش خود را براي او، و براي اوصیاي تو واجب گردانیدم
کرامت خود را و براي شیعیان ایشان واجب گردانیدم ثواب خود را، عرض کردم: خداوندا! اوصیاي مرا تعیین فرما که ایشان را
بشناسم، فرمود: اي محمد! اوصیاي تو آنهایند که نامهاي ایشان بر ساق عرش من نوشته است، چون نظر کردم به ساق عرش
دوازده نور دیدم و در هر نور سطري سبز دیدم که در آن سطر نام یکی از اوصیاي من نوشته بود، اول ایشان علی بن
ص: 750
ابی طالب و آخر ایشان مهدي امّت من، عرض کردم: خداوندا! اینها اوصیاي منند بعد از من؟ فرمود: یا محمد! اینها دوستان
من و اوصیا و برگزیدگان و حجتهاي منند بعد از تو بر بندگان من و ایشان اوصیا و خلیفه هاي تواند و بهترین خلق منند بعد از
تو، بعزت و جلال خود سوگند می خورم که دین خود را به ایشان ظاهر گردانم و کلمه خود را به ایشان بلند گردانم و به آخر
ایشان زمین را از دشمنان خود پاك گردانم و مشرق و مغرب زمین را به تصرف او درآورم و بادها را مسخّر او گردانم و
ابرهاي صعب را براي او ذلیل گردانم که بر آنها سوار شود و به هر جا که خواهد از آسمان و زمین برود و او را به لشکرهاي
خود یاري کنم و به ملائکه
خود مدد کنم تا آنکه دعوت من بلند گردد و همه خلق بر یگانه پرستی من جمع شوند، پس سلطنت او را دائم و مستمر
.«1» گردانم و دولت حق را در دوستان خود و پیشوایان دین قرار دهم که دست به دست گردانند تا روز قیامت
ایضا به سندهاي معتبر از حضرت صادق علیه السّلام و ابن عباس روایت کرده است که: روزي عایشه به نزد حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و آن حضرت فاطمه علیها السّلام را در دامن خود نشانده بود و می بوسید، عایشه عرض کرد:
چرا این دختر بزرگ را این قدر می بوسی و به چه سبب افراط در محبت او می نمائی؟ حضرت فرمود: اي عایشه! در شب
معراج چون به آسمان چهارم رسیدم جبرئیل اذان و اقامه گفت و مرا پیش داشت و با اهل آسمان چهارم نماز کردم، و چون به
جانب راست خود نظر کردم حضرت ابراهیم علیه السّلام را در باغی از باغهاي بهشت دیدم که گروهی از ملائکه او را در
میان گرفته بودند، و چون بر آسمان ششم بر آمدم ندا از جانب اعلا شنیدم که: اي محمد! نیک پدري است پدر تو ابراهیم و
نیک برادري است برادر تو علی، چون به حجابهاي عظمت و جلال رسیدم جبرئیل دست مرا گرفت و داخل بهشت کرد در
آنجا درختی از نور دیدم که زیر آن درخت دو ملک حلّه ها و زیورها بر هم پیچیدند، گفتم: اي حبیب من جبرئیل! این
درخت از کیست؟ گفت: از برادرت علی بن ابی طالب است و این دو ملک براي او حلّه و زیورها می پیچند و
جمع
ص: 751
می کنند تا روز قیامت، چون پیشتر رفتم رطبی براي من آوردند از زبد نرمتر و از مشک خوشبوتر و از عسل شیرین تر، من
یک رطب گرفتم و خوردم و آن رطب نطفه شد در پشت من و چون به زمین آمدم با خدیجه نزدیکی کردم و او به فاطمه
حامله شد، پس فاطمه حوریه اي است به صورت انسان، هرگاه مشتاق بهشت می شوم فاطمه را می بوسم و می بویم که
.«1» ریحانه بهشت است
.«2» به روایت دیگر فرمود: هر وقت او را می بوسم بوي درخت طوبی از او می شنوم
و ایضا به سند معتبر از امامزاده عبد العظیم علیه السّلام روایت کرده است از امام محمد التقی علیه السّلام که امیر المؤمنین علیه
السّلام فرمود: روزي من و فاطمه علیها السّلام به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفتیم و آن حضرت بسیار
می گریست، عرض کردم: پدر و مادرم فداي تو باد یا رسول اللّه چه چیز سبب گریه تو شده است؟
فرمود: یا علی! شبی که مرا به آسمان بردند زنی چند از امّت خود را در عذاب شدید دیدم و گریه من براي ایشان است، زنی
را دیدم که به موي سر آویخته بودند و مغز سرش می جوشید؛ و زنی را دیدم که به زبان آویخته بودند و حمیم جهنم را در
حلقش می ریختند؛ و زنی را دیدم که به پستانها آویخته بودند؛ و زنی را دیدم که گوشت بدن خود را می خورد و آتش در
زیرش شعله می کشید؛ و زنی را دیدم که پاهایش را به دستهایش بسته بودند و مارها و عقربها را بر او مسلط کرده
بودند؛ و زنی را دیدم کور و کر و لال بود و در تابوت آتش کرده بودند او را و مغز سرش از بینی او بیرون می آمد و بدنش
از خوره و پیسی پاره پاره می شد؛ و زنی را دیدم که به پاها آویخته بودند در تنور آتش؛ و زنی را دیدم که گوشت بدن او را
از پیش و پس می بریدند به مقراضهاي آتش؛ و زنی را دیدم که رو و دستهایش را می سوختند و امعاي خود را می خورد؛ و
زنی را دیدم که سرش سر خوك بود و بدنش بدن خر و بر او هزار هزار نوع عذاب بود؛ و زنی را دیدم به صورت سگ و
آتش در دبرش
ص: 752
داخل می کردند و از دهانش بیرون می آمد و ملائکه سر و بدنش را به عمودهاي آتش می زدند.
فاطمه علیها السّلام عرض کرد: اي حبیب من و نور دیده من! مرا خبر ده که عمل و سیرت ایشان چه بود که حق تعالی این
انواع عذاب را بر ایشان مسلط گردانید؟
حضرت فرمود: اي دختر گرامی! آن زنی را که به موي آویخته بودند موي خود را از مردان نمی پوشانیده؛ و آن را که به زبان
آویخته بودند به زبان آزار شوهر خود می کرده؛ و آن را که به پستانها آویخته بودند مانع شوهر می شده از جماع کردن با او؛
و آن را که به پاها آویخته بودند از خانه بی رخصت شوهر بیرون می رفته؛ و آن که گوشت بدن خود را می خورد براي
نامحرم زینت می کرده؛ و آن که پاهایش را به دستهایش بسته بودند خود را نمی شسته و جامه هایش را پاك نمی کرده
و غسل حیض و جنابت نمی کرده و بدنش را از نجاستها طاهر نمی کرده و نماز را سبک می شمرده؛ و آن کور و کر و لال
فرزند از زنا بهم رسانیده و به گردن شوهر خود می انداخته؛ و آن که گوشت بدنش را مقراض می کردند خود را به مردان
می نموده که به او رغبت نمایند؛ و آن که رو و بدنش را می سوختند و روده هاي خود را می خورد قرمساق بوده و مرد و زن
را به حرام به یکدیگر می رسانیده؛ و آن که سرش سر خوك بود و بدنش بدن خر سخن چین و دروغگو بوده؛ و آن که به
صورت سگ بود و آتش در دبرش می کردند او خواننده و نوحه کننده و حسود بوده.
.«1» پس حضرت فرمود: واي بر زنی که شوهر خود را به خشم آورد و خوشا حال کسی که شوهر خود را راضی دارد
و به سند معتبر از امام حسن عسکري علیه السّلام روایت کرده است که: روزي حضرت صادق علیه السّلام احوال شخصی از
اصحاب خود را پرسید، عرض کردند: او بیمار است، حضرت به عیادت او رفت و او را نزدیک به موت یافت، به او فرمود: ظنّ
خود را نیکو گردان به پروردگار خود، عرض کرد: ظنّ من به پروردگار نیک است لیکن غم دختران
ص: 753
خود دارم، حضرت فرمود: آن کسی را که براي مضاعف گردانیدن حسنات و محو کردن سیئات امید داري براي اصلاح حال
بنات خود نیز از او امیدوار باش، مگر نشنیده اي که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج چون به
سدره المنتهی رسیدم بعضی از
شاخهاي آن را دیدم که از آن پستانها آویخته بود و از بعضی از آن پستانها شیر می ریخت و از بعضی عسل و از بعضی روغن
و از بعضی شبیه به آرد گندم سفید و از بعضی جامها و از بعضی مانند میوه سدر، پس در خاطر خود گفتم: آیا اینها در کجا
قرار می گیرند؟ و در آن وقت جبرئیل با من نبود که از او سؤال کنم زیرا که او در مرتبه خود ماند و من از درجه او بالاتر
رفتم؛ پس حق تعالی مرا ندا کرد: اي محمد! اینها غذاي دختران و پسران امّت توست، پس بگو به پدران دختران که: دلتنگ
.«1» مباشید براي پریشانی احوال دختران خود زیرا که چنانکه ایشان را آفریده ام روزي به ایشان می دهم
و به سندهاي معتبر دیگر از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
در شب معراج در آسمان سوم مردي را دیدم که نشسته و یک پاي او در مشرق بود و یک پاي او در مغرب و لوحی در دست
.«2» داشت و در آن نظر می کرد و سر خود را حرکت می داد، گفتم: یا جبرئیل! این کیست؟ گفت: ملک موت است
و به سند معتبر دیگر از حضرت امام حسین علیه السّلام روایت کرده است که فرمود: از جدّم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم شنیدم که فرمود: در شب معراج در میان عرش ملکی را دیدم که در دستش شمشیري از نور بود و به آن بازي می کرد
چنانکه حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام با ذو الفقار بازي
می کرد در جنگ و ملائکه هرگاه مشتاق لقاي امیر المؤمنین علیه السّلام می شدند به روي آن ملک نظر می کردند، عرض
کردم که: خداوندا! این برادر و پسر عمّ من علی بن ابی طالب است؟ حق تعالی ندا کرد: یا محمد! این ملکی است که بر
صورت علی آفریده ام که در میان عرش مرا عبادت می کند و ثواب حسنات و تقدیس و تسبیح او براي علی بن
ص: 754
.«1» ابی طالب است تا روز قیامت
به سند معتبر دیگر روایت کرده است که: حبیب سجستانی از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام پرسید از تفسیر آیه ثُمَّ دَنا
فَتَدَلَّی فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی ، حضرت فرمود که: اي حبیب! یعنی نزدیک شد به جانب حق تعالی به قرب معنوي پس
بسیار نزدیک شد پس بود به قدر دونیم کمان یا نزدیکتر پس خدا وحی فرستاد به او در آن مکان رفیع آنچه خواست؛ اي
حبیب! بدرستی که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون فتح مکه نمود خود را در عبادت حق تعالی بسیار تعب می
فرمود براي شکر نعمتهاي او پس روزي طواف بسیار کرد و علی بن ابی طالب علیه السّلام با آن حضرت بود، و چون تاریکی
شب ایشان را فرو گرفت براي سعی به جانب صفا رفتند، و چون از صفا فرود آمدند و متوجه مروه شدند از آسمان نوري فرود
آمد و ایشان را فرا گرفت که کوههاي مکه همه از آن نور روشن شد و دیده هاي ایشان از مشاهده آن خیره گردید و دهشت
عظیم ایشان را عارض شد، و چون به جانب مروه بالا رفتند حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سر به جانب آسمان بلند کرد و دو انار در بالاي سر خود دید و دست برد و هر دو را گرفت،
پس حق تعالی او را ندا فرمود که: اي محمد! اینها از میوه هاي بهشتند و نمی تواند خورد از اینها مگر تو و وصیّ تو علی بن
ابی طالب؛ پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم یکی را تناول فرمود و علی علیه السّلام دیگري را؛ پس جبرئیل
حضرت رسول را به آسمان برد تا به نزدیک سدره المنتهی رسانید و جبرئیل ایستاد و حضرت را گفت: پیش برو که من یاراي
آن ندارم که از این پیشتر بیایم.
حضرت باقر علیه السّلام فرمود: آن درخت را براي آن سدره المنتهی می گویند که اعمال اهل زمین را ملائکه حافظان اعمال
به آنجا می رسانند و حفظه کرام برره در زیر آن درختند و آنچه ملائکه کاتبان اعمال بالا می برند آنها می گیرند و در الواح
سماویّه ثبت می نمایند، چون حضرت در سدره المنتهی نظر کرد دید که شاخهاي آن درخت به زیر عرش رسیده و دور عرش
را فرو گرفته پس نوري از انوار عظمت و جلال خداوند جبار براي آن
ص: 755
حضرت تجلی کرد که دیده اش از دهشت آن نور بازماند و اعضایش بلرزید پس حق تعالی دلش را محکم گردانید و دیده
اش را قوّت و نور دیگر بخشید تا آنکه از آیات پروردگار خود دید آنچه دید و از خطابهاي پروردگار خود شنید آنچه شنید،
و چون برگشت باز به زیر سدره المنتهی رسید جبرئیل را در آنجا بار دیگر دید چنانکه
و مراد آن است که: بار دیگر جبرئیل را دید- نه خدا را «1» حق تعالی فرموده است وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَهً أُخْري . عِنْدَ سِدْرَهِ الْمُنْتَهی
به روشی که سنّیان می گویند- پس خدا را به دیده دل دید و به دیده سر آیات بزرگ پروردگار خود را دید که هیچ مخلوقی
به غیر او آنها را ندیده بود و نخواهد دید.
پس حضرت باقر علیه السّلام فرمود که: بزرگی درخت سدره به قدر صد سال راه است از روزهاي دنیا و هر برگی از آن تمام
اهل دنیا را می پوشاند، و خدا ملکی چند آفریده که موکّلند به درختان زمین پس هیچ درخت از خرما و غیر آن در زمین
نیست مگر با آن درخت ملکی هست که آن درخت را و میوه آن را محافظت می نماید، و اگر آن نباشد هرآینه درندگان و
جانوران زمین در هنگام میوه آن را فانی کنند، و به این سبب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم منع فرمود مسلمانان را
که در زیر درخت میوه دار بول و غایط کنند، و به این سبب آدمی را انسی می باشد به درخت میوه دار در وقت میوه زیرا که
.«2» ملائکه نزد آن درخت حاضر می باشند
و به سند معتبر روایت کرده است که از امام جعفر صادق علیه السّلام پرسیدند: به چه سبب در نماز شام و خفتن و صبح بلند
می خوانند قرائت را و در سایر نمازها آهسته می خوانند؟
فرمود: زیرا که چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به آسمان بردند اول نمازي که حق تعالی بر آن واجب کرد
نماز ظهر روز جمعه بود،
پس ملائکه را با آن جناب ضم کرد که به او اقتدا کردند و آن حضرت را فرمود قرائت را بلند بخواند تا فضیلت او بر ملائکه
ظاهر گردد،
ص: 756
پس نماز عصر را بر او واجب گردانید و کسی را از ملائکه با او ضم نکرد و امر کرد آهسته بخواند زیرا که احدي پشت سر او
نبود که بشنود، پس نماز شام و خفتن را واجب گردانید و ملائکه را فرمود که به او اقتدا کردند و آن حضرت را امر کرد بلند
بخواند تا ایشان بشنوند، و چون نزدیک صبح به زمین آمد نماز صبح را بر او واجب گردانید و امر کرد او را که با مردم نماز
کند و قرائت را بلند بخواند تا فضیلت او بر مردم ظاهر شود چنانکه بر ملائکه ظاهر شد.
پس از آن حضرت پرسیدند: به چه سبب تسبیح در دو رکعت آخر بهتر است از قرائت حمد؟ فرمود: زیرا که بر حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در دو رکعت آخر نوري از انوار عظمت الهی جلوه کرد که آن حضرت را دهشتی عارض شد و
.«1» و به این علت تسبیح افضل از قرائت شد « سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و اللّه اکبر » : گفت
و به سند صحیح از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: چون آن حضرت به معراج رفت و به نزدیک بیت
المعمور رسید وقت نماز شد، جبرئیل اذان و اقامه گفت و آن حضرت پیش ایستاد و ملائکه و پیغمبران در عقب او صف
کشیده و نماز کردند
.«2»
کلینی و شیخ طوسی و ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده اند که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: چون حق
تعالی مرا به ملکوت اعلا برد از عقب حجاب وحیها به من فرمود که ملکی در میان نبود، از جمله آن بود که: یا محمد! هرکه
ولی و دوست مرا ذلیل گرداند چنان است که با من محاربه کرده است، هرکه با من محاربه کند من با او محاربه می کنم. من
عرض کردم: خداوندا! کیست ولیّ تو؟ فرمود: هرکه ایمان آورد به تو و وصی و امامان فرزندان شما و ایشان را امام خود داند
.«3»
و ایضا به سند معتبر روایت کرده است که از امام موسی کاظم علیه السّلام پرسیدند: به چه علت
ص: 757
در نماز یک رکوع و دو سجده مقرر شده است؟ حضرت فرمود: اول نمازي که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ادا
نمود در پیش عرش الهی بود زیرا که چون آن حضرت را در شب معراج به آسمانها بردند و به نزد عرش رسید حق تعالی آن
حضرت را ندا کرد که: اي محمد! نزدیک چشمه صاد بیا و مساجد خود را بشو و پاك گردان و براي پروردگار خود نماز
کن، پس حضرت به نزدیک آن چشمه رفت و وضوي کامل بجا آورد و در خدمت پروردگار خود ایستاد پس حق تعالی امر
نمود او را که: افتتاح نماز بکن؛ چون تکبیر گفت فرمود: یا محمد! بخوان بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ تا آخر سوره حمد؛ پس
فرمود که: سوره توحید را بخوان، چون حضرت سوره توحید را تمام
پس حق تعالی فرمود: یا محمد! رکوع کن براي پروردگار خود، چون به رکوع رفت ،« کذلک اللّه ربی » : کرد سه نوبت گفت
حضرت سه مرتبه گفت، پس فرمود: سر بردار، چون راست ایستاد فرمود: سجده ،« سبحان ربّی العظیم و بحمده » فرمود: بگو
چون سه مرتبه گفت فرمود: درست ،« سبحان ربّی الاعلی و بحمده » کن پروردگار خود را، چون به سجده رفت فرمود: بگو
بنشین یا محمد، چون درست نشست جلالت حق تعالی را به یاد آورد و بی امر او باز به سجده رفت و سه مرتبه تسبیح گفت؛
پس ندا رسید که: درست بایست و قرائت بکن؛ پس باز امر به رکوع و سجود کرد آن حضرت را، و چون سجده اول را بجا
آورد باز جلالت پروردگار خود را به یاد آورد و بار دیگر به سجده رفت، حق تعالی فرمود: سر بردار خدا تو را ثابت دارد و
تشهّد بخوان، چون تشهد را تمام کرد حق تعالی او را ندا کرد که: سلام کن، پس آن حضرت به پروردگار خود سلام کرد و
خداوند جبار آن حضرت را جواب سلام گفت و فرمود: و علیک السلام اي محمد به نعمت من قوّت یافتی بر طاعت من و به
عصمت خود تو را به درجه پیغمبري رسانیدم و حبیب خود گردانیدم.
پس حضرت امام موسی علیه السّلام فرمود: آنچه خدا امر فرمود در هر رکعت یک رکوع و یک سجود بود، و چون به سبب
تذکر عظمت الهی حضرت سجده دیگر اضافه نمود خدا نیز آن را واجب گردانید.
کدام است؟ حضرت فرمود: چشمه اي است که از « صاد » : پس از حضرت پرسید
ص: 758
رکنی
می گویند یعنی آب زندگانی چنانکه حق تعالی در قرآن مجید « ماء الحیوه » از ارکان عرش الهی منفجر می شود که آن را
«2» .«1» فرموده است ص وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّکْرِ
و به سند معتبر دیگر روایت کرده است که از امام موسی کاظم علیه السّلام پرسیدند که: به چه علت تکبیر در افتتاح نماز هفت
سبحان ربّی الأعلی و » می گویند و در سجود « سبحان ربّی العظیم و بحمده » مرتبه سنّت شده است؟ و به چه علت در رکوع
می گویند؟ « بحمده
حضرت فرمود: حق تعالی آسمانها را هفت آفریده و زمینها را هفت آفریده و حجابها را هفت آفریده، و چون حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به معراج رفت و به مرتبه قاب قوسین رسید و یک حجاب از حجابهاي هفتگانه براي او گشوده شد
می گفت تا آنکه هفت « اللّه اکبر » گفت، و همچنین هر یک از حجابها که گشوده می شد یک مرتبه « اللّه اکبر » یک مرتبه
گفت، چون نماز معراج مؤمن است لهذا در اول نماز مقرر کرده اند که هفت « اللّه اکبر » حجاب از او گشوده شد و هفت مرتبه
بگوید تا حجابهائی که سبب بعد او از جناب اقدس الهی گردیده از پیش او برداشته شود؛ و چون حضرت « اللّه اکبر » مرتبه
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بعد از رفع حجابها انوار عظمت و جلال حق تعالی بر دلش جلوه کرد اعضایش بلرزید و به
و چون سر از رکوع برداشت نوري از آن عظیم تر بر او جلوه کرد پس به ،« سبحان ربّی العظیم و بحمده » : رکوع افتاد و گفت
،« سبحان ربّی الاعلی و بحمده » : سجده افتاد و گفت
و چون هفت مرتبه این ذکر را گفت دهشتش ساکن گردید؛ و به این سبب مقرر شد که این ذکرها در رکوع و سجود گفته
.«3» شود
و به سند معتبر دیگر روایت کرده است که از امام جعفر صادق علیه السّلام پرسیدند که: به چه علت حضرت رسول صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم از مسجد شجره احرام به حج بست و در موضع دیگر احرام نبست؟ حضرت فرمود: زیرا که در شبی که آن
حضرت را به آسمان بردند چون محاذي مسجد شجره رسید حق تعالی او را ندا کرد: یا محمد؛ عرض کرد: لبّیک، حق تعالی
ص: 759
انّ » : فرمود: آیا تو را یتیم نیافتم پس تو را جا دادم؟ و تو را گمشده نیافتم پس هدایت کردم بسوي خود؟ حضرت عرض کرد
پس به این سبب آن حضرت احرام از مسجد شجره بست نه از موضع «1» « الحمد و النّعمه لک و الملک لا شریک لک لبّیک
.«2» دیگر
و شیخ طوسی به سند معتبر از ابن عباس روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: حق تعالی مرا پنج
فضیلت عطا کرد و علی را هم پنج فضیلت عطا کرد: مرا کلمات جامعه داد و علی را علوم جامعه داد؛ مرا پیغمبر گردانید و او
را وصیّ من گردانید؛ به من کوثر بخشید و به او سلسبیل بخشید؛ به من وحی عطا کرد و به او الهام عطا کرد؛ مرا به آسمان برد
و براي او درهاي آسمان و حجابها را گشود که او بسوي من نظر می کرد و من بسوي او نظر می کردم.
پس
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گریست، من گفتم: پدر و مادرم فداي تو باد چرا گریه می کنی؟ فرمود: اي پسر
عباس! اول سخنی که حق تعالی به من گفت این بود که فرمود:
اي محمد! نظر کن به زیر خود، چون نظر کردم دیدم حجابها شکافته شده و درهاي آسمان گشوده شده، و علی را دیدم که
سر بسوي آسمان بلند کرده و بسوي من نظر می کند، پس علی با من سخن گفت و من با او سخن گفتم و پروردگار من با من
سخن گفت.
عرض کردم: یا رسول اللّه! حق تعالی با تو چه سخن گفت؟ گفت: حق تعالی فرمود:
اي محمد! گردانیدم من علی را وصی تو و وزیر تو و خلیفه تو بعد از تو، اعلام کن او را که اینک سخن تو را می شنود، پس
من در همانجائی که در خدمت پروردگار خود ایستاده بودم آنچه فرمود به علی گفتم و علی مرا جواب گفت که: قبول کردم
و اطاعت نمودم؛ پس حق تعالی امر کرد ملائکه را که بر علی سلام کنند و همه بر او سلام کردند و علی جواب سلام ایشان
گفت، و ملائکه را دیدم که شادي می کردند به جواب سلام او و به هیچ گروهی از ملائکه آسمان نگذشتم مگر آنکه مرا
تهنیت و مبارك باد گفتند براي خلافت علی و به
ص: 760
من گفتند: یا محمد! بخداوندي که تو را به راستی فرستاده است سوگند که شادي بر جمیع ملائکه داخل شد به آنکه حق
تعالی پسر عمّ تو را خلیفه تو گردانید؛ و دیدم که حاملان عرش الهی سرها به
زیر افکنده بودند به جانب زمین، گفتم: اي جبرئیل! چرا حاملان عرش اعلا سرها از مناظر رفعت و اصطفا بیرون کرده بسوي
زمین می نگرند؟ جبرئیل گفت: یا محمد! هیچ ملک از ملائکه نماند که بسوي علی نظر نکرد در این وقت از روي شادي و
طرب مگر حاملان عرش که ایشان الحال از جانب خداوند ذو الجلال مرخص شدند که بسوي آن حضرت نظر کنند، چون به
زمین آمدم آنچه دیده بودم علی مرا خبر می داد، پس دانستم که به هر مکان که رفته بودم براي علی حجب را گشوده بودند
.«1» که او نیز دیده بود
و عیاشی به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نماز
.«2» خفتن را در زمین کرد و بر ملکوت سماوات عروج نمود و پیش از صبح به زمین برگشت و نماز صبح را در زمین ادا کرد
و به سندهاي معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: در
شب معراج چون به زمین برگشتم به جبرئیل گفتم که: آیا حاجتی داري؟ گفت:
حاجت من آن است که خدیجه را از جانب خدا و از جانب من سلام برسانی؛ چون حضرت سلام حق تعالی و جبرئیل را به
خدیجه رسانید خدیجه گفت: خداوند من سلام است و سلامتیها از اوست و سلامها بسوي او بر می گردد و بر جبرئیل باد
.«3» سلام
و در کتب معتبره اهل سنّت روایت کرده اند که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: شبی که مرا
به آسمان بردند در آسمان چهارم ملکی را دیدم که بر منبري از نور نشسته است و ملک بسیار بر دور او جمع شده اند، گفتم:
اي جبرئیل! این ملک کیست؟ جبرئیل گفت: نزدیک او برو و بر او سلام کن، چون نزدیک او رفتم و سلام کردم دیدم برادر
و پسر عمّ من علی بن
ص: 761
ابی طالب بود، گفتم: اي جبرئیل! علی پیش از من به آسمان آمده است؟ جبرئیل گفت: اي محمد! ملائکه به حق تعالی
شکایت کردند شوق لقاي علی را پس حق تعالی این ملک را از نور روي علی بن ابی طالب خلق کرد و ملائکه در هر شب
هفتاد مرتبه او را زیارت می کنند و تسبیح و تقدیس حق تعالی می نمایند و ثواب آنها را به دوستان «1» [ جمعه [و روز جمعه
.«2» علی هدیه می کنند
و در مناقب خوارزمی که از کتب معتبره سنّیان است روایت کرده است که از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرسیدند
که: حق تعالی در شب معراج به چه لغت با تو سخن گفت؟ حضرت فرمود: در آن شب خدا به لغت علی بن ابی طالب مرا
خطاب کرد و مرا الهام کرد که گفتم:
پروردگارا! تو مرا خطاب کردي یا علی با من سخن گفت؟ حق تعالی مرا ندا کرد: اي احمد! من شبیه به اشیاء نیستم و مثل و
مانند ندارم، و مرا به دیگران قیاس نمی توان کرد، تو را از نور خود آفریدم و علی را از نور تو آفریده ام، و چون می دانم که
هیچ کس را از علی دوست تر نمی داري پس به صدا و لغت علی
.«3» با تو سخن گفتم تا دل تو مطمئن گردد
و علی بن ابراهیم به سند حسن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
فرمود: چون در شب معراج داخل بهشت شدم زمینهاي سفید ساده دیدم و ملکی چند دیدم که قصرها می ساختند با خشتی از
طلا و خشتی از نقره و گاهی دست بازمی گرفتند و می ایستادند، پرسیدم از ایشان که: چرا گاهی می سازید و گاهی دست
سبحان اللّه و الحمد للّه » می کشید؟ گفتند: انتظار خرجی می کشیم، پرسیدم: خرجی شما چیست؟ گفتند: گفتن مؤمن در دنیا
.«4» هرگاه که این ذکرها را می گویند بنا می کنیم و هرگاه ترك می کنند ما نیز ترك می کنیم « و لا اله الّا اللّه و اللّه اکبر
ص: 762
و شیخ طوسی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به
حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: یا علی! در شبی که مرا به آسمان بردند در هر آسمان مرا استقبال کردند ملائکه و
بشارتهاي بسیار گفتند تا آنکه مرا ملاقات کرد جبرئیل با گروه بسیار از ملائکه و گفتند: اگر جمع می شدند امّت تو بر محبت
علی خدا جهنم را نمی آفرید.
یا علی! بدرستی که حق تعالی تو را حاضر گردانید با من در هفت موطن تا انس یافتم به تو:
اول- در شبی که مرا به آسمان بردند جبرئیل گفت: یا محمد! کجاست برادر تو علی؟
گفتم: او را در زمین گذاشتم، گفت: دعا کن تا خدا بیاورد او را از براي تو، چون دعا کردم مثال تو
را با خود دیدم، ناگاه ملائکه را دیدم که صفها کشیده بودند گفتم: اي جبرئیل! اینها کیستند؟ گفت: اینها گروهی چندند که
حق تعالی با ایشان مباهات خواهد کرد به تو در روز قیامت پس نزدیک ایشان رفتم و با ایشان سخن گفتم از احوال گذشته و
آینده تا روز قیامت.
دوم- در مرتبه دوم که مرا به عرش بردند جبرئیل گفت: یا محمد! برادر تو کجاست؟
گفتم: او را در زمین گذاشتم، گفت: خدا را بخوان تا او را به نزد تو آورد، چون دعا کردم مثال تو را نزد خود دیدم و پرده
هاي هفت آسمان از پیش دیده من برداشته شد تا دیدم ساکنان جمیع ملکوت سماوات را و هر ملکی در هر جاي آسمان بود
مشاهده کردم و همه را تو نیز مشاهده نمودي.
سوم- وقتی که حق تعالی مرا بر جن مبعوث گردانید، جبرئیل گفت: برادر تو کجاست؟ گفتم: او را به جاي خود در زمین
گذاشته ام، گفت: دعا کن تا حاضر شود، چون دعا کردم تو حاضر شدي پس آنچه با ایشان گفتم و ایشان با من گفتند همه
را تو شنیدي و حفظ نمودي.
چهارم- حق تعالی مرا مخصوص گردانیده به لیله القدر و تو را با من در آن شریک نموده.
ص: 763
پنجم- چون با حق تعالی در ملأ اعلا مناجات کردم مثال تو با من بود، پس براي تو از خدا هر کرامتی را سؤال کردم همه را به
تو عطا فرموده بغیر از پیغمبري که به من فرمود:
بعد از تو پیغمبري نمی باشد.
ششم- چون به بیت المعمور طواف کردم مثال تو با من بود، و چون پیغمبران در عقب
.«1» من نماز کردند مثال تو در عقب من بود
هفتم- در هنگام رجعت که گروه کافران را هلاك گردانم تو با من خواهی بود.
یا علی! حق تعالی مرا بر جمیع مردان عالمیان فضیلت داده، و تو را بعد از من بر ایشان فضیلت داده، پس فاطمه را بر جمیع
زنان عالمیان زیادتی داده، پس حسن و حسین و امامان از ذرّیّت حسین را بعد از من و تو بر جمیع مردان عالمیان فضیلت داده.
یا علی! نام تو را با نام خود مقرون یافتم در چند موطن و باعث انس من گردید:
لا اله إلّا اللّه محمّد رسول اللّه ایّدته » اول- در شب معراج چون به بیت المقدس رسیدم بر صخره بیت المقدس نوشته دیدم
گفتم: اي جبرئیل! کیست وزیر من؟ « محمد را تقویت کردم به وزیر او و یاري کردم او را به او » : یعنی « بوزیره و نصرته به
گفت: علی بن ابی طالب است.
لا اله الّا انا وحدي و محمّد صفوتی من خلقی ایّدته بوزیره و نصرته » : دوم- چون به سدره المنتهی رسیدم در آنجا نوشته دیدم
گفتم: اي جبرئیل! وزیر من کیست؟ گفت: « به
علی بن ابی طالب است.
لا اله الّا » : سوم- چون از سدره المنتهی گذشتم و به عرش پروردگار عالمیان رسیدم در قائمه اي از قائمه هاي عرش نوشته بود
.«2» « اللّه انا وحدي محمّد حبیبی و صفوتی من خلقی ایّدته بوزیره و اخیه و نصرته به
و سید ابن طاووس به سند معتبر از امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که رسول
ص: 764
خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: شبی در حجر اسماعیل خوابیده بودم ناگاه جبرئیل به نزد
من آمد و مرا از روي لطف حرکت داد و گفت: یا محمد! برخیز و سوار شو که تو را پروردگار تو به نزد خود طلبیده است؛ و
چهارپائی آورده بود از استر کوچکتر و از درازگوش بزرگتر و گامش به قدر بینائی آن بود و دو بال داشت از جوهر و نامش
براق بود، پس بر آن سوار شدم و چون به عقبه رسیدم مردي را دیدم که ایستاده بود و موهاي سرش بر دوشهایش آویخته بود،
جبرئیل گفت: جواب « السّلام علیک یا اوّل السّلام علیک یا آخر السّلام علیک یا حاشر » : چون نظرش بر من افتاد گفت
سلامش بگو، گفتم: و علیک السلام و رحمه اللّه و برکاته؛ چون به میان عقبه رسیدم مرد سفید رو و پیچیده موئی را دیدم،
چون نظرش بر من افتاد سلام کرد مانند سلام آن مرد اول و به رخصت جبرئیل من جواب گفتم، پس آن مرد سه مرتبه گفت:
نگاه دار حرمت وصیّ خود علی بن ابی طالب را که مقرّب پروردگار است.
چون به بیت المقدس رسیدم در آنجا مردي را دیدم از همه کس خوش روتر و سفیدتر و خوش قامت تر، پس به همان نحو بر
من سلام کرد و من به امر جبرئیل جواب سلام او گفتم، پس سه مرتبه گفت: یا محمد! نگاه دار حرمت وصیّ خود علی بن
ابی طالب را که مقرّب پروردگار است و امین توست بر حوض کوثر و صاحب شفاعت بهشت است.
پس از براق فرود آمدم و جبرئیل دست مرا گرفت و داخل مسجد بیت المقدس نمود و مسجد پر بود از گروهی که من ایشان
را نمی شناختم و مرا
از صفها گذرانید ناگاه ندائی از بالاي سر خود شنیدم که: پیش بایست اي محمد، پس جبرئیل مرا پیش داشت و با ایشان نماز
کردم، پس از آنجا نردبانی از مروارید بسوي آسمان اول گذاشتند و جبرئیل دست مرا گرفت و بسوي آسمان اول برد، چون
به نزدیک آسمان رسیدم آنجا را مملو دیدم از پاسبانان و شهابها، و چون جبرئیل در آسمان اول را کوبید ملائکه گفتند:
کیست؟ گفت:
منم جبرئیل، گفتند: همراه تو کیست؟ گفت: محمد است، گفتند: مبعوث شده است؟
گفت: بلی؛ پس در را گشودند و گفتند: مرحبا اي برادر بزرگوار و اي خلیفه پروردگار و اي برگزیده خداوند جبار، توئی
خاتم پیغمبران و بعد از تو پیغمبري نخواهد بود؛ پس از آنجا
ص: 765
نردبانی از یاقوت که به زبرجد سبز مزیّن کرده بودند گذاشتند و بر آن نردبان بالا رفتم تا به آسمان دوم رسیدم، و چون
جبرئیل در زد ملائکه سؤال کردند به نحوي که در آسمان اول شد، و چون در گشودند مرا مرحبا گفتند و بشارتها دادند؛ پس
از آنجا نردبانی از نور گذاشتند که انواع نورها به آن نردبان احاطه کرده بود، پس جبرئیل گفت: یا محمد! ثابت قدم باش خدا
هدایت کند تو را.
و همچنین از آسمان به آسمان بالا می رفتم تا به آسمان هفتم رسیدم ناگاه صدائی عظیم شنیدم، گفتم: اي جبرئیل! این چه
صدا است؟ گفت: یا محمد! این صداي درخت طوبی است و از اشتیاق تو چنین صدا می کند؛ پس مرا دهشتی عظیم عارض
شد و جبرئیل گفت:
یا محمد! نزدیک رو بسوي پروردگار خود که به مکانی رسیده اي که هیچ مخلوقی به
این مکان نرسیده و اگر از برکت کرامت تو نمی بود من نیز به این مکان نمی توانستم رسید و انوار جلال بالهاي مرا می
سوخت.
پس من به قدم توفیق ربانی ساحتهاي عزت و جلال سبحانی را طی کردم و هفتاد حجاب براي من گشوده شد، پس ندا از
جانب حق تعالی به من رسید که: یا محمد؛ چون نداي حق را شنیدم به سجده افتادم و عرض کردم: لبّیک رب العزه لبّیک،
پس ندا رسید: یا محمد! سر بردار و آنچه خواهی سؤال کن تا عطا کنم و هر شفاعت که خواهی بکن تا شفاعت تو را روا
گردانم بدرستی که توئی حبیب من و برگزیده من و رسول من بسوي خلق من و امین من در میان بندگان من، چون به نزد من
آمدي که را جانشین خود گردانیدي در میان قوم خود؟ گفتم: آن کسی را که تو از من بهتر می شناسی برادر من و پسر عم
من و یاور من و وزیر من و صندوق علم من و وفاکننده به وعده هاي من، پس حق تعالی ندا فرمود که: بعزت و جلال وجود و
بزرگواري و قدرت من بر خلق من سوگند یاد می کنم که قبول نمی کنم ایمان به خود را و نه ایمان به پیغمبري تو را مگر با
اعتقاد به امامت و ولایت او، یا محمد! می خواهی او را در ملکوت آسمان ببینی؟ گفتم: پروردگارا! چگونه او را در اینجا ببینم
و حال آنکه او را در زمین گذاشته ام؟ پس ندا رسید که: یا محمد! سر بالا کن، چون نظر کردم علی را با ملائکه مقرّبین در
ملأ اعلی مشاهده نمودم و از
مشاهده او شاد و خندان
ص: 766
گردیدم و گفتم: پروردگارا! اکنون دیده ام روشن گردید، پس حق تعالی ندا فرمود: یا محمد؛ گفتم: لبّیک ذو العزّه لبّیک،
فرمود که: عهد می کنم بسوي تو در باب علی عهدي پس بشنو آن عهد را، گفتم: پروردگارا! آن عهد کدام است؟ فرمود:
علی نشانه راه هدایت است و امام ابرار است و کشنده فجّ ار است و پیشواي مطیعان من است و اوست کلمه اي که لازم
پرهیزکاران گردانیده ام و علم و فهم خود را به او میراث داده ام، پس هرکه او را دوست دارد مرا دوست داشته و هرکه او را
دشمن دارد مرا دشمن داشته است و او را امتحان خواهم کرد و خلق خود را به او امتحان خواهم کرد پس بشارت ده او را به
این بشارتها یا محمد.
پس جبرئیل به نزد من آمد و گفت: یا محمد! پیشتر رو، و چون پیشتر رفتم به نزد نهري رسیدم که در کنار آن نهر قبّه ها از درّ
و یاقوت بود و آب آن نهر از نقره سفیدتر و از عسل شیرین تر و از مشک خوشبوتر بود پس دست زدم و کفی از طینت آب
نهر برداشتم از مشک خوشبوتر بود، پس جبرئیل به نزد من آمد و از او پرسیدم که: این چه نهر است؟
گفت: نهر کوثر است که حق تعالی به تو عطا کرده است و فرموده است إِنَّا أَعْطَیْناكَ الْکَوْثَرَ، پس نظر کردم مردانی چند
دیدم که ایشان را به جهنم می انداختند، از جبرئیل پرسیدم که: اینها کیستند؟ گفت: اینها سنّیانند و جبریانند و خارجیانند و بنو
امیّه اند و آنهایند که عداوت امامان از
فرزندان تو دارند این پنج کس را از اسلام بهره اي نیست.
پس جبرئیل به من گفت که: آیا راضی شدي از پروردگار خود آنچه عطا کرده به تو؟
گفتم: تنزیه می کنم پروردگار خود را و شکر می گویم او را، ابراهیم را خلیل خود گردانید و با موسی سخن گفت و سلیمان
را ملک عظیم بخشید و با من سخن گفت و مرا خلیل خود گردانید و عطا کرد مرا در باب علی امري بزرگ، اي جبرئیل! بگو
که کی بود آن که در اول عقبه دیدم و بر من سلام کرد؟ جبرئیل گفت: او برادر تو موسی به عمران بود تو را گفت:
زیرا که پیش از همه بشر تو بشارت دهنده و پیغمبر بودي، و گفت: « السلام علیک یا اول »
زیرا که حشر امّتها به نزد تو « السلام علیک یا حاشر » : زیرا که آخر پیغمبران مبعوث گردیدي، و گفت « السلام علیک یا آخر »
خواهد شد؛ پس گفتم که: آن که در میان عقبه دیدم کی
ص: 767
بود؟ گفت: او برادر تو عیسی بن مریم بود که تو را وصیت کرد در باب برادرت علی بن ابی طالب؛ گفتم: کی بود آن که بر
در بیت المقدس دیدم؟ گفت: او پدر تو آدم بود که تو را وصیت کرد در باب پسر عمّ خود علی بن ابی طالب و خبر داد تو را
که او پادشاه مؤمنان و سید مسلمانان و پیشواي شیعیان است؛ گفتم: آنها چه جماعت بودند که در بیت المقدس صف کشیده
بودند و من پیشنمازي ایشان کردم؟ گفت: آنها پیغمبران و ملائکه بودند که خداوند عالمیان براي کرامت تو ایشان را حاضر
گردانیده بود
که در عقب تو نماز کنند.
چون در آن شب به زمین آمدند و صبح شد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم علی علیه السّلام را طلبید و گفت:
بشارت می دهم تو را یا علی که برادرت موسی و برادرت عیسی و پدرت آدم همه سفارش تو کردند به من و تو را سلام
رسانیدند، پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام گریست و گفت:
حمد می کنم خداوندي را که مرا نزد پیغمبران خود معروف گردانیده؛ پس حضرت فرمود که: یا علی! دیگر بشارت می دهم
تو را که نظر کردم به دیده خود بسوي عرش پروردگار خود و مثال تو را در آنجا دیدم و پروردگار من در باب تو عهدها
گرفت از من، یا علی! ساکنان ملأ اعلا همه دعا می کنند از براي تو و برگزیدگان عالم بالا استدعا می نمایند از پروردگار
خود که رخصت یابند که نظر کنند بسوي تو و تو شفاعت خواهی کرد در روز قیامت در وقتی که امّتها را در کنار جهنم
.«1» بازداشته باشند
و ایضا به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: روزي مردي در مسجد کوفه به خدمت امیر المؤمنین
که حق تعالی پیغمبر خود را امر «2» علیه السّلام آمد و پرسید: چه معنی دارد این آیه وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رُسُلِنا
فرموده که از پیغمبران گذشته سؤال نماید؟ حضرت فرمود که: چون حق تعالی پیغمبر خود را در شب معراج از مسجد الحرام
بسوي مسجد اقصی برد- و مراد از مسجد اقصی، بیت المعمور آسمان است- چون جبرئیل آن حضرت را به نزد چشمه اي
آورد و گفت: یا
محمد! از این چشمه
ص: 768
وضو بساز، پس جبرئیل اذان و اقامه گفت و حضرت را پیش داشت و گفت: نماز کن و قرائت را بلند بخوان که در عقب تو
گروهی از ملائکه و انبیاء نماز می کنند که عدد ایشان را بغیر از خدا کسی نمی داند، و در صف اول آدم و نوح و هود و
ابراهیم و موسی و عیسی و هر پیغمبري را که خدا به خلق فرستاد از زمان آدم تا خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم همه ایستاده
بودند، پس حضرت پیش ایستاد و همه اقتدا به او کردند و چون از نماز فارغ شد حق تعالی به او وحی فرستاد که: سؤال کن
اي محمد از پیغمبرانی که پیش از تو فرستاده ام که آیا بغیر از خداوند یگانه خداوندي می پرستیده اند؟ پس حضرت رو
بسوي ایشان گردانید و فرمود که: به چه چیز شهادت می دهید؟ گفتند: شهادت می دهیم به وحدانیّت خدا و آنکه او را
شریکی نیست و شهادت می دهیم که توئی رسول خدا و شهادت می دهیم که علی امیر المؤمنین وصیّ توست و شهادت می
.«1» دهیم که توئی بهترین انبیا و علی است بهترین اوصیا و خدا این پیمان را از براي تو و علی از همه ما گرفته
به سند معتبر دیگر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
فرمود که: در شب معراج جبرئیل مرا به نزد درختی برد که مثل آن در عظمت و بهجت ندیده بودم و بر هر شاخ آن و بر هر
برگ آن و بر هر
میوه آن ملکی بود و نوري از انوار حق تعالی آن درخت را احاطه کرده بود، پس جبرئیل گفت: این سدره المنتهی است که
پیغمبران پیش از تو از این مکان تجاوز نمی توانستند کرد و حق تعالی به مشیّت خود تو را از این مکان خواهد گذرانید تا
بنماید به تو آیات بزرگ خود را، پس مطمئن باش به تأیید الهی و ثابت قدم باش تا کامل گردد براي تو کرامتهاي خدا و
برسی به جوار قرب حق تعالی.
پس به تأیید ربانی بالا رفتم تا به زیر عرش الهی رسیدم و از آنجا پرده سبزي براي من آویختند که وصف آن در نور و ضیاء و
حسن و بهاء نمی توانم کرد، پس در آن پرده درآویختم و آن پرده مرا بالا کشید تا پرده دار خلوتخانه قدس گردیدم در حرم
سراي عزت
ص: 769
و به بال رفعت پرواز کردم تا به مرتبه اي رسیدم که صداهاي ملائکه را نمی شنیدم و از خود تهی گردیدم و جمیع ترسها و
بیمها از دلم بیرون رفت و یاد غیر خدا از خاطرم بر طرف شد و نفسم به قرب حق تعالی ساکن گردید و شادیها و سرورها در
دل خود یافتم و چنان خیال غیر خدا از دلم بیرون رفته بود که گمان کردم همه خلایق مرده اند، پس زمانی حق تعالی مرا
مهلت داد تا به خود بازآمدم و از حیرت و دهشت رهائی یافتم و به توفیق حق تعالی چشم سر را بستم و دیده دل را گشودم و
به دیده دل ملکوت آسمان و زمین را می دیدم چنانکه حق تعالی فرموده است ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما
و به دیده دل به قدر ته سوزنی از انوار جلال حق مشاهده می کردم از نوري که هیچ «1» طَغی . لَقَدْ رَأي مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الْکُبْري
دل را تاب دیدن آن نیست و هیچ عقل را یاراي فهمیدن آن نیست، پس پروردگار من مرا ندا کرد که: یا محمد.
گفتم: لبّیک ربّی و سیّدي و الهی لبّیک.
فرمود که: آیا دانستی قدر خود را نزد من و منزلت و بزرگواري خود را در درگاه من؟
گفتم: بلی اي سید من.
گفت: یا محمد! آیا شناختی مکان خود را و منزلت اوصیاي خود را نزد من؟
گفتم: بلی اي سید من.
گفت: آیا می دانی اي محمد که اهل ملأ اعلا در چه چیز سخن می گویند؟
گفتم: پروردگارا! تو بهتر می دانی و توئی علّام الغیوب.
گفت: سخن می گویند در درجات و حسنات، آیا می دانی که درجات و حسنات چیست؟
گفتم: تو بهتر می دانی اي سیّد من.
فرمود که: درجات و حسنات کامل ساختن وضو است در سرماها و به پاي خود سعی کردن به نمازهاي جمعات با تو و با
امامان از فرزندان تو و انتظار نماز کشیدن بعد از نماز
ص: 770
و افشاي سلام کردن و طعام به مردم خورانیدن و در شبها نماز کردن در وقتی که مردم در خواب باشند؛ پس مرا نوازشها نمود
و امّتم را عطاها فرمود پس گفت: از تو سؤال می کنم از امري که خود بهتر می دانم بگو که را خلیفه و جانشین خود کردي
در زمین؟
گفتم: خلیفه خود کردم بهترین اهل زمین را براي ایشان برادرم و پسر عمّم را و یاري کننده دین تو را اي پروردگار من.
حق تعالی فرمود که: راست گفتی اي محمد من
تو را برگزیدم به پیغمبري و مبعوث گردانیدم به رسالت و امتحان کردم علی را به رسانیدن رسالتهاي تو بسوي امّت تو و او را
حجت خود گردانیدم در زمین با تو و بعد از تو و اوست نور دوستان من و ولیّ مطیعان من، و جفت او گردانیدم فاطمه را، و او
وصیّ توست و وارث تو و غسل دهنده تو و یاري کننده دین تو و کشته خواهد شد بر سنّت من و سنّت تو، خواهد کشت او را
شقیّ این امّت؛ پس پروردگار من مرا به امري چند مأمور گردانید که رخصت نفرمود که آنها را به اصحاب خود بگویم پس
آن پرده عزت مرا به زیر آورد تا به جبرئیل رسیدم، و چون به زیر سدره المنتهی رسیدم مرا داخل بهشت گردانید و مساکن
خود و مساکن علی را مشاهده نمودم و جبرئیل با من سخن می گفت؛ ناگاه نوري از انوار خداوند جبار براي من جلوه کرد و
در مانند ته سوزن نظر کردم در مثل نوري که در عرش دیدم پس نداي حق را شنیدم که: یا محمد.
گفتم: لبّیک ربّی و سیّدي و الهی.
پس ندا کرد که: سبقت گرفته است رحمت من بر غضب من براي تو و ذرّیّت تو، توئی مقرّب من از میان خلق من و توئی
امین من و حبیب من و رسول من، بعزت و جلال خود سوگند می خورم که اگر ملاقات نمایند مرا جمیع خلق من و شک
کرده باشند در پیغمبري تو یا دشمنی کرده باشند با برگزیده هاي من از فرزندان تو هرآینه ایشان را همه داخل جهنم گردانم و
پروا نکنم، اي محمد!
علی امیر مؤمنان است و سید مسلمانان است و قائد شیعیان است بسوي بهشت و پدر دو سید جوانان بهشت است که به ستم
شهید خواهند شد،
ص: 771
.«1» پس مرا ترغیب نمود بر نماز و سایر چیزها که می خواست
و به سند معتبر دیگر از ابن عباس روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
چون مرا به آسمانها بردند به هیچ آسمانی نگذشتم مگر آنکه ملائکه از من سؤال کردند از حال علی بن ابی طالب و گفتند:
اي محمد! چون به دنیا برگردي علی و شیعیان او را از ما سلام برسان؛ و چون به آسمان هفتم رسیدم و از آنجا گذشتم و
جمیع ملائکه آسمانها و ملائکه مقرّبان و جبرئیل از من جدا شدند و من تنها به توفیق حق تعالی رفتم تا به حجابهاي پروردگار
خود رسیدم و داخل سراپرده هاي عزت گردیدم از حجاب به حجاب دیگر می رفتم از حجاب عزت و حجاب قدرت و
حجاب بهاء و حجاب کرامت و حجاب کبریاء و حجاب عظمت و حجاب نور و حجاب ظلمت و حجاب وقار و حجاب کمال
تا آنکه هفتاد هزار حجاب را به قدم قدرت ربانی و توفیق سبحانی طی کردم و به بال اقبال در حریم قدس پرواز کردم تا به
حجاب جلال رسیدم و در آن خلوتخانه خاص به قدم عبودیت و اختصاص ایستادم و با پروردگار خود مناجات کردم و آنچه
خواست به من وحی نمود و هرچه از براي خود و علی سؤال کردم همه را به من عطا فرمود و مرا در حقّ شیعیان و دوستان
علی
وعده شفاعت نمود.
پس خداوند جلیل مرا ندا کرد که: اي محمد! کی را دوست می داري از خلق من؟
گفتم: اي پروردگار من! او را دوست می دارم که تو او را دوست می داري.
پس ندا فرمود که: علی را دوست دار که من او را دوست می دارم و دوست می دارم هرکه او را دوست می دارد.
پس به سجده افتادم و تنزیه کردم پروردگار خود را و شکر او نمودم، پس ندا فرمود که: اي محمد! علی ولیّ من است و
برگزیده من است از خلق من، بعد از تو من او را اختیار کردم که برادر و وصی و وزیر و برگزیده و جانشین تو باشد و یاور تو
باشد بر دشمنان من، یا محمد! بعزت و جلال خود سوگند می خورم که هر جبار که با علی دشمنی کند
ص: 772
البته او را در هم شکنم و هر دشمنی از دشمنان من که با علی مقاتله کند البته او را بگریزانم و هلاك گردانم، یا محمد! من بر
دلهاي بندگان خود مطّلع گردیدم و علی را خیر خواه ترین خلق یافتم براي تو و مطیعترین ایشان یافتم تو را پس او را بگیر
برادر و وصی و خلیفه خود و به او تزویج نما دختر خود را بدرستی که خواهم بخشید به ایشان دو پسر طیّب طاهر پاکیزه
پرهیزکار نیکوکردار، به ذات خود قسم می خورم و بر خود واجب گردانیدم که هرکه از خلق من دوست دارد علی و زوجه او
را فاطمه و امامان از فرزندان ایشان را البته علم او را بلند گردانم بسوي قائمه عرش خود و بهشت خود و درآورم او را به
میان ساحت کرامت خود و آب دهم او را از حظیره قدس خود، و هرکه با ایشان دشمن باشد یا از طریق ولایت ایشان عدول
نماید البته محبت خود را از او سلب نمایم و از ساحت قرب خود او را دور گردانم و عذاب و لعنت خود را بر او مضاعف
نمایم، اي محمد! بدرستی که توئی رسول من بسوي جمیع خلق من و علی است ولیّ من و امیر مؤمنان و بر این اعتقاد گرفته ام
پیمان ملائکه و پیغمبران و جمیع خلق خود را در وقتی که ایشان ارواح بودند پیش از آنکه خلقی در آسمان و زمین بیافرینم
براي محبتی که دارم به تو و به علی و به فرزندان شما و به دوستان شما که شیعیان شما باشند و شیعیان شما را از طینت شما
آفریده ام.
پس عرض کردم: اي اله من و سید من! چنان کن که امّت من همه بر اعتقاد به امامت او متفق گردند.
فرمود: یا محمد! او ممتحن است و دیگران به او ممتحن اند و به او امتحان می کنم جمیع بندگان خود را در آسمان و زمین تا
آنکه کامل گردانم ثواب آنها را که اطاعت من بنمایند در حقّ شما و فرو فرستم عذاب و لعنت خود را بر هرکه مخالفت و
عصیان من کند در حقّ شما و به شما جدا می کنم خبیث را از طیّب، یا محمد! بعزت و جلال خود سوگند یاد می کنم که اگر
تو نبودي آدم را خلق نمی کردم و اگر علی نمی بود بهشت را نمی آفریدم زیرا که به شما جزا می دهم بندگان خود را در
روز معاد به ثواب و عقاب
و به علی و به امامان از فرزندان او انتقام می کشم از دشمنان خود در دار دنیا، پس بازگشت همه بسوي من است
ص: 773
در روز جزا پس تو را و علی را حاکم می گردانم در بهشت و دوزخ خود، پس داخل بهشت نمی گردد دشمن شما و داخل
جهنم نمی شود دوست شما، و قسم به ذات مقدس خود خورده ام که چنین کنم.
یا محمد! » : پس برگشتم و از هر حجابی از حجابهاي پروردگار خود که بیرون می آمدم از عقب خود ندا می شنیدم که
یا محمد! » ،« یا محمد! خلیفه گردان علی را » ،« یا محمد! مقدّم دار علی را » ،« یا محمد! گرامی دار علی را » ،« دوست دار علی را
یا محمد! » ،« یا محمد! دوست دار هرکه را دوست دارد علی را » ،« یا محمد! برادر خود گردان علی را » ،« وصی گردان علی را
و چون به ملائکه رسیدم مرا در آسمانها تهنیت می گفتند که: ؛« تو را وصیت می کنم در حقّ علی و شیعیان او وصیت خیر
.«1» گوارا باد تو را یا رسول اللّه کرامت خدا براي تو و براي علی
و به سند معتبر از امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
چون داخل بهشت شدم در آن درختی دیدم که بار آن درخت حلّه ها و زیورها بود و در میان آن حوریان بودند و در زیر آن
اسبان ابلق بودند و در بالاي آن درخت رضا و خشنودي حق تعالی بود، گفتم: اي جبرئیل! براي کیست این درخت؟ گفت:
براي پسر عمّ توست امیر المؤمنین علی بن ابی طالب، چون حق تعالی امر کند که مردم
را داخل بهشت نمایند شیعیان علی را به نزد این درخت بیاورند و از این حلّه ها و زیورها بپوشانند و بر اسبان ابلق سوار شوند و
.«2» منادي ندا کند: اینها شیعیان علی اند صبر کردند در دنیا بر آزارها و امروز بهره مند شدند به این عطاها
و به سند دیگر از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده است که آن حضرت فرمود: چون مرا به آسمان بردند به
قصري رسیدم از مروارید که پروانه هاي آن قصر از طلاي درخشنده بود، پس حق تعالی وحی فرمود بسوي من که این قصر از
.«3» علی بن ابی طالب است
ص: 774
و عیاشی به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: شبی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
از نور بسته بودند، چون «1» در ابطح بود ناگاه جبرئیل براق را براي آن حضرت از آسمان فرود آورد و بر آن هزار هزار محفّه
براق را نزدیک آورد که حضرت سوار شود براق امتناع نمود، جبرئیل طپانچه اي بر آن زد که عرق از آن ریخت و گفت:
و از آنجا بسوي آسمان، و چون به آسمان اول «2» ساکت شو که محمد است، پس براق پرواز کرد بسوي سدره المنتهی
رسیدند از صداي بال براق و غلبه انوار آن زینت سبع طباق ملائکه از درهاي آسمان پرواز کردند و به اطراف آسمان گریختند
پس ملائکه گفتند: بنده مخلوق خداست، و به نزد جبرئیل آمدند و از او پرسیدند: ،« اللّه اکبر اللّه اکبر » : پس جبرئیل گفت
این کیست؟ گفت: محمد است، پس ملائکه بر او سلام
اشهد ان لا اله إلّا اللّه اشهد » : کردند و براق بسوي آسمان دوم پرواز کرد، باز ملائکه پرواز کرده گریختند، پس جبرئیل گفت
پس ملائکه گفتند: بنده مخلوق خداست و به نزد جبرئیل آمدند و احوال آن حضرت را پرسیدند، چون آن ،« ان لا اله إلّا اللّه
حضرت را شناختند بر او سلام کردند؛ و همچنین به هر آسمانی می رسیدند جبرئیل یک فصل اذان را می گفت، و چون به
آسمان هفتم رسیدند اذان را تمام کرد و در آنجا حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیشنمازي ملائکه و انبیاء علیهم
السّلام کرد، پس جبرئیل آن حضرت را به مکانی برد و گفت: بالا رو که من زیاده از این بالا نمی توانم آمد، پس حق تعالی
آن حضرت را در فضاي بی انتهاي قرب خود بالا برد آنچه خواست و درهاي علم و معرفت و فیض بر او گشود آنچه خواست،
پس خطاب نمود به او که: یا محمد! که را براي امّت خود انتخاب کرده اي بعد از خود؟ عرض کرد:
.«3» خدا بهتر می داند، حق تعالی فرمود: علی امیر مؤمنان است
و علی بن ابراهیم به سند معتبر از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده است که فرمود:
چون داخل بهشت شدم و در بهشت درخت طوبی را دیدم که اصلش در خانه علی بود
ص: 775
و هیچ قصر و منزلی در بهشت نبود مگر شاخی از آن درخت در آن بود و در بالاي آن درخت سبدها بود که در آن سبدها
حلّه ها بود از سندس و استبرق بهشت براي هر مؤمنی هزار هزار سبد بود که در
هر سبدي صد هزار حلّه بود به رنگهاي مختلف که هیچ حلّه به حلّه دیگر شباهت نداشت و اینها جامه هاي اهل بهشت است،
و سایه آن درخت که ظلّ ممدود است چندان کشیده بود که اگر سواري صد سال می تاخت از سایه آن به در نمی توانست
رفت، و در پائین آن درخت طعامها و میوه هاي اهل بهشت بود که در قصرها و منازل ایشان آویخته بود، و در هر شاخی صد
رنگ بود از میوه ها که در دنیا شبیه آنها را دیده اید و از آنچه شبیه آنها را ندیده اید و از آنچه مانند آن را شنیده اید و از
آنچه مانند آن را نشنیده اید، و هرچه از آن می چیدند به جاي آن دیگري می رویید چنانکه حق تعالی فرموده است لا
و در زیر آن درخت نهري است که از آن نهرهاي چهارگونه منشعب می شود: نهرهاي آب صافی، ،«1» مَقْطُوعَهٍ وَ لا مَمْنُوعَهٍ
.«2» نهرهاي شیر، نهرهاي شراب، نهرهاي عسل مصفّا
و ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج به آسمان
رفتم از عرق من به زمین ریخت و از آن گل سرخ روئید و آن گل به دریا افتاد پس ماهی خواست آن را بگیرد و دعموص
هم خواست آن را بگیرد- و دعموص کرمی است که سر پهنی دارد و دم باریکی و در میان آب و گل بهم رسد- پس حق
تعالی ملکی را فرستاد که میان ایشان حکم کرد که نصف آن از ماهی باشد و نصف دیگر از دعموص، و به آن سبب پره هاي
سبزي که بر دور
برگهاي گل می باشد نیمی به شکل دم ماهی است و نیمی به شکل دم دعموص است زیرا که به هر گلی پنج پر احاطه کرده
است و دو پر آنها از هر دو طرف پره هاي ریزه دارد و دو پر آن مانند دم دعموص باریکند و از هیچ طرف پري ندارد و یکی
از یک طرف پر دارد و از یک طرف پر ندارد پس نیمش به ماهی
ص: 776
و در اشعار عجم نیز این مضمون را بسته اند. ،«1» می ماند و نیمش به دعموص
و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: در شبی که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به معراج رفت حضرت ابو
طالب آن حضرت را در جاي خود نیافت و بسیار از پی بی آن حضرت گردید پس بنی هاشم را جمع کرد و فرمود: مهیّا شوید
که اگر تا صبح محمد را نیابم شمشیر می کشم و دشمنان آن حضرت هرکه را بیابم هلاك می کنم؛ در این تشویش و
اضطراب بود تا آنکه حضرت از آسمان فرود آمد در خانه امّ هانی خواهر امیر المؤمنین علیه السّلام، چون ابو طالب آن
حضرت را دید شاد شد و دست او را گرفته بسوي مسجد الحرام آورد با گروه بنی هاشم پس شمشیر خود را بیرون آورد و
بنی هاشم را فرمود شمشیرهاي خود را بیرون آوردند، خطاب کرد به کفار قریش که: بخدا سوگند اگر امشب او را نمی دیدم
.«2» یکی از شما را زنده نمی گذاشتم
و ایضا روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شب شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان شش ماه
قبل از هجرت بسوي مدینه در خانه امّ هانی یا خانه خدیجه یا شعب ابی طالب یا مسجد الحرام بود، علی اختلاف الروایات، و
به روایت دیگر: در ماه ربیع الاول دو سال بعد از بعثت؛ پس اسرافیل و میکائیل حاضر شدند و با هر یک هفتاد هزار ملک
همراه بودند و بر آن حضرت سلام کردند و آن حضرت را بشارتها دادند و با ایشان دابّه اي بود که رویش مانند روي آدمی
بود و پاهایش مانند پاهاي شتر و یالش مانند یال اسب و دمش مانند دم گاو و دو بال در ران خود داشت و لجامی از یاقوت
سرخ بر سرش بود، و چون حضرت بر آن سوار شد پرواز کرد و از آسمان به آسمان می رفت و ملائکه بر آن حضرت سلام
می کردند و او را بشارتها می دادند و انبیاء را در آسمانها می دید و از ایشان بشارتها می شنید تا از آسمانها در گذشت و به
حجابهاي نور رسید، پس شنید که ملائکه حجب سوره نور تلاوت می کردند، چون به کرسی رسید شنید که خازنان کرسی
ص: 777
تلاوت می کردند و در آنجا هزار « حم مؤمن » آیه الکرسی تلاوت می کردند، چون به عرش رسید شنید که حاملان عرش
قاب » مرتبه به او ندا رسید که: نزدیک بیا و در هر مرتبه یک حاجت بزرگ آن حضرت را روا می کرد تا آنکه به مرتبه
رسید پس نداي حق تعالی به او رسید که: هر حاجت خواهی بطلب، حضرت عرض کرد: « قوسین او ادنی
پروردگارا! ابراهیم را خلیل خود گردانیدي و موسی را کلیم خود گردانیدي و سلیمان را ملک عظیم بخشیدي، به من
چه کرامت عطا می فرمائی؟ حق تعالی ندا فرمود: اگر ابراهیم را خلیل خود گردانیدم تو را حبیب خود گردانیدم، و اگر با
موسی در کوه طور سخن گفتم با تو در بساط نور سخن گفتم، و سلیمان را ملک فانی دادم و تو را ملک باقی آخرت بخشیدم
.«1» و بهشت را دربسته عطا کردم و تو را شفاعت کبري کرامت کردم
مؤلف گوید: سایر احادیث معراج در ابواب آتیه این مجلد و سایر مجلدات مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی و ذکر آنها در
اینجا موجب تکرار می گردد.
باب بیست و پنجم در بیان هجرت حبشه است
شیخ طبرسی و علی بن ابراهیم و دیگران روایت کرده اند که: چون دعوت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قوي شد
و جمعی به دین آن حضرت در آمدند کفار قریش با یکدیگر اتفاق نمودند که آنها را که مسلمان شده اند تعذیبها و شکنجه
ها و آزارها برسانند شاید که از دین آن حضرت بر گردند، پس هر قبیله اي متوجه اذیت مسلمانانی که در میان ایشان بودند،
شدند؛ و چون آن حضرت از جانب خدا به جهاد کافران هنوز مأمور نگردیده بود در سال پنجم بعثت به امر الهی جمعی از
مسلمانان را مرخص فرمود که به جانب حبشه هجرت نمایند و فرمود: پادشاه حبشه که او را نجاشی می گویند و اصحمه نام
دارد پادشاه شایسته اي است و ستم نمی کند و راضی به ستم نمی شود بروید و در پناه او باشید تا حق تعالی مسلمانان را
فرجی کرامت فرماید.
و در هجرت ایشان مصلحتها بود که باعث اسلام نجاشی و جمعی از اهل حبشه شد و اسلام او موجب قوّت مسلمانان گردید،
پس یازده مرد
و چهار زن خفیه از اهل مکه گریختند و به جانب حبشه روان شدند، و از جمله آنها بودند: عثمان و رقیه دختر حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که زن او بود، زبیر، عبد اللّه بن مسعود، عبد الرحمن بن عوف، ابو حذیفه و سهله زن او، مصعب بن
عمیر، ابو سلمه بن عبد الاسد و زن او امّ سلمه دختر ابی امیه، عثمان بن مظعون، عامر بن ربیعه و زن او لیلی دختر ابی خیثمه،
و ایشان یک یک خفیه رفتند و چون به کنار دریا رسیدند و کشتی از تجّار حاضر بود ؛«1» حاطب بن عمرو، سهیل بن بیضاء
سوار شدند و به جانب حبشه روانه گردیدند، چون کفار قریش از رفتن ایشان مطّلع
ص: 782
شدند از عقب ایشان رفتند و به ایشان نرسیدند.
پس ایشان در ملک نجاشی ماه شعبان و رمضان ماندند و در ماه شوال برگشتند و هر یک به امان یکی از اهل مکه داخل مکه
شدند بغیر ابن مسعود که او بزودي معاودت نمود بسوي حبشه؛ به سبب این هجرت شدت اهل مکه بر مسلمانان زیاده شد و در
آزار و اضرار ایشان مبالغه بسیار کردند، بار دیگر حضرت ایشان را به امر الهی مرخص فرمود که بسوي حبشه هجرت کردند و
متوجه حبشه شدند- و «1» ( در این مرتبه حضرت جعفر بن ابی طالب با هفتاد و دو نفر از مسلمانان (به روایت علی بن ابراهیم
و به ؛«2» دیگران گفته اند مجموع آنها که بسوي حبشه هجرت کردند هشتاد و دو نفر بودند از مردان بغیر اطفال و زنان
روایتی: یازده زن
و در این مرتبه کفار قریش عمرو بن العاص و عماره بن الولید را با تحف و هدایا به نزد نجاشی فرستادند -«3» با ایشان رفتند
که ایشان را برگردانند، و میان عمرو و عماره عداوتی بود قریش میان ایشان اصلاح کردند و ایشان را به اتفاق فرستادند، و
عماره جوان بسیار خوش روئی بود و عمرو بن العاص زن خود را برداشته بود، چون به کشتی سوار شدند شراب خوردند و
عماره به عمرو گفت: زن خود را بگو که مرا ببوسد، عمرو گفت: چون تواند بود که زن من تو را ببوسد؟! چون عمرو مست
شد و بر سر کشتی نشسته بود عماره دستی بر او زد و او را به دریا افکند، عمرو به سر کشتی چسبید و او را بیرون آوردند و به
این سبب عداوت میان ایشان محکم شد. و چون به خدمت نجاشی رسیدند او را سجده کردند و هدایاي خود را گذرانیدند و
به او عرض کردند که:
گروهی از ما مخالفت ما کرده اند در دین ما و خدایان ما را دشنام می دهند و از ما گریخته بسوي تو آمده اند می خواهیم
ایشان را به ما رد کنید. پس نجاشی فرستاد و جعفر را طلبید.
ابن مسعود گفت: چون به نزد نجاشی می رفتیم جعفر گفت: شما سخن مگوئید و مکالمه با پادشاه را به من بگذارید، چون
داخل مجلس شدیم امراي نجاشی گفتند:
ص: 783
پادشاه را سجده کنید، جعفر فرمود: ما غیر خدا را سجده نمی کنیم.
چون نجاشی رسالت قریش را نقل کرد جعفر فرمود: از ایشان بپرس که آیا ما بنده ایشانیم؟ عمرو گفت: نه بلکه آزادان و
بزرگوارانید.
جعفر فرمود:
بپرس آیا از ما قرضی طلب دارند؟ عمرو گفت: نه از شما طلبی نداریم.
جعفر فرمود: بپرس آیا از ما خونی طلب دارند؟ عمرو گفت: نه.
جعفر فرمود: پس چه می خواهید از ما؟ آزار ما بسیار کردید ما از بلاد شما بیرون آمدیم؛ عمرو گفت: اي پادشاه! ایشان
مخالفت ما می کنند در دین ما و خدایان ما را دشنام می دهند و جوانان ما را از دین برمی گردانند و جماعت ما را پراکنده
می کنند، ایشان را به ما بده تا امر ما مجتمع گردد.
جعفر فرمود: اي پادشاه! سبب مخالفت ما با ایشان آن است که حق تعالی پیغمبري در میان ما فرستاده است که ما را امر می
کند از براي خدا شریکی قرار ندهیم و بغیر خداوند یکتا را نپرستیم و قمار نبازیم و ما را امر می کند به کردن نماز و دادن
زکات و عدالت و احسان و نیکی با خویشان و نهی می کند ما را از بدیها و ظلم و ستم و ریختن خون مردم به ناحق و از زنا و
ربا و خوردن مردار و خون، و آن پیغمبر همان است که عیسی علیه السّلام بشارت داد به آمدن او و نام او احمد صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم است.
نجاشی گفت: حق تعالی عیسی را نیز به همین طریقه فرستاده بود؛ و نجاشی را گفتار جعفر بسیار خوش آمد.
پس عمرو گفت: اي پادشاه! اینها مخالفت تو می نمایند در امر عیسی.
نجاشی به جعفر گفت: چه می گوید پیغمبر شما در باب عیسی؟
جعفر فرمود: می گوید در حقّ عیسی آنچه خدا در حقّ او فرموده است، می گوید: روح خدا و کلمه اي است که او را بیرون
آورده
است از دختري که مردان بر او دست نگذاشته اند.
پس نجاشی رو به علماي خود کرد و گفت: زیاده از این در باب عیسی نمی توان گفت؛ پس نجاشی به جعفر گفت: آیا در
خاطر داري چیزي از آنها که پیغمبر تو از جانب خدا
ص: 784
آورده است؟
جعفر گفت: بلی؛ و شروع کرد به خواندن سوره مریم تا به اینجا رسید که می فرماید وَ هُزِّي إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَهِ تُساقِطْ عَلَیْکِ
پس نجاشی و جمیع علماي نصاري که در مجلس او بودند همه به گریه افتادند و «1» رُطَباً جَنِیا. فَکُلِی وَ اشْرَبِی وَ قَرِّي عَیْناً
بسیار گریستند، نجاشی گفت: مرحبا به شما و به آن که شما از پیش او آمده اید و گواهی می دهم که او پیغمبر خداست و
اوست آن که عیسی بن مریم به او بشارت داده است، و اگر پادشاهی مرا مانع نبود هرآینه می آمدم و کفش او را برمی داشتم،
بروید که شما ایمنید و کسی را بر شما دستی نیست؛ و امر کرد که براي ایشان طعام و جامه و ما یحتاج ایشان را بدهند.
پس عمرو بن العاص گفت: اي پادشاه! این مخالف دین ماست، او را به ما بده.
نجاشی دستی بر روي او زد و گفت: ساکت شو بخدا سوگند که اگر بد او را بگوئی تو را به قتل می رسانم؛ و حکم کرد که
هدیه هاي او را به او رد کردند، و آن ملعون از مجلس نجاشی بیرون آمد و خون از رویش می ریخت و گفت: هرگاه تو
چنین می گوئی دیگر ما بد او را نخواهیم گفت.
و بر بالاي سر نجاشی کنیزي ایستاده بود و او را باد می زد،
چون نظر آن کنیز بر عماره افتاد عاشق عماره شد و عمرو این معنی را دریافت، چون به خانه برگشتند براي کینه و ریا که از
عماره در سینه داشت به او گفت: کنیز نجاشی خاطر تو را بسیار بهم رسانید کسی به نزد او فرست و او را بسوي خود راغب
گردان؛ عماره از غایت حماقت فریب آن ملعون را خورد و کسی به نزد آن کنیز فرستاد و کنیز او را اجابت کرد، پس عمرو
گفت: پیغام بفرست براي او که از بوي خوش پادشاه قدري براي تو بفرستد، چون کنیز بوي خوش را فرستاد عمرو براي
تدارك کینه قدیم آن بوي خوش را از آن احمق لئیم گرفت و به نزد نجاشی برد و گفت: رعایت حرمت پادشاه و اطاعت او
بر ما واجب است و باید که چون داخل بلاد او
ص: 785
شده ایم و در امان او داخل شده ایم با او در مقام غش و فریب و خیانت نباشیم، آن رفیق من با کنیز پادشاه مراسله نمود و او را
فریب داد و کنیز از بوي خوش پادشاه براي او فرستاده است و بر من لازم شد که به عرض پادشاه برسانم؛ و بوي خوش را
بیرون آورد و به نزد نجاشی گذاشت، نجاشی چون بوي خوش را دید و این قصه را شنید بسیار در غضب شد و اول اراده کرد
عماره را به قتل رساند بعد از آن گفت: چون به امان داخل بلاد من شده اند کشتن ایشان جایز نیست؛ پس ساحران را که در
خدمت او بودند طلبید و گفت: می خواهم او را به بلائی مبتلا
کنید که از کشتن بدتر باشد، ساحران او را گرفتند و زیبق در ذکرش دمیدند و او دیوانه شد و به صحرا دوید و با وحشیان
صحرا می بود و از آدمیان می گریخت و به ایشان انس نمی گرفت و بعد از آن قریش جمعی را به طلب او فرستادند و بر سر
آبی در کمین او نشستند، و چون با وحشیان به سر آب آمد او را گرفتند و او در دست ایشان فریاد و اضطراب کرد تا مرد.
و چون عمرو از برگردانیدن مهاجران ناامید شد به نزد قریش برگشت و واقعه را نقل کرد.
و پیوسته جعفر و اصحابش با نهایت کرامت و عزت نزد نجاشی بودند تا حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هجرت
نمود بسوي مدینه و با قریش صلح کرد، پس جعفر با اصحاب متوجه مدینه شدند و در روز فتح خیبر به خدمت رسول خدا
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید.
و در حبشه از اسماء بنت عمیس عبد اللّه بن جعفر متولد شد و در اوانی که جعفر در حبشه بود نجاشی را پسري بهم رسید و او
.«1» را محمد نام کرد
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: امّ حبیب دختر ابو سفیان زن عبد اللّه بن جحش بود و عبد اللّه در حبشه مرد، پس
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد نجاشی فرستاد که او را براي آن حضرت خطبه نماید و نجاشی خطبه کرد و
چهارصد اشرفی مهر او کرد و از جانب آن
ص: 786
حضرت به او داد و جامه ها و بوي خوش بسیار براي
او فرستاد و تهیه سفر او نمود و او را به خدمت آن حضرت فرستاد، و ماریه قبطیه مادر ابراهیم را نیز با جامه ها و بوي خوش
بسیار و اسبی و سی نفر از علماي نصاري به خدمت آن حضرت فرستاد که اطوار آن حضرت را از سخن گفتن و نشستن و
برخاستن و خوردن و آشامیدن و نماز کردن و سایر احوال مشاهده نمایند؛ چون به مدینه آمدند حضرت ایشان را به اسلام
دعوت نمود و بر ایشان خواند این آیات را إِذْ قالَ اللَّهُ یا عِیسَ ی ابْنَ مَرْیَمَ اذْکُرْ نِعْمَتِی عَلَیْکَ وَ عَلی والِدَتِکَ تا فَقالَ الَّذِینَ
چون این آیه را شنیدند گریستند و ایمان آورده بسوي نجاشی برگشتند و اطوار پسندیده «1» کَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ مُبِینٌ
آن حضرت را به او نقل کردند و آیات را بر او خواندند، نجاشی و علماي نصاري که در مجلس او حاضر بودند همه گریستند
و نجاشی مسلمان شد و اسلام خود را به اهل حبشه اظهار نکرد و ترسید که او را بکشند و به قصد ملازمت حضرت از حبشه
بیرون آمد و چون به دریا نشست فوت شد، و حق تعالی این آیات را در بیان قصه او فرمود لَتَجِ دَنَّ أَشَ دَّ النَّاسِ عَداوَهً لِلَّذِینَ
هرآینه می یابی سخت ترین مردم را از روي دشمنی با ایشان که ایمان آورده اند یهود را و » : آمَنُوا الْیَهُودَ وَ الَّذِینَ أَشْرَکُوا یعنی
و البته می یابی » : یعنی «2» وَ لَتَجِ دَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّهً لِلَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ قالُوا إِنَّا نَصاري « آنان که شرك به خدا آورده اند
نزدیکترین مردمان از جهت مودت و دوستی مر آن کسانی را که ایمان آورده اند
قرب مودت ایشان به » : یعنی «3» ذلِکَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّیسِینَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لا یَسْتَکْبِرُونَ ،« آنان که می گویند که ما ترسایانیم
سبب آن است که بعضی از ایشان دانایان راستگو و عابدان صومعه نشین اند و به سبب آنکه تکبر و گردنکشی نمی کنند از
و چون می شنوند آنچه » «4» وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَی الرَّسُولِ تَري أَعْیُنَهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ ،« قبول حق
ص: 787
،« فرو فرستاده شده است بسوي رسول می بینی چشمهاي ایشان را که می ریزد اشک را از آنچه شناختند از سخن راست
می گویند: » «1» یَقُولُونَ رَبَّنا آمَنَّا فَاکْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدِینَ
تا « اي پروردگار ما! ایمان آوردیم به این کلام و به پیغمبري که این کلام را آورده است پس بنویس ما را از جمله گواهان
.«2» آخر آیاتی که در مدح و مثوبات ایشان نازل شده است
و کلینی و شیخ طوسی و دیگران به سندهاي معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: نجاشی پادشاه حبشه
روزي فرستاد و جعفر طیار و اصحاب او را طلبید، چون بر او داخل شدند دیدند که از تخت سلطنت فرود آمده و بر روي
خاك نشسته است و جامه هاي کهنه پوشیده است؛ جعفر گفت: چون او را بر این حال دیدیم ترسیدیم، چون تغییر حال ما را
دید گفت: سپاس می گویم و شکر می کنم خداوندي را که محمد را نصرت داد و دیده مرا به نصرت او شاد گردانید، می
خواهید شما را بشارت دهم؟ گفتم: بلی اي پادشاه، گفت: در این ساعت جاسوسی از جواسیس من آمد و خبر آورد که حق
تعالی نصرت داده است پیغمبر خود محمد صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم را و بسیاري از دشمنان او را هلاك نموده است، فلان و فلان کشته شده اند و فلان و فلان اسیر شده اند، و
می گویند، گویا می بینم آن وادي را که در آنجا گوسفند « بدر » ملاقات ایشان با دشمنان در وادیی واقع شده است که آن را
می چرانیدم براي آقاي خود که مردي بود از بنی ضمره.
پس جعفر گفت: اي پادشاه شایسته! چرا بر خاك نشسته اي و جامه هاي کهنه پوشیده اي؟ گفت: اي جعفر! ما در انجیل
خوانده ایم که از حقوق لازمه خدا بر بندگان آن است که هرگاه خدا نعمتی تازه بر ایشان بفرستد ایشان شکر تازه اي بعمل
آورند، و باز در انجیل خوانده ایم که هیچ شکر از براي خدا بهتر از تواضع و فروتنی نیست، لهذا براي شکر نعمت فتح رسول
خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فروتنی و تواضع کرده ام نزد حق تعالی.
ص: 788
چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم این را شنید به اصحاب خود فرمود: بدرستی که تصدّق مال صاحبش را زیاد
می گرداند پس تصدّق کنید تا جناب اقدس الهی شما را رحمت کند؛ و تواضع موجب زیادتی رفعت و بلندي مرتبه می گردد
پس تواضع کنید تا جناب اقدس الهی شما را بلند گرداند؛ و عفو کردن موجب زیادتی عزت می گردد پس عفو کنید و از
.«1» بدیهاي مردم درگذرید تا خدا شما را عزیز گرداند
شیخ طبرسی و قطب راوندي و دیگران روایت کرده اند که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نامه اي نوشت بسوي
نجاشی در باب جعفر و اصحاب او و با عمرو بن امیّه ضمري
بسم اللّه الرحمن الرحیم، نامه اي است از محمد رسول خدا بسوي نجاشی پادشاه حبشه، سلام » : فرستاد و مضمون نامه این بود
بر تو باد، حمد می کنم خداوند ملک قدوس مؤمن مهیمن را و گواهی می دهم که عیسی پسر مریم روح خدا و کلمه اوست
که القا کرد آن روح برگزیده و آفریده خود را بسوي مریم دختري که از مردان کناره کرده بود و طیّب و مطهر بود و فرج او
را از زنا و مقاربت مردان حفظ کرده بود پس حامله شد به عیسی پس او از دمیدن روح القدس آفریده شد و خدا روح
برگزیده خود را در او دمید چنانکه آدم را به قدرت خود از گل آفرید و روح برگزیده خود را در او دمید، و تو را دعوت می
کنم بسوي خداوند یگانه که شریک ندارد و به آنکه دوستی کنی با مردم بر طاعت خدا و مرا متابعت نمائی و ایمان آوري به
من و به آنچه بسوي من آمده است، بدرستی که من پیغمبر و فرستاده خدایم و فرستاده ام بسوي تو پسر عمّ خود جعفر بن ابی
طالب را با گروهی از مسلمانان، چون به نزد تو آیند مهمانداري ایشان بکن و تجبّر را ترك کن و می خوانم تو را و لشکر تو
را بسوي خدا و تبلیغ رسالت خدا کردم و آنچه شرط خیرخواهی بود گفتم پس نصیحت مرا قبول کنید و سلام خدا بر کسی
.« باد که قبول راه هدایت نماید
بسم اللّه الرحمن الرحیم، نامه اي است بسوي محمد رسول خدا از نجاشی که اصحم پسر ابحر » : پس نجاشی در جواب نوشت
است، سلام بر تو باد اي
پیغمبر خدا از جانب
ص: 789
خدا، و رحمت و برکات بر تو باد از خدائی که بجز او خداوندي نیست و مرا بسوي اسلام هدایت نمود، و بتحقیق که به من
رسید نامه تو یا رسول اللّه و آنچه در آن نامه ذکر کرده بودي از امر عیسی، سوگند می خورم بپروردگار آسمان و زمین که
عیسی زیاده از آن نیست که تو نوشته بودي، و سایر مضامین نامه کریمه تو را فهمیدم و پسر عمّ تو را و اصحاب تو را گرامی
داشتم و شهادت می دهم که توئی رسول خدا راستگو و تصدیق کرده شده و به تو ایمان آوردم و با پسر عمّت بیعت کردم و
بدست او مسلمان شدم براي پروردگار عالمیان، و فرستادم بسوي تو یا رسول اللّه اریحا پسر خود را و من ندارم مگر اختیار
پس به خدمت حضرت رسول ،« خود را اگر می فرمائی به خدمت می آیم و گواهی می دهم که فرموده هاي تو همه حق است
.«1» هدایا فرستاد و ماریه قبطیه مادر ابراهیم را فرستاد و جمعی را فرستاد که به آن حضرت ایمان آوردند و برگشتند
و روایت کرده اند که: حضرت ابو طالب نامه اي به نجاشی نوشت در باب تحریص و ترغیب او بر یاري حضرت رسول صلّی
بدان اي پادشاه حبشه که محمد پیغمبر است » : اللّه علیه و آله و سلّم و در آن نامه شعري چند نوشت که مضمون آنها این است
مانند موسی و مسیح پسر مریم، و هدایت از جانب خدا آورده است چنانکه آنها آورده اند، و شما وصف او را در کتابهاي
خود می خوانید به صدق و راستی پس براي خدا شریک
.«2» « قرار مدهید و اسلام بیاورید که راه حق روشن و هویدا است و تاریک و پوشیده نیست
و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت امام حسن عسکري علیه السّلام روایت کرده است که:
چون جبرئیل علیه السّلام خبر وفات نجاشی را براي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد آن حضرت گریست از
روي اندوه و فرمود که: برادر شما اصحمه امروز به رحمت الهی واصل شده؛ پس به قبرستان بقیع بیرون رفت و حق تعالی هر
مرتفعی را براي او پست گردانید تا جنازه
ص: 790
.«1» او را از حبشه دید و با صحابه بر او نماز کرد و هفت تکبیر بر او گفت
و شیخ طبرسی نیز این را روایت کرده است از جابر انصاري و ابن عباس و غیر ایشان و در روایت او مذکور است که چون
حضرت بر او نماز کرد منافقان مدینه گفتند که: بر نصرانی حبشی نماز می کند که هرگز او را ندیده است، پس حق تعالی
«2» براي تکذیب ایشان این آیه را فرستاد که وَ إِنَّ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ لَمَنْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَیْکُمْ وَ ما أُنْزِلَ إِلَیْهِمْ خاشِعِینَ لِلَّهِ
بدرستی که از اهل کتاب کسی هست که ایمان می آورد به خدا و به آنچه فرستاده » : تا آخر آیه که مضمونش این است که
شده است بسوي شما در حالتی که خاشعند از براي خدا و نمی فروشند آیات خدا را به مزد کمی که متاع دنیا باشد این
.«3» « جماعت براي ایشان است اجر ایشان نزد پروردگار ایشان بدرستی که خدا بزودي در قیامت حساب خلایق را می کند
مؤلف گوید که:
آنچه این روایت بر آن دلالت می کند که فوت نجاشی در بلاد حبشه واقع شد اشهر و اظهر است.
و کلینی و ابن بابویه و شیخ طوسی و دیگران به روایات معتبره روایت کرده اند از حضرت صادق علیه السّلام که: در روز فتح
خیبر حضرت جعفر طیار از حبشه مراجعت نموده به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید و حضرت فرمود
که: نمی دانم به کدامیک شادتر باشم، به فتح خیبر یا به آمدن جعفر؟، و چون جعفر آمد حضرت او را در بر گرفت و اکرام
بسیار نمود و فرمود که: آیا می خواهی تو را عطائی کنم؟ آیا می خواهی تو را بخششی کنم؟ آیا می خواهی تو را نوازشی
کنم؟ گفت: بلی یا رسول اللّه؛ و مردم گمان کردند که طلا و نقره بسیاري از غنائم خیبر به او خواهد داد و گردنها کشیدند
که ببینند چه چیز به او می بخشد، پس فرمود که: چیزي به تو می دهم و عملی به تو تعلیم می نمایم که اگر هر روز بکنی از
براي تو بهتر باشد از دنیا و آنچه در دنیاست و اگر هر روز یک مرتبه یا ماهی یک
ص: 791
مرتبه یا سالی یک مرتبه بجا آوري هر گناه که در آن میان کرده باشی آمرزیده شود؛ پس نماز جعفر را آن حضرت به او
.«1» تعلیم کرد
و شیخ طبرسی روایت کرده است که: در روز فتح خیبر جعفر با هرکه از اصحاب آن حضرت به حبشه هجرت کرده اند آمدند
با شصت و دو نفر از اهل حبشه و هشت نفر از اهل شام که یکی از ایشان بحیراي راهب
بود، و حضرت سوره یس بر ایشان خواند و ایشان بسیار گریستند و گفتند: چه بسیار شبیه است این سخن به آنچه بر عیسی
.«2» علیه السّلام نازل می شد؛ و همه ایمان آوردند و برگشتند
باب بیست و ششم در بیان دخول شعب ابی طالب است و بیرون آمدن از شعب و بیعت کردن انصار، و موت ابو طالب و خدیجه
علیهما السّلام و سایر احوال آن حضرت تا اراده هجرت کردن بسوي مدینه
شیخ طبرسی و قطب راوندي و غیر ایشان روایت کرده اند که: در سال هشتم نبوت چون کفار قریش و مشرکان مکه اسلام
حمزه علیه السّلام را دیدند و حمایت نجاشی مهاجران را و اسلام او را شنیدند و شدت حمایت ابو طالب و اکثر بنی هاشم آن
حضرت را مشاهده کردند و اسلام در قبایل عرب منتشر شد و حقّیّت آن حضرت بر اکثر خلق ظاهر شد، از مشاهده و استماع
که محلّ مشورت « دار النّدوه » این احوال مضطرب شدند و نائره حسد و شرك در سینه پرکینه ایشان مشتعل گردیده و در
ایشان بود جمع شدند و تدبیر ایشان بر آن قرار یافت که با یکدیگر اتفاق کردند و سوگند خوردند بر عداوت آن حضرت و
نامه اي در میان خود نوشتند که با بنی هاشم طعام نخورند و سخن نگویند و با ایشان خریدوفروش نکنند و دختر به ایشان
ندهند و از ایشان دختر نگیرند تا مضطر شوند و آن حضرت را به ایشان بدهند تا بکشند و همه با یکدیگر متفق باشند در عزم
کشتن آن حضرت که هرگاه بر او دست بیابند او را به قتل رسانند.
و چون این خبر به حضرت ابو طالب رسید بنی هاشم را جمع کرد و همه چهل مرد بودند و به ایشان گفت که: بکعبه و حرم
سوگند یاد می کنم که اگر از دشمن خاري به پاي محمد برود همه شما
می گفتند برد و اطراف آن درّه « شعب ابی طالب » را هلاك خواهم کرد؛ و حضرت را با سایر بنی هاشم به درّه اي که آن را
را ضبط کرد و در شب و روز پاسبانی آن حضرت می نمود، و چون شب می شد شمشیر خود را برمی داشت در وقتی که آن
حضرت می خوابید مانند پروانه برگرد آن شمع محفل نبوت می گردید، و در اول شب آن حضرت را در جائی می خوابانید و
چون پاسی از شب می گذشت آن حضرت را از آنجا به جائی دیگر نقل می فرمود و عزیزترین فرزندان خود علی بن ابی
طالب را
ص: 796
در جاي او می خوابانید که اگر کسی در اول شب آن حضرت را در آن مکان دیده باشد و قصد ضرري نسبت به او نماید بر
اعزّ اولاد او واقع شود و بر او واقع نشود، و هر شب امیر المؤمنین علیه السّلام به طیب خاطر جان خود را فداي آن حضرت می
نمود، و در تمام شب ابو طالب پاسبانی آن جناب می نمود و در روز فرزندان خود و فرزندان برادرانش را موکّل گردانیده بود
که حراست آن حضرت می نمودند تا آنکه کار بر ایشان بسیار تنگ شد و هرکه از عرب داخل مکه می شد جرأت نمی کرد
که به بنی هاشم چیزي بفروشد و هر که چیزي به ایشان می فروخت اموال او را غارت می کردند، و ابو جهل و عاص بن وائل
و نضر بن حارث و عقبه بن ابی معیط بر سر راه قوافل می رفتند و تجّار را منع می کردند از آنکه به بنی هاشم آذوقه بفروشند
و تهدید می کردند ایشان را که: اگر بفروشید، مال شما
را غارت خواهیم کرد.
و حضرت خدیجه مال بسیار داشت و اکثر آن را صرف آن حضرت و اصحاب آن حضرت کرد در وقتی که در شعب محصور
بودند.
و در نامه اي که نوشتند جمیع اکابر قریش اتفاق کردند بغیر مطعم بن عدي که گفت:
این ستم است و من در این شریک نمی شوم؛ و نامه را پیچیدند و مهر چهل نفر از رؤساي قریش را بر آن زدند و در میان
کعبه آویختند؛ و ابو لهب نیز با ایشان متابعت کرد.
و در هر موسم حج و عمره حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از شعب بیرون می آمد و بر قبایل عرب که به حج آمده
بودند می گردید و می گفت: من از جانب حق تعالی مبعوث شده ام به رسالت و شما را به دین خود دعوت می کنم، به دین
من درآئید و مرا از شرّ اعدا محافظت نمائید و من ضامن بهشت می شوم از براي شما، و ابو لهب در عقب آن حضرت می
گردید و می گفت: قبول قول او مکنید او پسر برادر من است و کذّاب است و جادوگر است.
پس بر این حال چهار سال در آن درّه ماندند که ایمن نبودند و بیرون نمی توانستند آمد مگر در موسم، و در سالی دوم موسم
بود یکی موسم عمره در رجب و دیگري موسم حج در
ص: 797
ماه ذیحجه، و در هر موسم بنی هاشم از درّه بیرون می آمدند و خریدوفروش می کردند و باز به درّه می رفتند و تا موسم
دیگر هرچند گرسنگی و احتیاج بر ایشان غالب می شد از بیم قریش بیرون نمی آمدند.
و قریش به نزد ابو طالب فرستادند که: اگر محمد
را به ما بدهی که ما او را بکشیم ما تو را بر خود پادشاه می کنیم، ابو طالب قصیده لامیّه را در جواب ایشان گفت و در آن
قصیده مدح بسیار آن حضرت را کرد و اظهار اعتقاد به نبوت آن حضرت نمود و بیان کرد که: تا زنده ام دست از یاري او بر
نمی دارم؛ چون آن قصیده را شنیدند از ابو طالب ناامید گردیدند.
و ابو العاص بن ربیع که داماد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود شتران را بر در شعب می آورد که گندم و خرما
بر آنها بار کرده بود و صدا می زد بر آن شتران که داخل درّه می شدند و بر می گشت، لهذا حضرت فرمود که: ابو العاص
حقّ دامادي ما را نیکو رعایت کرد؛ تا آنکه شدت بنی هاشم به مرتبه اي رسید که شبها اکثر اهل مکه را از گریه اطفال ایشان
خواب نمی برد و اکثر ایشان از آن عهد پشیمان شدند، و چون نامه اي نوشته بودند نقض آن نمی توانستند کرد، و چون صبح
می شد نزد کعبه جمع می شدند و احوال از یکدیگر می پرسیدند بعضی می گفتند: دیشب صداي گریه اطفال بنی هاشم از
گرسنگی ما را نگذاشت که به خواب رویم، و باعث شماتت بعضی از معاندان می شد و بعضی از قریش متأثر و نادم می
.«1» شدند
و در تفسیر امام حسن عسکري علیه السّلام مذکور است که: چون کفار قریش حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را
ملجأ گردانیدند که پناه به شعب ابی طالب برد و ایشان بر دهنه شعب جمعی را موکّل کردند که مانع شوند از آنکه کسی به
ایشان آذوقه
برساند و کار بر اصحاب آن حضرت بسیار تنگ شد و به آن حضرت شکایت کردند از کمی آذوقه، حضرت دعا
ص: 798
کرد تا حق تعالی بهتر از منّ و سلواي بنی اسرائیل از براي ایشان فرستاد، و هرچه هر یک از ایشان آرزو می کرد از انواع
طعامها و میوه ها و حلاوات و جامه ها نزد ایشان حاضر می شد، و چون از تنگی درّه دلتنگ شدند و به آن حضرت شکایت
کردند حضرت به دستهاي مبارك خود اشاره نمود به جانب کوهها که: دور شوید، پس دور شدند تا آنکه صحرائی در آن
میان بهم رسید که چشم دو طرفش را نمی توانست دید پس به دست خود اشاره نمود و فرمود: بیرون آورید آنچه خدا در
شما پنهان کرده است براي محمد و یاوران او از درختها و میوه ها و گلها و گیاهها، پس به اعجاز آن حضرت مشاهده کردند
که سراسر آن صحرا باغستانها و بوستانها گردید مشتمل بر نهرهاي بسیار و درختان میوه دار که الوان میوه ها از آنها آویخته
بود و گیاههاي تر و تازه و انواع ریاحین و گلهاي خوشاینده که هیچ پادشاهی از پادشاهان زمین را چنان حدایق و بساتین میسّر
و چون جامه ها و بدنهاي ،«1» نشده پس از آن آبها و میوه ها و طعامها تناول می کردند و شکر حق تعالی ادا می نمودند
ایشان کثیف شد و به آن حضرت شکایت کردند فرمود که:
بدمید بر جامه هاي خود و دست بر آنها بکشید چنانکه پوشیده اید و صلوات بر محمد و آل طیبین او بفرستید که سفید و
پاکیزه و خوشاینده می شوند و غمها و کدورتها از سینه هاي شما زایل می گردد،
و چون چنین کردند و جامه هاي ایشان نو و سفید و پاکیزه شد و بدنهاي ایشان از چرك و کثافت پاك شد و سینه هاي ایشان
از اندوه و الم رهائی یافت گفتند: یا رسول اللّه! چه بسیار عجب است که به صلواتی که بر تو و بر آل تو فرستادیم چگونه ما و
جامه هاي ما از بدیها و ناخوشیها پاك شدیم؟ حضرت فرمود که: صلوات بر محمد و آل محمد دلهاي شما را از غل و کینه و
صفات ذمیمه و بدنهاي شما را از لوث گناهان پاکتر گرداند از جامه هاي شما و نامه هاي گناهان شما را بهتر خواهد شست از
شستن چرك از جامه هاي شما و نامه هاي حسنات شما را نورانی تر
ص: 799
.«1» گردانید از جامه هاي شما
در -«3» و به روایتی دو سال ،«2» و در روایات مشهوره سالفه مذکور است که: بعد از آنکه چهار سال- و به روایتی سه سال
شعب به این حال گذراندند حق تعالی بر آن صحیفه ملعونه ایشان که در کعبه پنهان کرده بودند ارضه را فرستاد که بغیر نام
خدا هر چه در آن صحیفه بود پاك کرد، و جبرئیل علیه السّلام این خبر را براي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
آورد، و آن حضرت این خبر را به ابو طالب رسانید، چون ابو طالب این خبر آسمانی را شنید جامه خود را پوشید و متوجه
مسجد الحرام گردید، و چون داخل مسجد شد اکابر قریش را در مسجد مجتمع یافت، چون ایشان ابو طالب را دیدند با
یکدیگر گفتند: ابو طالب به تنگ آمده است از حمایت محمد و آمده
است که پسر برادر خود را به ما بدهد، چون به نزدیک ایشان رسید برخاستند و او را تعظیم و تکریم بسیار کردند و گفتند:
دانستیم که آمده اي با ما مواصلت کنی و رأي خود را با جماعت ما متفق گردانی و پسر برادر خود را به ما بگذاري.
ابو طالب فرمود که: و اللّه براي این نیامده ام و لیکن پسر برادرم مرا خبري داده است و می دانم که او دروغ نمی گوید، او خبر
می دهد که حق تعالی ارضه را فرستاده است بر صحیفه قاطعه ملعونه شما که هر ظلم و جور و قطع رحم که شما در آن نوشته
بودید همه را پاك کرده است و بغیر نام خدا چیزي در آن نگذاشته است پس صحیفه را بفرستید تا بیاورند، اگر گفته او حق
باشد پس از خداوند عالم بترسید و برگردید از جور و ستم و قطع رحم، و اگر گفته او دروغ باشد من او را به شما می گذارم
که اگر خواهید او را بکشید و اگر خواهید زنده بگذارید.
ایشان گفتند: با ما با انصاف آمده اي؛ و فرستادند و صحیفه را از کعبه به زیر آوردند و مهرهاي خود را به حال خود یافتند، و
چون صحیفه را گشودند چنان بود که حضرت
ص: 800
فرموده بود، پس قریش سرها را به زیر انداختند.
ابو طالب فرمود: اي قوم! از خدا بترسید و دست از این ستم بردارید؛ و برگشت به شعب.
پس چند نفر از قریش که پیشتر از این نادم شده بودند مانند: مطعم بن عدي و ابو البختري بن هشام و زهیر بن امیّه برخاستند و
گفتند: ما بیزاریم از آنچه
در آن نامه نوشته است؛ و اکثر قریش با ایشان موافقت کردند و نامه را دریدند، و ابو جهل هرچند خواست که حکم نامه باقی
باشد نتوانست، و بنی هاشم از شعب بیرون آمدند و به خانه هاي خود رفتند.
بعد از بیرون آمدن از شعب به دو ماه حضرت ابو طالب بیمار شد، و چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد او
آمد و او را در حال ارتحال دید گفت: اي عم! در حال طفولیّت مرا تربیت کردي و در بزرگی مرا یاري کردي و مرا در یتیمی
کفالت نمودي پس خدا تو را از جانب من جزا دهد نیکوترین جزاها و اکنون از تو یک کلمه می خواهم که دیده من روشن
شود (و غرض آن حضرت آن بود که مردم بدانند که او مسلمان شده بوده است و براي یاري آن حضرت اظهار اسلام نمی
کرده است) پس ابو طالب علیه السّلام کلمه اي گفت و اظهار اسلام نمود و امانتهاي پیغمبران و وصیتهاي ابراهیم علیه السّلام
را که به او رسیده بود به حضرت تسلیم کرد و به رحمت ایزدي واصل شد، پس حضرت با جنازه او رفت و می گریست و می
.«1» فرمود که: اي عمّ من! صله رحم کردي خدا تو را جزاي خیر دهد
از وفات ابو «3» یا سه روز «2» و مشهور آن است که وفات جناب ابو طالب در سال دهم نبوّت بود، و بعد از سی و پنج روز
طالب جناب خدیجه به عالم قدس ارتحال نمود، و از تتابع این دو مصیبت عظمی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را
اندوه
عظیم عارض شد زیرا که
ص: 801
هر دو وزیر و معین و یاور آن حضرت بودند بر رواج اسلام و مونس آن حضرت بودند در شدائد.
.«1» شیخ طوسی از ابن عیاش روایت کرده است که: وفات ابو طالب در بیست و ششم ماه رجب بود
و قطب راوندي روایت کرده است که: وفات ابو طالب در آخر سال دهم بعثت بود و بعد از آن به سه روز خدیجه وفات یافت
.«2» نامید یعنی سال اندوه « عام الحزن » و حضرت آن سال را
و ابن بابویه روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل شد بر خدیجه در وقتی که او متوجه سراي
باقی بود و فرمود: بر ما گران است آنچه به تو مشاهده می کنیم اي خدیجه، چون برسی به هووهاي خود سلام مرا به ایشان
برسان.
عرض کرد: کیستند آنها یا رسول اللّه؟
فرمود: مریم دختر عمران، کلثوم خواهر موسی، آسیه زن فرعون که اینها در بهشت با تو زوجه من خواهند بود.
.«3» خدیجه عرض کرد که: مبارك باد یا رسول اللّه
دفن کرد و خود داخل « حجون » و مشهور آن است که در هنگام وفات، عمر خدیجه شصت و پنج سال بود، و حضرت او را در
.«4» قبر شد و او را سپرد
و کلینی به سند حسن از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون ابو طالب به رحمت حق واصل شد جبرئیل
بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد و گفت که: یا محمد! از مکه بیرون رو که اکنون تو را در مکه یاوري
نیست؛ و قریش شوریدند
بر آن حضرت پس
ص: 802
.«1» گریخت از ایشان و به جانب کوهی رفت در مکه که آن را حجون می گویند
و عیاشی از آن حضرت روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سه سال بعد از بعثت خود را پنهان
داشت از کفار قریش در مکه و ظاهر نمی شد و با او نبود بغیر امیر المؤمنین علیه السّلام و خدیجه تا آنکه حق تعالی امر کرد
او را که دین خود را ظاهر کند و پروا نکند از مشرکان، پس آن حضرت ظاهر شد و خود را عرض می کرد بر قبائل عرب و از
.«2» ایشان یاري می طلبید، و چون به نزد ایشان می رفت می گفتند: تو دروغگوئی از پیش ما برو
و شیخ طبرسی و دیگران روایت کرده اند که: بعد از فوت ابو طالب شدت قریش بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
مضاعف شد و بلاي آن حضرت از ایشان شدید شد و متوجه طائف گردید که حجت الهی را بر ایشان تمام کند، چون به
طائف رسید سه نفر از اکابر ایشان را که بزرگان قبیله ثقیف بودند ملاقات کرد و آن هر سه برادر یکدیگر بودند (عبد یالیل،
حبیب، مسعود) پسران عمرو، پس اسلام را بر ایشان عرض کرد و بدیهاي قوم خود را به ایشان شکایت کرد و از ایشان یاري
طلبید و ایشان جوابهاي ناملایم گفتند آن حضرت را و قوم خود را تحریص بر ایذاي آن حضرت نمودند، و آن گروه بی
سعادت صف کشیدند بر سر راه آن سلطان سریر رسالت و بر هر گروه که می گذشت پاي فلک پیماي
آن سید انبیاء را به سنگ جفا خسته می کردند تا آنکه خون از پاهاي مبارکش روان شد و در پناه باغی از باغهاي ایشان در
سایه درختی قرار گرفت، ناگاه در آن باغ عتبه و شیبه را دید، و چون عداوت ایشان را می دانست از دیدن ایشان ملول گردید
می گفتند، طبق انگوري به او دادند و براي آن حضرت فرستادند، چون « عداس » و ایشان غلامی داشتند از اهل نینوي که او را
عداس به خدمت آن حضرت رسید از او پرسید که: از کدام شهري تو؟ عداس عرض کرد: از نینوي؛ حضرت فرمود: از شهر
بنده شایسته خدا یونس بن متی، و قصه یونس علیه السّلام
ص: 803
را براي او نقل فرمود و او را به اسلام دعوت نمود، و آن حضرت هیچ کس را حقیر نمی شمرد که تبلیغ رسالت به او ننماید و
شریف و وضیع و بنده و آزاد را به یک نسبت تبلیغ رسالت می نمود.
و چون عداس عالم بود و کتب سالفه را دیده بود و بر علم و کمال و شرافت و خصال آن حضرت مطّلع شد ایمان آورد و بر
پاهاي خونین آن رسول امین افتاد و می بوسید و بر دیده هاي خود می مالید، چون به نزد آن دو ملعون برگشت گفتند: چرا
براي محمد سجده کردي و هرگز براي ما که آقاي توئیم چنین نکردي؟ گفت: بزرگی و جلالت او را شناختم و دل خود را
.«1» در محبت او درباختم، ایشان خندیدند و گفتند: فریب او را مخور که او بازي دهنده است
و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: چون حضرت داخل طایف شد دید که عتبه
و شیبه بر کرسی نشسته اند، ایشان گفتند: الحال محمد می آید و در پیش ما می ایستد، چون حضرت به نزدیک ایشان رسید
کرسی براي آن حضرت خم شد و ایشان از کرسی افتادند، پس گفتند: سحر تو از اهل مکه عاجز شد اکنون به طائف آمدي
؟«2»
و به روایتی آن است که: آن حضرت با زید بن حارثه به جانب طائف رفت در اواخر ماه شوال سال دهم نبوّت و ده روز یا
پنجاه روز در آنجا ماند، پس مراجعت فرمود بسوي مکه، و چون از طائف بیرون آمد در زیر درخت انگوري قرار گرفت و
فرمود:
اللّهم انّی اشکو الیک ضعف قوّتی و قلّه حیلتی و هوانی علی النّاس انت ارحم الرّاحمین انت ربّ المستضعفین و انت ربّی، الی »
من تکلنی؟ الی بعید یتجهّمنی او الی عدوّ ملّکته امري؟ ان لم یکن علیّ غضب فلا ابالی و لکنّ عافیتک هی اوسع لی، اعوذ
بنور وجهک الّذي اشرقت له الظّلمات و صلح علیه امر الدّنیا و الآخره من ان ینزل بی غضبک او یحلّ علیّ سخطک، لک
و این دعا براي رفع « العتبی حتّی ترضی و لا حول و لا قوّه الّا بک
ص: 804
.«1» رسید حق تعالی گروه جن را فرستاد که به او ایمان آوردند « نخله » شدتها مجرّب است؛ چون حضرت به
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون حضرت از طائف برگشت و احرام به عمره بسته بود و خواست که داخل مکه
و فرمود: او را بگو که «2» شود مردي از قریش را دید که پنهان به آن حضرت ایمان آورده بود فرستاد به نزد اخنس بن شریق
محمد
از تو امان می خواهد که داخل مکه شود در امان تو و طواف و سعی کند براي عمره؛ و خود با زید در غار حرا پنهان شد.
چون رسالت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به او رسانید گفت: من از قریش نیستم و حلیف ایشانم و می ترسم امان
مرا قبول نکنند و عاري گردد براي من؛ پس حضرت او را به نزد سهیل بن عمرو فرستاد و از او امان طلبید، او نیز قبول نکرد؛
پس به نزد مطعم بن عدي فرستاد، مطعم گفت که: بگو تو را امان دادم داخل مکه شو و هر چه خواهی بکن؛ و مطعم فرزندان
و دامادها و برادر خود طعیمه را امر کرد که اسلحه خود را بردارند و گفت: من محمد را امان داده ام، در دور کعبه باشید و او
را حراست نمائید تا طواف و سعی بکند و ایشان ده نفر بودند، چون حضرت داخل مسجد شد ابو جهل لعین گفت: اي گروه
قریش! اینک محمد تنها آمده است و یاور او مرده است بیائید و هر چه خواهید به او بکنید، طعیمه چون این سخن را شنید
گفت: سخن مگو که برادرم او را امان داده است، ابو جهل به نزد مطعم آمد و گفت: به دین محمد درآمده اي؟ گفت: به
دین او در نیامده ام لیکن او را امان داده ام.
چون حضرت از طواف و سعی فارغ شد و محل گردید به نزد مطعم بن عدي آمد و فرمود: اي ابو وهب! امان دادي و نیکی
کردي، اکنون از امان تو بیرون می روم، مطعم گفت: چرا در امان من نمی باشی که
قریش به تو آسیبی نرسانند؟ حضرت فرمود:
نمی خواهم که بیش از یک روز در امان مشرکی بمانم؛ پس مطعم ندا کرد: محمد از امان
ص: 805
.«1» من بیرون رفت
پس حضرت در هر موسم قبائل عرب را دعوت به اسلام می نمود و به نزد قبائل عرب در خانه هاي ایشان می رفت و ایشان را
.«2» دعوت می کرد؛ و گویند: در این سال آن حضرت عایشه و سوده دختر زمعه را به عقد خود درآورد
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: اسعد بن زراره و ذکوان بن عبد قیس که از قبیله خزرج بودند در موسمی از مواسم
عرب براي عمره رجب بسوي مکه آمدند و سالها بود که در میان اوس و خزرج نائره فتنه و قتال اشتعال داشت، و در آن زودي
میان ایشان شده بود و اوس بر خزرج غالب شده بودند و ایشان آمده بودند که با قریش هم سوگند شوند و «3» « بعاث » غزوه
ایشان را یاور خود گردانند در دفع اوس؛ و اسعد صدیق و آشناي عتبه بن ربیعه بود، چون به مکه آمد به خانه عتبه فرود آمد و
گفت: میان ما و اوس جنگ عظیمی شد و ایشان بر ما غالب شدند و آمده ایم که با شما هم سوگند شویم در دفع ایشان.
عتبه گفت: دیار ما از دیار شما دور است و ما الحال به شغلی گرفتاریم که به کار دیگري نمی توانیم پرداخت.
پرسید: شغل شما چیست و حال آنکه شما در حرمید و حرم شما محلّ ایمنی است؟
عتبه گفت: مردي در میان ما بیرون آمده است و دعوي می کند که رسول خداست و عقلهاي ما را به سفاهت
نسبت می دهد و خدایان ما را دشنام می دهد و جوانان ما را بد راه می کند.
اسعد گفت: از شماست یا از غیر شما؟
عتبه گفت: از ماست و از بهترین ماست، فرزند عبد اللّه بن عبد المطّلب است و از همه ما شریفتر و نجیبتر و عظیمتر است.
ص: 806
چون اوس و خزرج همیشه از یهودان بنی قریظه و بنی النضیر و بنی قینقاع که در میان ایشان بودند می شنیدند که در این اوان
می باید پیغمبري از مکه بیرون آید و بسوي مدینه هجرت نماید و عرب را بسیار بکشد، اسعد از استماع سخنان عتبه در
خاطرش افتاد که همان پیغمبر خواهد بود که ایشان می گفتند، پرسید که: او در کجاست؟
عتبه گفت: در حجر اسماعیل نشسته است و ایشان در درّه می باشند و بیرون نمی آیند مگر در موسمها، و گوش مده به سخن
او و با او سخن مگو که او جادوگر است و به جادوي سخن خود دلهاي مردم را می رباید؛ و این در هنگامی بود که بنی هاشم
هنوز در شعب ابی طالب محصور بودند.
اسعد گفت که: من به عمره آمده ام و البته می بایدم به مسجد رفت براي طواف.
عتبه گفت: پنبه در گوشهاي خود پر کن تا سخن او را نشنوي.
پس اسعد پنبه در گوشهاي خود گذاشت و داخل مسجد شد و حضرت با گروهی از بنی هاشم در حجر اسماعیل نشسته بود،
چون مشغول طواف شد و از پیش آن جناب گذشت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نظري بسوي او کرد و تبسّم نمود،
و چون یک شوط طواف کرد در شوط دوم در خاطر خود گفت که:
از من جاهل تر کسی نمی باشد، چنین خبري در مکه باشد و من حقیقت این خبر را معلوم نکرده به مدینه روم روا نیست؛ پس
و این تحیّت ایشان بود. « انعم صباحا » : پنبه را از گوش خود بیرون آورد و چون به حضرت رسید گفت
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سر برداشت و به او نظر کرد و فرمود که: خدا از این بهتر تحیّتی به ما داده است که آن
.« السّلام علیکم » تحیّت اهل بهشت است
اسعد گفت: ما را بسوي چه چیز دعوت می کنی؟
فرمود که: شما را می خوانم بسوي شهادت به وحدانیّت خدا و پیغمبري من و به آنکه شرك به خدا نیاورید، و با پدر و مادر
نیکی کنید، و فرزندان خود را از بیم پریشانی نکشید، و گناهان ظاهر و پنهان را ترك کنید، و کسی را به ناحق مکشید، و
نزدیک مال یتیم نروید مگر به وجهی که نیکوتر باشد تا به حدّ بلوغ و رشد برسد، و کیل و ترازو را تمام بدهید و کم نکنید، و
چون سخنی گوئید به عدالت و راستی بگوئید و رعایت جانبی مکنید
ص: 807
هرچند خویش شما باشند، و به پیمانهاي خدا وفا کنید، این وصیّتها است که خدا شما را کرده است شاید متذکر شوید.
چون اسعد این سخنان را شنید نور ایمان در دلش درآمد و سعادت ازلی او را دریافت و گفت: شهادت می دهم که خدائی
بجز خداوند یگانه نیست و شهادت می دهم که تو رسول خدائی، یا رسول اللّه! پدر و مادرم فداي تو باد من از اهل مدینه ام از
قبیله خزرج و میان ما و قبیله
اوس ریسمانهاي گسیخته یعنی پیمانها شکسته است اگر خدا آنها را به سبب تو پیوند کند و ما بین ایشان را به اصلاح آورد
هیچ کس از تو عزیزتر نخواهد بود در میان ما، و همراه من یکی از قوم ما هست اگر او هم در این امر داخل شود امیدواریم
که خدا امر ما را در باب تو تمام گرداند، بخدا سوگند که ما پیشتر خبر تو را از یهود می شنیدیم و بشارت می دادند ما را به
آمدن تو و خبر می دادند ما را از صفت تو و امیدواریم که دیار ما محلّ هجرت تو باشد زیرا که یهود ما را چنین خبر می
دادند و شکر می کنیم خداوندي را که مرا توفیق داد که به خدمت تو رسیدم، و اللّه که من براي آن آمده بودم که از قریش
سوگندي بگیرم و خدا از آن بهتر براي من میسّر گردانید.
پس ذکوان آمد و اسعد گفت: این است آن پیغمبري که یهود ما را به آن بشارت می دادند و ما را به صفات او خبر می
دادند، پس او نیز ایمان آورد و گفتند: یا رسول اللّه! کسی را با ما بفرست که تعلیم قرآن نماید به ما و مردم را بخواند بسوي
دین اسلام؛ حضرت، مصعب بن عمیر را با ایشان فرستاد- و او جوانی بود کم سال و به ناز و نعمت پرورش یافته و پدر و
مادرش او را بسیار گرامی می داشتند و هرگز از مکه بیرون نرفته بود، و چون مسلمان شد پدر و مادرش او را جفا کردند و از
خود دور کردند و با آن جناب در شعب می بود و حالش
بسیار متغیر شده بود و تحمل شدتها بر او دشوار بود و بسیاري از قرآن و احکام الهی فرا گرفته بود- پس اسعد و ذکوان با
مصعب متوجه مدینه شدند و چون به قوم خود رسیدند خبر آن جناب را ذکر کردند و اوصاف آن جناب را بیان کردند و از
هر قبیله اي یک نفر و دو نفر مسلمان می شدند، و مصعب در خانه اسعد می بود و هر روز بیرون می آمد و بر مجالس قبیله
خزرج می گردید و ایشان را بسوي اسلام دعوت می نمود و جوانان اجابت او
ص: 808
می نمودند.
و عبد اللّه بن ابی در آن وقت بزرگ خزرج بود، و اوس و خزرج هر دو اتفاق کرده بودند که او را بر خود امیر گردانند به
اعتبار شرافت و سخاوتی که داشت و اکلیلی براي او ساخته بودند و انتظار دانه اي می کشیدند که در میان آن نصب کنند، و
اوس به این نسبت به امارت او راضی شده بودند با آنکه از قبیله ایشان نبود زیرا که او در جنگ بعاث با خزرج خروج نکرد و
گفت: این ظلم است از شما بر اوس.
و چون اسعد به مدینه آمد و خبر آن حضرت منتشر شد امر پادشاهی و امارت عبد اللّه متزلزل شد و به این سبب سعی در ابطال
این امر می نمود، پس اسعد به مصعب گفت که: خالوي من سعد بن معاذ از رؤساي اوس است و مرد شریف عاقلی است و
قبیله عمرو بن عوف او را اطاعت می نمایند اگر او مسلمان شود کار ما تمام می شود، بیا تا برویم به محله ایشان؛ پس مصعب
با اسعد به محله
سعد بن معاذ آمد و بر سر چاهی از چاههاي ایشان نشستند و جمعی از جوانان بر دور ایشان گرد آمدند و مصعب قرآن را بر
ایشان خواند، و چون این خبر به سعد بن معاذ رسید اسید بن حضیر را که از اشراف ایشان بود گفت که: شنیده ام که اسعد با
این مرد قرشی به محله ما آمده است و جوانان ما را فاسد می کند برو و او را نهی کن از این امر. چون اسید پیدا شد اسعد به
مصعب گفت که:
این مرد شریف بزرگی است و اگر در امر ما داخل شود امیدوارم که کار ما تمام شود، و چون اسید به نزدیک ایشان رسید به
اسعد گفت که: خالوي تو می گوید که: در مجالس ما میا و جوانان ما را فاسد مگردان و از اوس بر خود بترس، مصعب
گفت: بنشین تا ما امر خود را بر تو عرض نمائیم اگر بپسندي داخل شو در آن و اگر خواهی ما از محله شما بیرون می رویم،
چون اسید نشست و مصعب سوره اي از قرآن بر او خواند نور اسلام خانه دلش را روشن کرد و پرسید: کسی که داخل این امر
می شود چه کار می کند؟ گفت:
غسل می کند و دو جامه پاك می پوشد و شهادتین می گوید و دو رکعت نماز می کند، پس اسید خود را با جامه در چاه
لا إله إلّا اللّه و » افکند و غسل کرد و بیرون آمد و جامه هاي خود را فشرد و گفت: شهادت را بر من عرض کن، پس کلمه
گفت « محمّد رسول اللّه
ص: 809
و دو رکعت نماز ادا کرد و به اسعد گفت که:
الحال می روم که خالوي تو را به هر حیله که باشد براي تو بفرستم.
چون اسید نیک اختر در برابر آن سعد اکبر پیدا شد سعد گفت: سوگند یاد می کنم که اسید به روي دیگر می آید بغیر آن رو
حم تنزیل من » که از پیش ما رفت، پس اسید سعد را به هر حیله که بود برداشت و به نزد مصعب آورد و مصعب سوره
را بر او خواند، همین که مصعب از سوره فارغ شد نور ایمان در جبین آن سعادتمند ساطع گردید، پس سعد « الرحمن الرحیم
به خانه خود فرستاد و دو جامه پاك طلبید و غسل کرد و شهادت گفت و دو رکعت نماز ادا کرد و دست مصعب را گرفت و
به خانه خود برد و گفت: امر خود را ظاهر کن و از هیچ کس پروا مکن، پس سعد آمد و در میان قبیله بنی عمرو بن عوف
ایستاد و ایشان را به آواز بلند ندا کرد که: اي فرزندان عمرو بن عوف! هیچ مرد و زن باکره و شوهردار و پیر و جوان و
کودك نماند مگر آنکه بیرون آید که امروز روزي نیست که کسی در پرده و حجاب باشد، چون همه جمع شدند گفت: حال
من در میان شما چگونه است؟
گفتند: تو بزرگ مائی و هرچه می فرمائی اطاعت می کنیم و هیچ امر تو را رد نمی کنیم آنچه می خواهی بفرما.
سعد گفت: سخن گفتن مردان و زنان و کودکان شما همه بر من حرام است تا گواهی دهید به وحدانیّت خدا و به پیغمبري
محمد رسول خدا، و حمد می کنم خداوندي را که ما را به این نعمت گرامی داشت و
این همان پیغمبر است که یهود ما را خبر می دادند، پس در آن روز همه آن قبیله مسلمان شدند و اسلام در میان هر دو قبیله
خزرج و اوس رواج بهم رسانید و اشراف هر دو قبیله مسلمان شدند زیرا که همه از یهود اوصاف آن حضرت را شنیده بودند.
پس مصعب حقیقت حال را به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرض کرد و آن حضرت مردم را مرخص
فرمود که هرکه مسلمان شده است و قوم او را شکنجه و آزار می رسانند بروند به جانب مدینه، پس یک یک از ایشان می
گریختند و به مدینه می آمدند، و هرکه از
ص: 810
ایشان داخل مدینه می شد اوس و خزرج ایشان را به خانه می بردند و اکرام می کردند و ایشان را بر خود اختیار می کردند
.«1»
و بعضی روایت کرده اند که: بعد از بیرون آمدن از شعب در سال یازدهم نبوّت حضرت شش نفر از قبیله خزرج را مشاهده
کرد که ایشان اسعد بن زراره و عون بن الحرث و رافع بن مالک و قطبه بن عامر و عقبه بن عامر و جابر بن عبد اللّه بودند و از
ایشان پرسید که:
شما کیستید؟ گفتند: ما از قبیله خزرجیم، فرمود که: ساعتی نمی نشینید که با شما سخن گویم؟ ایشان نشستند و حضرت اسلام
را بر ایشان عرض نمود و قرآن مجید بر ایشان خواند، چون آثار صدق در بیان آن حضرت یافتند به یکدیگر گفتند که: این
همان پیغمبر است که یهود ما را خبر می دادند باید ما سبقت بگیریم و پیش از سایر قوم خود به او ایمان آوریم، پس ایمان
آوردند
و به مدینه برگشتند و ذکر آن حضرت در مدینه منتشر شد.
و چون سال دوازدهم شد دوازده نفر از انصار آمدند و با آن حضرت نزد عقبه بیعت کردند و این بیعت عقبه اولی است، و
موافق این روایت در این سال حضرت مصعب بن عمیر را به ایشان فرستاد که مسائل دین و قرآن تعلیم ایشان نماید و ایشان را
.«2» به دین اسلام دعوت نماید
و در موسم دیگر در سال سیزدهم نبوّت جماعت بسیار از قبیله اوس و خزرج از مسلمانان و کفار به قصد ملازمت رسول مختار
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با حاج به مکه آمدند و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد ایشان آمد و فرمود که:
آیا حمایت من می کنید که من کتاب خدا را بر شما بخوانم و مسلمان شوید و ثواب شما بهشت باشد؟ گفتند: آري یا رسول
اللّه هر پیمان که خواهی از براي خود و از براي پروردگار خود بگیر، حضرت فرمود که: وعده گاه ما و شما گردنگاه منی
است در شب دوازدهم؛ پس چون افعال حج را بجا آوردند و به منی برگشتند انصار جمع شدند و مسلمان بسیار در میان ایشان
بود و اکثر ایشان هنوز
ص: 811
مشرك بودند و عبد اللّه بن ابی لعنه اللّه در میان ایشان بود، پس حضرت در روز دوم منی یعنی روز یازدهم ایشان را گفت
که: همه در خانه عبد المطّلب که بر عقبه واقع است جمع شوید امّا یک یک بیائید و کسی را از خواب بیدار مکنید، و حضرت
در خانه عبد المطّلب فرود آمده
بود و امیر المؤمنین علیه السّلام و حمزه و عباس با آن حضرت بودند و چون شب شد هفتاد نفر از اوس و خزرج در آن خانه
و چون حضرت ایشان را به اسلام دعوت نمود و بر اسلام وعده -«1» جمع شدند- و به روایتی هفتاد و سه مرد و دو زن بودند
بهشت فرمود اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد اللّه بن حزام گفتند: یا رسول اللّه! شرط کن براي خود و پروردگار خود
هرچه خواهی، حضرت فرمود: شرط می کنم که مرا محافظت نمائید از آنچه جانهاي خود را از آن محافظت می نمائید و اهل
بیت مرا محافظت نمائید از آنچه اهل بیت و اولاد خود را از آن محافظت می نمائید، گفتند: هرگاه چنین کنیم براي ما چه
خواهد بود؟ فرمود که: بهشت از براي شما خواهد بود و در دنیا مالک عرب خواهید شد و عجم شما را اطاعت خواهند کرد و
ملوك و امرا خواهید بود، گفتند: راضی شدیم.
پس عباس بن نضله که از قبیله اوس بود برخاست و گفت: اي گروه اوس و خزرج! می دانید که بر چه چیز اقدام می نمائید؟
بر جنگ عرب و عجم و بر محاربه پادشاهان روي زمین، اگر می دانید که هرگاه به او مصیبتی برسد او را خواهید گذاشت و
یاري او نخواهید کرد پس او را فریب مدهید و بگذارید که در بلاد خود باشد زیرا که هرچند قوم آن حضرت مخالفت او
کرده اند و لیکن باز عزیز و منیع است در میان ایشان و کسی را قدرت آن نیست که به او ضرري برساند؛ پس عبد اللّه بن
حزام و
اسعد بن زراره و ابو الهیثم بن تیهان گفتند: تو را چه کار است به سخن گفتن؟ یا رسول اللّه! خون ما فداي خون توست و جان
ما فداي جان توست هر شرط که خواهی براي پروردگار خود
ص: 812
و براي خود بکن، پس حضرت فرمود که: دوازده نفر از میان خود جدا کنید که کفیل شما و سرکرده شما باشند چنانکه
موسی علیه السّلام دوازده نقیب در میان بنی اسرائیل مقرر فرمود، گفتند: هرکه را می خواهی اختیار کن، پس جبرئیل تعیین
نقبا کرد و حضرت به فرموده جبرئیل نه نفر از خزرج اختیار کرد: اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد اللّه بن حزام پدر جابر
و رافع بن مالک و سعد بن عباده و منذر بن عمرو و عبد اللّه بن رواحه و سعد بن ربیع و عباده بن صامت؛ و سه نفر از اوس: ابو
الهیثم بن تیهان و اسید بن حضیر و سعد بن خیثمه.
و چون با حضرت بیعت کردند ابلیس نزد عقبه ندا کرد که: اي گروه قریش و سایر عرب! محمد با اوس و خزرج در عقبه اند
و با او بیعت می نمایند که با شما جنگ کنند.
چون قریش این ندا را شنیدند به هیجان آمدند و اسلحه برداشتند و متوجه عقبه شدند، پس حضرت انصار را فرمود که:
پراکنده شوید.
گفتند: یا رسول اللّه! اگر می فرمائی الحال شمشیر می کشیم و با ایشان جنگ می کنیم.
حضرت فرمود که: خدا مرا هنوز رخصت محاربه ایشان نداده است.
گفتند: یا رسول اللّه! با ما بیرون می آئی؟
فرمود که: منتظر امر الهی ام.
چون قریش با جمعیت تمام آمدند حمزه علیه السّلام شمشیر خود را کشید
و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام شمشیر کشید و هر دو بر عقبه ایستادند.
چون قریش به عقبه رسیدند و حمزه را دیدند گفتند: این چه امر است که براي آن جمع شده اید؟
حمزه گفت: اجتماعی نیست و بخدا سوگند هرکه بالا می آید از عقبه گردنش را می زنم.
پس قریش برگشتند و در روز عبد اللّه بن ابی را دیدند و گفتند: شنیدیم که قوم تو با محمد بیعت کرده اند بر جنگ ما، و
چون عبد اللّه خبر نداشت و او را مطّلع نکرده بودند سوگند خورد که چنین نیست و ایشان تصدیق او کردند، و انصار بسوي
مدینه برگشتند
ص: 813
و انتظار قدوم میمنت لزوم آن حضرت می کشیدند.
مؤلف گوید: آنچه مذکور شد موافق روایت علی بن ابراهیم و شیخ طبرسی و قطب راوندي و ابن شهر آشوب و جمعی دیگر
تصویر نسخه خطی ] ] .«1» از معتمدین اصحاب است و روایت بعضی بر بعضی داخل است
درباره